خواجوی کرمانی:به یاد پریدخت فرخنده سام زمانی بخوابید بیدار سام
❈۱❈
به یاد پریدخت فرخنده سام
زمانی بخوابید بیدار سام
به بالین او شیر قلواد بود
ز دیدار او کو بسی شاد بود
❈۲❈
ز ناگه خروشی برآمد چو ابر
تو گفتی که بگذشت آنجا هژبر
بلرزید آن دشت از آواز او
فلک کر شد از نعره ساز او
❈۳❈
ز جا جست قلواد بیدار دل
بر آن نعره بنهاد هشیار دل
نگه کرد مردی چو نر اژدها
درآمد به حمله چو ابر بلا
❈۴❈
یکی دید ماننده نره دیو
که بر چرخ گردون رساندی غریو
به تن همچو کوه و به بازو قوی
به بالا بلند و به فر گوی
❈۵❈
به سر موش ژولیده همچو شیر
به تن زورمند و به حمله دلیر
کفی بر لب آورده چون پیل مست
چو گرزی گرفته یکی چوبدست
❈۶❈
سر و تن به آهن گرفته همه
ز پیکرش و هامون نهفته همه
به بر کرده جامه ز چرم پلنگ
غریونده برسان غران پلنگ
❈۷❈
برآورد نعره که ای بدتنان
ستمکاره و رهزن اهریمنان
درین دشت فرخ چرا آمدید
شتابان بگو کز کجا آمدید
❈۸❈
ندانید که این جا کنام من است
سر چرخ گردون به دام من است
درین دشت شیر ژیان نگذرد
اگر زان که آید تنش بشکرد
❈۹❈
نپرد عقاب اندرین سرزمین
چو پرد همی پر بریزد به کین
بدو گفت قلواد چندین مدم
که هرگز ندیدی نهنگ دژم
❈۱۰❈
نه هر جای تندی به کار آیدت
که ناگه یکی کارزار آیدت
ندیدی به از خود شدستی دلیر
که رو به نسنجد به چنگال شیر
❈۱۱❈
برآشفت آن مرد ژولیده موی
به حمله درآمد سوی نامجوی
بدو حمله آورد قلواد شیر
بغرید مانند شیر دلیر
❈۱۲❈
بیفکند شمشیر بر شیر مست
بزد چوب و شمشیر بر هم شکست
دگر چوب زد بر سر دوش او
که قلواد فرخ درآمد برو
❈۱۳❈
قمرتاش آمد کمانی به چنگ
ز ترکش کزین کرد تیر خدنگ
بپیوست بر چرخ و بگشاد پر
بدزدید سر مرد پرخاشخر
❈۱۴❈
خدنگش چو رو کرد آمد چو شیر
بزد چوب بر بازوی آن دلیر
که افتاد از زخم یک چوبدست
قمرتاش و قلواد بر هم ببست
❈۱۵❈
دگرباره زد نعرهای چون هژبر
خروشنده شد همچو غرنده ابر
وز آن نعره مرد با دار و گیر
ز جا جست سام سوار دلیر
❈۱۶❈
بمالید مژگان و وی را بدید
که ماننده شیر نر میدمید
فرو بسته دست دو فرخنده مرد
به خواری فکنده به دشت نبرد
❈۱۷❈
برآشفت از کار او سام یل
به رزمش درآمد چو پیل اجل
بدو گفت ای بدرگ دیوزاد
چه نامی به نام از که داری نژاد
❈۱۸❈
که بربستهای این یلان را دو دست
خروشی به ماننده پیل مست
سر راه از ما چه بگرفتهای
به بیهوده زینسان چرا تفتهای
❈۱۹❈
چه کردی درین دشت و یار تو کیست
درین جای فرخنده کار تو چیست
ندانی که هر جای تندی به کار
نیاید نترسی تو از روزگار
❈۲۰❈
به پاسخ بدو گفت آشفته مرد
ندیدی مرا روز دشت نبرد
نیاید کسی پیش من روز جنگ
نه نراژدها و نه غران نهنگ
❈۲۱❈
ندانی مگر نام شاپور شیر
که آرد به نیرو سر چرخ زیر
من از عادیانم ز مغرب زمین
ز شدادیانم پر از خشم و کین
❈۲۲❈
همه مغرب از من رسیده به جان
همی مرگ میجوید از من امان
بسا کس ز نیروی من کشته شد
سراپای شاهان پر آغشته شد
❈۲۳❈
نداری اگر باور این گفتگو
چو شیر ژیان اندر آر و برو
نمایم تو را زود چنگال خویش
برافروزم از تو یکی جان خویش
❈۲۴❈
بداختر کنم اختر شوم تو
نمانم به گیتی بر و بوم تو
بگفت و بغرید چون پیل مست
درانداخت بر سام یل چوبدست
❈۲۵❈
سپر بر سر آورد فرخنده سام
ز نیرو یکی پیش بنهاد گام
فرو کوفت آن چوب بر پهلوان
که از زخم او گشت هامون نوان
❈۲۶❈
بپیچید از آواز بر چرخ پیر
تو گفتی که کیوان درآورد زیر
سپهبد بدانست کو پهلو است
به هنگام پیکار مرد گو است
❈۲۷❈
بدو گفت شاپور چونست مرد
به میدان آورد روز نبرد
بگفت و دگر حمله آورد سخت
که از بیم لرزید شاخ درخت
❈۲۸❈
سپهبد ز نیرو خبردار شد
به دل گفت اکنون مرا کار شد
ندیدم بدین زور و بازو کسی
اگر چند من رزم دیدم بسی
❈۲۹❈
نباید که این کشته گردد نخست
بگیرم ورا زنده و تندرست
به ایران برم زنده زین رزمگاه
بدان تا ببیند منوچهر شاه
❈۳۰❈
چو بر حمله آورد شاپور شیر
پس آنگه چنین گفت سام دلیر
که ازگرز من هم یکی نوش کن
نبرد خودت را فراموش کن
❈۳۱❈
بدان تا بدانی تو پیلان مست
ننازی تو دیگر بدین چوبدست
بگفت و برآورد گرز گران
فرو کوفت چون پتک آهنگران
❈۳۲❈
بلرزید میدان از آن روز جنگ
بغلطید در قله کوه سنگ
بلرزید ماهی ابر زیر گاو
زمانه نیاورد از آن گرز تاو
❈۳۳❈
شگفتی فرو ماند آشفته مرد
که هرگز ندیدم بدین سان نبرد
بسی آفرین کرد بر پهلوان
بدان زور و بازوی روشن روان
❈۳۴❈
دگر ره درآمد یل نامدار
ثنا خواند بر داور کردگار
عمود دگر زد چنان بر سرش
که آتش علم بر زد از پیکرش
❈۳۵❈
ز دودش چنان تیره شد روزگار
که نه سام پیدا نه آن مرد کار
خروشان به هم هر دو آویختند
بسی زهر بر همدگر ریختند
❈۳۶❈
همی کرد زد گرز از چوبدست
که نامد به چیزی ز سامش شکست
چو صد حمله کردند رد و بدل
که دل خون شد از پیک و بیم اجل
❈۳۷❈
سرانجام سام یل دیوبند
به شاپور افکند خم کمند
گرفت آن خم خام از زور دست
همه چرم شیر و پلنگان گسست
❈۳۸❈
که او را ببندد به خم کمند
بیازید دست آن یل دیوبند
چنین تا که عنبرفشان شد هوا
نهان گشت کافور و عنبر روا
❈۳۹❈
زمانه همه گرد عنبر گرفت
جهان چادر مشک در سر گرفت
کامنت ها