خواجوی کرمانی:به پیش منوچهر بندی کمر ببیند به من اینچنین زور و فر
❈۱❈
به پیش منوچهر بندی کمر
ببیند به من اینچنین زور و فر
که چون تو دلیری در آوردگاه
گرفتم به فر جهاندار شاه
❈۲❈
اگر تو به من چیر گشتی به جنگ
سرم را جدا کن به نیروی چنگ
که آید به دستت همه کام و نام
که فیرزو گشتی بر فرخنده سام
❈۳❈
پذیرفت شاپور ازو این سخن
دلش رای دیگر بیفکند بن
به کشتی کمر بر میان بست چست
سوی سام پهلو درآمد نخست
❈۴❈
نهادند سر بر سر یکدگر
دو جنگی دو شیر و دو پرخاشخر
ز پی خاک بر چرخ میریختند
چو پیلان جنگی درآویختند
❈۵❈
بسی گشت کوشش میان دو تن
یکی همچو شیر و یکی اهرمن
چنین تا سفیده برآمد ز کوه
زمان و زمین شد ازیشان ستوه
❈۶❈
شگفتی فرو ماند سام سوار
که هرگز ندیده چنین نامدار
نباشد به بازوی این کوه سخت
شود روی و آهن ازین لخت لخت
❈۷❈
بگفت و بنالید بر دادگر
ازو خواست نیرو یل نامور
کمرگاه شاپور جنگی گرفت
به چنگال گفتی نهنگی گرفت
❈۸❈
برون کرد دست از میان دو پا
به نیرو درآمد ربودش ز جا
به بالا برآورد و زد بر زمین
نشست از بر سینه او ز کین
❈۹❈
بدو گفت چونی به چنگال شیر
چگوئی کنون از ره دار و گیر
به من دوست گردی و یا دشمنی
بگردی ز کژی و اهریمنی
❈۱۰❈
وگر نه سرت را ببرم ز تن
ز خون تنت سازم ایدر کفن
بدو گفت شاپور کای پهلوان
دلیر و خردمند و روشنروان
❈۱۱❈
مرا آرزوئی است در دل گره
نشاید شوم کشته ایدر فره
به ناکام پنهان شوم زیر خاک
ازین گشته جان و دلم چاکچاک
❈۱۲❈
برآری اگر آرزویم تمام
کمر بندمت پیش و باشم غلام
بدو گفت کاین آرزو را بخواه
و یا چرخ خواهی و یا مهر و ماه
❈۱۳❈
برآرم مراد تو را در جهان
به نیروی یزدان و فر مهان
بدو گفت من عاشقم بر پری
که هرگز ندیدی چنان دلبری
❈۱۴❈
ورا نام رضوان نهاده پدر
که او پادشاه است بر بحر و بر
پریسر به سر زیر فرمان اوست
سر جنیان زیر پیمان اوست
❈۱۵❈
ورا نام تسلیم جنی شناس
که از هیچکس او ندارد هراس
بسی جاودان پیش او چاکرند
همیشه کمربستهاش بر درند
❈۱۶❈
من از عشق رضوان به مغرب زمین
شدم فتنه روی آن نازنین
به دیوانگی شهره گشتم به دهر
همه نوش گیتی به من گشت زهر
❈۱۷❈
کنون ابرها را ورا راست پیش
نتابد کسی پیش آن تیره کیش
من از درد هجرانش بیچارهام
ز شهر و دیار خود آوارهام
❈۱۸❈
طلسمیست در راه جادوگران
هژبریست یا اژدهای گران
هزاران هزارش فزون لشکر است
که گوئی دم شومشان آذر است
❈۱۹❈
یکی شهر دارد زرنداب نام
به شادی گرفته در آن شهر کام
فراوان ز خوبان گرفته به بند
دو گیتی ز جورش شده مستمند
❈۲۰❈
ندانم چه سازم بدان بدکنش
که دل وارهانم ازین سرزنش
به پاسخ بدو گفت سام دلیر
که دارم سر رزم دیو شریر
❈۲۱❈
پریدخت من هم به بند اندرست
روم گر سوی ابرها درخورست
چو همدرد عشقی به همراه باش
مکن راز ما را به گیتی تو فاش
❈۲۲❈
بگفت و ببخشید دیوانه را
که او شیفته بود جانانه را
دو عاشق به همدرد خود خوش بود
از آن رو که بر هر دو آتش بود
❈۲۳❈
چو دل گرم باشند یار همند
به هر درد و انده به هم محرمند
قمرتاش و قلواد و شاپور شیر
همان سام پرخاشجوی دلیر
❈۲۴❈
به هم راز گفتند و میراندند
همه دفتر عشق میخواندند
خوشا عاشقانی که از عشق یار
بمیرند و باشند در انتظار
❈۲۵❈
برفتند و شاپورشان در جلو
به گردنده گردون رساندند غو
برفتند یکسر به بیراه و راه
که جائی نکردند آرامگاه
❈۲۶❈
رسیدند بر مرز سقلاب روم
بدیدند پس کشت و آباد بوم
کامنت ها