خواجوی کرمانی:بدو گفت کای مرد صحرانشین دلیر و خردمند این سرزمین
❈۱❈
بدو گفت کای مرد صحرانشین
دلیر و خردمند این سرزمین
در اینجا ندیدی یکی نوجوان
برهنه سراپا و جانش نوان
❈۲❈
درخشنده روئی و فرخ فری
دلیری گوی شیر کی منظری
که رنجیده از ما و پنهان شده
درین مرغزاران شتابان شده
❈۳❈
اگر داری از وی نشانی بگوی
که از بهر اوئیم در پویه پوی
بدو ساربان گفت کای شیرمرد
بود چشمهای نام خوش لاجورد
❈۴❈
بدیدم جوانی بدانجا پگاه
دریده قبا و فتاده کلاه
فراوان بر او وحشیان گشته رام
چو شیران در آن چشمه دارد کنام
❈۵❈
همانا که مرد شما آن بود
و یا صید نخجیریابان بود
ندارد شب و روز آرام و خواب
همیشه ز دیده گشودست آب
❈۶❈
به خود مویه دارد همی زارزار
غریوان و گریان چو ابر بهار
بدو گفت قلواد آری هم اوست
که ازهجر اومان بدرید پوست
❈۷❈
نشان سرچشمه لاجورد
بپرسید و آمد به مانند گرد
قمرتاش دنباله آمد چون باد
بر آن چشمه نزدیک آن پاکزاد
❈۸❈
بدیدند یل را برهنه به تن
شده وحشیان گرد او انجمن
همان دم چو هرای اسبان شنید
به مانند وحشی از ایشان رمید
❈۹❈
بدان شیرمردان غریوان گرفت
شتابان ره کوهساران گرفت
به آواز گفتند هر دو دلیر
که ای نامور پهلو گردگیر
❈۱۰❈
گریزان چرائی ز ما این چنین
که از چین رسیدیم زی سرزمین
پریدخت را آوریدیم پیام
به نزدیک سالار فرخنده سام
❈۱۱❈
نمردست آن شمع مجلس فروز
تو هم همچو پروانه خود رامسوز
که زنده است آن ماه سیمین بدن
فروزنده گشته از آن انجمن
❈۱۲❈
به بیهوده خود را چه سازی تباه
نیاری تو یاد از منوچهر شاه
درین دام بیهوده دل بستهای
کزینسان دل و جان و تن خستهای
❈۱۳❈
چو نام پریدخت بشنید سام
بخندید در حال و گردید رام
نگه کرد یاران خود را بدید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
❈۱۴❈
به قلواد گفت ای دلیر جوان
روانم ازین گفته شد شادمان
تو برگوی از مه چه داری خبر
کجا باشد آن دلبر سیمبر
❈۱۵❈
که از کار او گشت با من بری
مر آن حوروش مایه دلبری
بیارم برت آن مه دلپذیر
نترسم ز فغفور و دستور پیر
❈۱۶❈
برفت و نیامد دگر باز پس
گمانم گرفتار شد در قفس
و یا آنکه او داد بر من فریب
چو میدیدم از هجر من ناشکیب
❈۱۷❈
و یا جادوئی بود آن سیمتن
که بنمود این گونه خود را به من
ندانم چگونه است انجام کار
که مردم در امید آن گلعذار
❈۱۸❈
بدو گفت قلواد کای پیلتن
برهمن چنین گفت با من سخن
همه کار دیوان و اسم طلسم
بدو گفت یکسر گو پاک اسم
❈۱۹❈
چو بشنید ازو سام بسیار هوش
دگر ره برآورد بر مه خروش
بپرسید از جای دیوان جنگ
همان ابرها آن دد دیوچنگ
❈۲۰❈
که از جان شومش برآرم دمار
اگر زنده باشد بت قندهار
بپرسید دیگر که این مرد کیست
رخ خوب این مرد بر گرد چیست
❈۲۱❈
چه جوید درین راه دور و دراز
بگو راز او را بر من فراز
قمرتاش بوسید روی زمین
فراوان برو برگرفت آفرین
❈۲۲❈
همه در عشق پرینوش گفت
چو همدرد دید او چو گل برشکفت
بدو گفت گر چرخ دادم دهد
درین نامرادی مرادم دهد
❈۲۳❈
تن ابرها را درآرم ز پا
ببینم دگر چهره دلربا
تن شاه فغفور از تیغ تیز
به مانند نی سازمش ریزریز
❈۲۴❈
همان پیر دستور ناپاک مرد
که او نیز ما را زهم دور کرد
جهان کنم پیش چشمش سیاه
بیندازم او را ابر فر و جاه
❈۲۵❈
نشانم تو را بر سر تخت چین
پرینوش را سازمت همقرین
و گر کشته گردم درین راه دور
دهد داد تو داور ماه و هور
❈۲۶❈
چو گفتار سام یل آمد به بن
قمرتاش بگشاد راز سخن
که ای سام فرخنده نامدار
بوی شادمان تا بود روزگار
❈۲۷❈
به کام تو بادا همه کار تو
خداوند گیتی نگهدار تو
من از بهر تو چین و فغفور چین
همان یاره و طوق و تاج و نگین
❈۲۸❈
همان پیر دستور بی رای و فر
غلامان و ترکان زرینکمر
به مهر تو ماند این همه دستگاه
گرفتم ابا گرد قلواد راه
❈۲۹❈
همی خواهم از کردگار بلند
که خرسند گردی و هم ارجمند
ببینی رخ دخت فغفور چین
سرت برفرازد ز چرخ برین
❈۳۰❈
به یزدان پرستی عهد درست
ورا شاد گرداند آنجا نخست
جهان دیده قلواد از بهر سام
همه ساز آورده بر وی تمام
❈۳۱❈
ز اسباب و از ساز رزم و شتاب
ببسته سراسر به پشت غراب
بپوشید اسباب رزم آن سوار
نشست از بر باره راهوار
❈۳۲❈
بدان تا بیاید بر ابرها
به خاک اندر آرد سر اژدها
بلد گشت قلواد و ره برگرفت
به کوه فنا راه دل برگرفت
❈۳۳❈
براندند اسبان به روز و به شب
که آمد تن اسب در ره به تب
همه راهشان لاله و مرغزار
همه جای میبود جای شکار
❈۳۴❈
همه لاله و سوسن و ارغوان
همه نرگس و گل کران تا کران
درختان بسیار همه میوهدار
سر اندر سر آورده بر شاخسار
❈۳۵❈
برافروخته هر طرف چهره سیب
چو رخسار خوبان شده دلفریب
انارش چو عشاق دل پر ز خون
ز خونش همه آبله در درون
❈۳۶❈
شده برگ انجیر بالا و زیر
چو دایه که پستان کند پر ز شیر
ز انگور ماننده سنبله
چو عاشق دلش گشته پر آبله
❈۳۷❈
ز هر شاخ نشگفته خندان گلی
ز غنچه شده غنچکی بلبلی
به رقص آمده در چمن نار و سرو
دلش پر ز خون گشته فرخ تذرو
❈۳۸❈
عروسان بستان اردی بهشت
حنا بسته هر سو در آن جوی و کشت
هوا جام نوروز نوشیده بود
زمین جامه سبز پوشیده بود
❈۳۹❈
چو آن دشت فرخنده سام سوار
بدید گور و آمد به سوی شکار
فکندند نخجیر بر آبگیر
کبابی بکردند و خوردند سیر
❈۴۰❈
چو راندند اسبان در آن مرغزار
به زیر آمد از اسب سام سوار
کامنت ها