خواجوی کرمانی:به یک دست کوه و به یک دست آب همه جای نخجیر و بزم و شباب
❈۱❈
به یک دست کوه و به یک دست آب
همه جای نخجیر و بزم و شباب
بدان دشت یک دم فرود آمدند
به آرامگه تار و پود آمدند
❈۲❈
سپهبد بخوابید بر روی دشت
چرانید شاپور اسبان به دشت
بخوردند اسبان علف زار را
چو دهقان چنان دید آن کار را
❈۳❈
بیامد به نزدیک شاپور گرد
ز تندی فراوان بر او برشمرد
بدو گفت کای بدرگ اهرمن
ستوران چرا کردهای در چمن
❈۴❈
ندانی خداوند این کشت کیست
همین دم به حال تو باید گریست
ز بیمش گریزد به دریا نهنگ
پلنگش ز هیبت بریزد دو چنگ
❈۵❈
ز سهمش بلرزد تن اژدها
نگردد درین بوم و بر ابرها
بود نام سالار ما قهرمان
اجل جوید از بیم تیغش امان
❈۶❈
اگر بشنود این سخن شهریار
ازین نابکاران برآرد دمار
بخندید شاپور ای تیزمغز
ابا تو خرد نیست و گفتار نغز
❈۷❈
ندیدی تو سالار ما را مگر
که از قهرمان بازگوئی دگر
دلیریست ما را به مانند شیر
که آرد سر چرخ گردون به زیر
❈۸❈
چو بشنید دهقان ازو سرد گفت
سپهدار را ناجوانمرد گفت
برآشفت شاپور چون پیل مست
بگرداند بر گرد سر چوبدست
❈۹❈
بزد بر سر مرد دهقان پرست
که یکباره گردید با خاک پست
چو او را درافکند بر کشتکار
چرانید اسبان در آن مرغزار
❈۱۰❈
خبر شد به نزدیک سقلاب شاه
از آن مرد دهقان ابر بیگناه
برآشفت و گفتا ببینید کیست
چنین خیرگی کردن از بهر چیست
❈۱۱❈
بیارید آن مرد را در زمان
بگوئید خواهد تو را قهرمان
برفتند آنجا تن هفت و هشت
به نزدیک شاپور بر رو به دشت
❈۱۲❈
بدان تا بگیرند و بندند دست
کشانش درآرند با خاک پست
شتابان رسیدند در آن مرغزار
بدانست شاپور چونست کار
❈۱۳❈
بیامد سر ره بدیشان گرفت
که ماندند ازو مردم اندر شگفت
بدان کتف و بالا و چنگ دراز
به نیرو چو پیل و به حمله گراز
❈۱۴❈
بتندید ازیشان برآشفته مرد
ز اندیشه تن ز خون گشت سرد
به تندی بگفتند کای نره دیو
برآریم اکنون ز جانت غریو
❈۱۵❈
چرا کشتهای مرد دهقان پیر
نترسی ز سالار با دار و گیر
که در تن بدرند چرم پلنگ
سرت را بکوبند در زیر سنگ
❈۱۶❈
ندانی مگر مرز سقلاب روم
که آهن ز اندیشه گردد چو موم
چو بشنید شاپور رزم آزما
ز گفتار ازیشان درآمد ز جا
❈۱۷❈
برآورد چوب و یکی حمله کرد
نگفت از بد و نیک نه گرم و سرد
سه تن را به یک چوب زد بر زمین
خروشان و جوشان و دل پر ز کین
❈۱۸❈
دو دیگر سر و دشت بر هم شکست
دگرها چو دیدند آن زور دست
تعجب بماندند در کار او
بدان زور و بازو و کردار او
❈۱۹❈
فریبنده مردی به همراه بود
که از چاره مرد آگاه بود
کجا نام او بود فرخارنوش
که از داروی چاره بربود هوش
❈۲۰❈
به صد چاپلوسی به پیش آمدش
تو گفتی که او نیز خویش آمدش
زمین را ببوسید و کرد آفرین
که ای رزمجو پهلو پاک دین
❈۲۱❈
شهنشاه ما را نباشد خرد
همیشه به تندی یکی بنگرد
کامنت ها