خواجوی کرمانی:در ایوان شاهی شب تیره باز به خواب اندرون بود با ارنواز
❈۱❈
در ایوان شاهی شب تیره باز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمد از ناگهان
❈۲❈
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
به دست اندرون گرزه گاوسار
❈۳❈
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزه گاورنگ
یکایک همین کرد کهتر به سال
ز سرتا به پایش کشیدی دوال
❈۴❈
بدان ره دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پی آن گروه
❈۵❈
یکی چاه بد اندر آن کوه پست
به چاه اندرون بر دو دستش ببست
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
❈۶❈
یکی بانگ بر زد به خواب اندرون
که سوزان شد آن خانه صد ستون
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
❈۷❈
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگوئی به راز
که خفته به آرام در خان خویش
بدین سان بترسیدی از جان خویش
❈۸❈
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دیو مردم نگهبان تست
به خورشید رویان سپهدار گفت
که این خواب را باز باید نهفت
❈۹❈
گر ایدون که این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
❈۱۰❈
توانیم کردن مگر چارهای
که بیچارهای نیست پتیارهای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک به ایشان بگفت
❈۱۱❈
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چارهجوی
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
❈۱۲❈
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران
ز اخترشناسان و افسونگران
❈۱۳❈
سخن سر به سر مهتران را بگوی
پژوهش کن و رازها بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژادست یا خود پریست
❈۱۴❈
چو دانستیش چارهکن آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
شه پرمنش را خوش آمد سخن
که آن سرو پروین رخ افگند بن
❈۱۵❈
جهان از شب تیره چو پر زاغ
همانگه سر از کوه بر زد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاجورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
❈۱۶❈
سپهبد هر آنجا که بد مؤبدی
سخندان و بیدار دل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
❈۱۷❈
بخواند و به یک جایشان گرد کرد
وزیشان همی جست درمان درد
بگفتا مرا زود آگه کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
❈۱۸❈
نهانی سخن کردشان خواستار
ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید به سر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر
❈۱۹❈
گر این راز بر ما بباید گشاد
دگر سر به خواری بباید نهاد
لب مؤبدان خشک و رخسارتر
زبان پر زگفتار با یکدگر
❈۲۰❈
که گر بودنی بازگوئیم راست
شود سر سبکسار و تن بیبهاست
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هماکنون ز جان دست شست
❈۲۱❈
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
بر آن مؤبدان نماینده راه
❈۲۲❈
که گر زندهتان دار باید به سود
وگرنه نهانی بباید نمود
همه مؤبدان سرفگنده نگون
به دو نیمه دل دیدگان پر زخون
❈۲۳❈
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و راست گوش
خردمند و بیدار و زیرک به نام
از آن مؤبدان او زدی پیشگام
❈۲۴❈
دلش تنگتر گشت و بیباک شد
گشادهزبان نزد ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر زباد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
❈۲۵❈
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد بمرد
❈۲۶❈
اگر باره آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر بخت تو
❈۲۷❈
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه ترسش و سرد باد
❈۲۸❈
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
❈۲۹❈
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه گاوروی
ببنددت آرد از ایوان به کوی
❈۳۰❈
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم چیست از منش کین
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بیبهانه نسازد بدی
❈۳۱❈
بیاید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهان جوی را دایه خواهد بدن
❈۳۲❈
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزه گاوسر
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
❈۳۳❈
گرانمایه از تخت بلند
بتابید رویش ز بیم گزند
چو آمد دل تاجور باز جای
به تخت کئی اندر آورد پای
❈۳۴❈
نشان فریدون به گرد جهان
همی بازجست از کیان و مهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاجورد
❈۳۵❈
بر آمد برین روزگاری دراز
که شد اژدهاپی به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
کامنت ها