خواجوی کرمانی:ز دانش به جا نیست نه عقل و را چو دیوانگان اندر آید ز جا
❈۱❈
ز دانش به جا نیست نه عقل و را
چو دیوانگان اندر آید ز جا
چه خوش بودی ار گم شدی قهرمان
و یا مرگ آوردی او را زمان
❈۲❈
رها گشتی از ظلم سقلاب روم
تن آزاد گشتند این مرز و بوم
همه نامدارانش آشفتهاند
ز بسیاری رنج او تفتهاند
❈۳❈
کیانند اینها کجا میروند
درین پرخطر ره چرا میروند
نشاید که ایدر بیابند رنج
بیارید ایدر سر و جان و گنج
❈۴❈
که بیداد مردیست سقلاب شاه
به بیداد تازد سوی مهر و ماه
بدو گفت شاپور با فر و نام
که سالار ما هست فرخنده سام
❈۵❈
گو نامبردار زرین کلاه
بود پور نیرم یل صف پناه
که از اژدها مهر آرد برون
ز گردون سر چرخ آرد نگون
❈۶❈
سپهدار و سالار ایران سپاه
که زیبد مر او را نگین و کلاه
از ایدر شتابد به مغرب زمین
ز بهر پریدخت فغفور چین
❈۷❈
که برهاند او را ز چنگ بلا
به خم اندر آرد سر ابرها
چو بشنید زو این سخن چارهگر
پراکند نقلی از آن هوشبر
❈۸❈
به رسم نیازی به شاپور داد
از آن چاره گردید فرخار شاد
چو بیهوش گردید شاپور مست
مر آن چاره گر هر دو دستش ببست
❈۹❈
از آن دشت بربود شاپور را
چو میغی که پنهان کند هور را
بیاورد او را بر قهرمان
بدو گفت شاپور کای بدگمان
❈۱۰❈
چرا بستهای دست و بازوی من
نباشد کسی هم ترازوی من
به مکر و فسون دست من بستهای
ز چوب گرانم همی رستهای
❈۱۱❈
اگردست من باز بودی کنون
روان کردمی در برت جوی خون
ولی سام از پی بیاید چو شیر
همه بارگاهت درآرد به زیر
❈۱۲❈
بکوبد عمودی گران بر سرت
ز خون سرخ سازد همی مغفرت
نماند که مانی زمانی به دهر
همه نوش گیتی شود بر تو زهر
❈۱۳❈
بخندید از آن گفته بیدارشاه
که ای بیخرد مرد بی فر و جاه
تو دهقان پیر مرا کشتهای
چنین تخم بیداد را کشتهای
❈۱۴❈
دلیران ما را فکندی به خاک
نه شرم از خدا و نه از شاه باک
کنون من گنهکارم و تیره را
بیاید ز پی سام رزمآزما
❈۱۵❈
کند بارگاهم سراسر نگون
روان سازد از مرز ما جوی خون
همین دم کنم پیکرت را به دار
به تو تیر بارم فزون از شمار
❈۱۶❈
همه همرهانت ببندم به جنگ
بکوبم سر دشمنان را به سنگ
همان سام یل را به گاه ستیز
تنش را به خنجر کنم ریزریز
❈۱۷❈
که دیگر کسی خون دهقان شاه
نریزد به خیره به هر جایگاه
به پاسخ بدو گفت شاپور شیر
که ای شاه سقلاب دلناپذیر
❈۱۸❈
درین مرز سقلاب سام آمدست
کمربسته جویای نام آمدست
ندیدست گیتی چو سام سوار
نه در رزم و بزم و نه در کارزار
❈۱۹❈
سر چرخ گردون به چنبر کشد
ز دریا نهنگان به دم درکشد
نماند به سقلابیان زنده کس
به آتش زند ملکت از خار و خس
❈۲۰❈
وزو کشته آمد مکوکال دیو
فرو بست دست نهنکال دیو
بسی کارها کرد در مرز چین
که هرگز ندیده کسی این چنین
❈۲۱❈
ولیکن چه خوش گفت دهقان پیر
که هر جا بود گفتهاش دلپذیر
شنیدن کجا همچو دیدن بود
نه گفت کسان چون شنیدن بود
❈۲۲❈
چو سام یل آمد به پیکار تو
بداند همه کار و کردار تو
بدانی که من گفتم این گفته راست
بکن آنچه خواهی چنانکت هواست
❈۲۳❈
جو زو قهرمان این سخنها شنید
بلرزیر مانند دریا دمید
به دژخیم فرمود کاین را ببر
بیاویز او را به نزدیک در
❈۲۴❈
بدان تا ورا تیرباران کنند
تنش را نشان سواران کنند
بدو گفت دژخیم ابرو به چین
که برخیز کآمد گه خشم و کین
❈۲۵❈
از آن سو چو بیدار گردید سام
تن کشتگان دید آنجا کنام
نشانی ز شاپور فرخ ندید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
❈۲۶❈
چنین گفت قلواد را پهلوان
که ای شیر پرخاشجوی گوان
نشانی ز شاپور جنگی بجوی
نشاید که او را بد آید به روی
❈۲۷❈
که اینک رسیدم من اکنون ز پی
که سوزم همه مرز را همچو نی
چو قلواد بشنید در دم دوید
عنان خرد را همان دم کشید
❈۲۸❈
چو بشنید قلواد بر شد به اسب
سوی شهر آمد چو آذرگشسب
به سرعت رسانید خود را به شیر
رخش از غم وی شده چون زریر
❈۲۹❈
سراسر به سام دلاور بگفت
سپهبد چو بشنید شد در شگفت
نشست از بر اسب آمد به شهر
سری پر زکینه دلی پر ز قهر
❈۳۰❈
درآمد به خرگاه سقلاب شاه
بدید آن همه افسر و بارگاه
نگه کرد مردی نشسته سطبر
به دل نره شیر و به تن چون هژبر
❈۳۱❈
سراپای گشته در آهن نهان
فروزنده گوئی چو خور در جهان
بدو گفت برخیز تا یک زمان
به جایت نشینم بر قهرمان
❈۳۲❈
که تا یک سخن گویم و بشنوم
پس آنگه درین بوم و بر نغنوم
بدو گفت ویلم که بیهوده بس
به هرزه مکن باد را در قفس
❈۳۳❈
نه من روبهم گر تو هستی چو شیر
سر چرخ گردون درآرم به زیر
ندیدی همانا ز من کمتری
که داری به من کینه و داوری
❈۳۴❈
به نیزه سر اژدها برکنم
تن ببر بر خاک و خون افکنم
بگفت و به خنجر بیازید دست
بغرید از جای و چون برق جست
❈۳۵❈
یکی حمله آورد بر سوی سام
ز تندی بجوشید و برگفت نام
سپهبد برآشفت از گفتنش
یکی مشت زد بر بر و گردنش
❈۳۶❈
به یک مشت او مهره بشکست خورد
چو زو قهرمان دید آن دستبرد
شگفتی فرو ماند لب را گزید
که چون این دلاور به گیتی ندید
❈۳۷❈
به دل گفت این مرد با فر و کام
مرا راست گفت از هشیوار سام
کامنت ها