خواجوی کرمانی:دگر ره قمرتاش و قلواد شیر براندند اسب آن دو مرد دلیر
❈۱❈
دگر ره قمرتاش و قلواد شیر
براندند اسب آن دو مرد دلیر
نجستند روز و شب آرام و خواب
به هر راه و بیره گرفته شتاب
❈۲❈
خبر جوی گشتند هر جا بسی
نیامد ازو آگهی از کسی
به هر دشت و هامون همی تاختند
علم بر سر کوهی افراختند
❈۳❈
چنین تا برآمد بدین سان دو ماه
نماند هیچ دشت و بیابان و راه
که ایشان نکردند از آنجا گذر
نجستند از شیر فرخ خبر
❈۴❈
چنین تا به دامان یک کوهسار
شتابان رسیدند هر دو سوار
بدیدند کوهی سرش بر فلک
شده دیدهبان بر سر کُه ملک
❈۵❈
زحل چون کلاغی به بالای او
زمانه نهان زیر پهنای او
سراسر همه سنبل و لالهزار
ز مرغان همه گوشهای ناله زار
❈۶❈
دو فرسخ بدان کوه رفتند باز
بر افراز رفتند دو سرفراز
ز لعل و ز یاقوت و فیروزه کان
بدیدند آن هر دو آزادگان
❈۷❈
بدیدند هر سو فراوان بلور
که بودی درخشنده مانند هور
به ناگه یکی گنبدی یافتند
شتابان بدان قبه بشتافتند
❈۸❈
برهمن یکی پر هنر پیر بود
کهنسال و بسیار تدبیر بود
گیا بسته بر دو سر چون عذار
پرستش کنان پیش پروردگار
❈۹❈
چو دیدند آن پیر را هردوان
به تن لاغر و لیک روشنروان
پیاده شدند و برفتند پیش
ستایش نمودند به آئین و کیش
❈۱۰❈
که ای پیر بیدار فرخنده دل
خردمند و آزاده و زنده دل
درین که چگونه به سر میبری
نه یاری و نه همدم و یاوری
❈۱۱❈
نیائی چرا سوی آباد شهر
که از ناز و نعمت بیابی تو بهر
بدین تلخ کامی چنین زیستن
بباید به حال تو بگریستن
❈۱۲❈
نه نیکوست تنها درین کوهسار
که تنها نباشد بجز کردگار
چنین داد پاسخ برهمن بدوی
که ای نامداران پرخاشجوی
❈۱۳❈
که گیتی سرائی است پر ریو و رنگ
خردمند مردم نسازد درنگ
دو در دارد این باغ در رهگذر
ازین در درآئی روی زان به در
❈۱۴❈
هر آن کو درین کاخ منزل کند
دو پای دل خویش در گل کند
رهائی نیابد ازین کاخ باز
بماند تنش در غم رنج و آز
❈۱۵❈
کسی جان کند جمع آرد و بال
دلش خوش کند بر زر و سیم و مال
بدان تا که دارند او را عزیز
ببیند ستاده غلام و کنیز
❈۱۶❈
چو گردد بدین ساز و آئین و برگ
به ناگه شبیخون درآید ز مرگ
امانش نبخشد همی یک زمان
نه بخشد به مال و نه بدهد امان
❈۱۷❈
به ناچار جان را سپارد دگر
دلش در پی خانه و سیم و زر
نباشد چو آزاده نیک رای
به دوزخ شتابد روانش به جای
❈۱۸❈
دگر زان که چیزش نیاید به دست
شود از پریشانی حال پست
شب و روز در فکر و طغیان بود
به فکر همان لقمه نان بود
❈۱۹❈
همان به که کنجی گزیند به دهر
شود پیش دادار چون نیکبهر
چو در زندگی هر چه بودش بهشت
پس از مرگ جایش بود در بهشت
❈۲۰❈
از آن گشت ما را غم از دل تهی
جز این رو نداریم هیچ آگهی
بدو گفت قلواد کای پرخرد
ازین بیش اندیشه برنگذرد
❈۲۱❈
برهمن چنین پاسخش داد باز
چهار است نیکی تو ای سرفراز
نخستین زبان خوش و مهربان
بدان تا که هرگز نیابی زیان
❈۲۲❈
دوم راست گو و سیم راست باش
چو دره گهی سوی مردم بپاش
چهارم توکل به دادار کن
ازین پیر فرخنده بشنو سخن
❈۲۳❈
دگر چارچیز است کار بدی
که تابد تو را از ره ایزدی
دو رنگی و حق ناشناسی بود
بر این رو همه ناسپاسی بود
❈۲۴❈
سیم بخل کو از همه بدتر است
وگر دور باشی ازو درخور است
چهارم دل کس میازار هیچ
که بدتر نباشد ز آزار هیچ
❈۲۵❈
چو اینها بجا آوری شاد باش
ز بند غم خویش آزاد باش
دگر گفت قلواد کای نیک مرد
که از گفتت جانم آمد به درد
❈۲۶❈
سوال دگر دارم از مرد پیر
که هر چیز گفتی بود دلپذیر
مرا سروری هست با ناز و کام
که خوانند او را سپهدار سام
❈۲۷❈
به باغ خرد آشیان داشته است
هنر زو به عالم سرافراشته است
چو طوطی که شکر ازو دور شد
دلش سوی پرواز مزدور شد
❈۲۸❈
چو بازی گه گردد ز شه خشمگین
هوائی شد و باز نامد به کین
و یا همچو بلبل که گل را ندید
بپرید از باغ و سر درکشید
❈۲۹❈
چو سیمرغ کز قاف پرواز کرد
هوائی شد و رفتن آغاز کرد
ندیدیم او را به جائی نشان
شدیم از غمش دیده گوهرفشان
❈۳۰❈
تو را گر خبر هست ما را بگوی
نشانی ده از سام پرخاشجوی
پریدخت را هم ندیده است باز
وزین درد شد جان ما درگذار
❈۳۱❈
ندانیم کاین هر دو را روزگار
کجا برد و چونست انجام کار
تن ما شد از تاختن کوفته
ز بسیاری رنج آشوفته
❈۳۲❈
بدو گفت آنگاه پس برهمن
که ای نامداران شمشیر زن
بگویم همه کار و کردار سام
که چونست انجام سالار سام
❈۳۳❈
ورا رنج بسیار پیش اندرست
همه نوش او زیر نیش اندرست
از اینجا به ده روز راه دراز
چو رانید هر دو به درد و گداز
❈۳۴❈
ببینید ناگه یکی ساربان
خردمند پیری و شیرینزبان
فراوان هیون بینی آنجا گله
در آن دشت و آن چشمه گشته یله
❈۳۵❈
خبر زو بپرسید زان رزمساز
که دارد خبرهای او جمله باز
ببینید سرچشمه لاجورد
زمینش ز لاله شده سرخ و زرد
❈۳۶❈
دگر از پریدخت گوئی سخن
فتاده به چنگ یکی اهرمن
کجا نام آن شوم شد ابرها
نیابد ازو اژدها خود رها
❈۳۷❈
یکی خیرهسر دیو بسیار هوش
که از ژرف دریا برآرد خروش
هزاران هزارش بود لشکری
همه دیو جادوی با داوری
❈۳۸❈
طلسم است بر دست آن نابکار
که جمشید بسته است در روزگار
وز آن چار عنصر نهادست نام
ببسته است بر نام فرخنده سام
❈۳۹❈
ز خاک و ز آتش ز آب و ز باد
بیاراست جمشید فرخ نهاد
کنون ابرها دارد آنجا نشست
ابا نره دیوان جادوپرست
❈۴۰❈
بیاید سپهدار فرخ به اسم
بزودی به هم بر زند آن طلسم
طلسم دگر باز پیدا کند
ز بهر گر کس هویدا کند
❈۴۱❈
که ازتخم آن نامداران بوند
که یک دم ز کینه همی نغنود
پس از سال نهصد دگر سی و پنج
درآید یکی مرد جوینده گنج
❈۴۲❈
درآید طلسم سپهبد به دست
ازو چاره سام یابد شکست
بسی رنج دارد جهاندار سام
که تا کار مردی بسازد تمام
❈۴۳❈
پس آنگه پریدخت سیمین عذار
به دست اندر آرد گو نامدار
شتابید از ایدر به نزدیک او
که روشن شود جان تاریک او
❈۴۴❈
زمین بوسه دادند هر دو جوان
بجستند از جادو روشن روان
وز آن کوهپایه به زیر آمدند
شتابان سوی سام شیر آمدند
❈۴۵❈
براندند آن هر دو شیر شکار
چنین تا پدید آمد آن چشمهسار
هوائی بدیدند همچون بهشت
تو گفتی که از مشک دارد سرشت
❈۴۶❈
یله گشته هر سو فراوان شتر
ز کوهان اشتر جهان گشته پر
بزرگان گردنکش سرفراز
همه همچو کشتی همه چون جهاز
❈۴۷❈
همه ژاژخواه گشته اما خموش
برهنه ولی جمله پشمینه پوش
ز مستی برآورده بر چرخ سر
نهاده سر اندر پی یکدگر
❈۴۸❈
یکایک کف انداز گشته شگرف
تو گفتی در آن دشت باریده برف
به دنبال ایشان یکی ساربان
نهاده سر اندر پی اشتران
❈۴۹❈
بدو گفت قلواد ناگه یکی
کزو باز پرسد خبر اندکی
کامنت ها