خواجوی کرمانی:پس آنگه جهانپهلو کامکار نشست از بر مسند زرنگار
❈۱❈
پس آنگه جهانپهلو کامکار
نشست از بر مسند زرنگار
جهان آفرین را ستایش نمود
شه روم را هم به نیکی ستود
❈۲❈
شهش گفت کای گرد با گیر و دار
نباشد به گیتی چو تو یک سوار
مرا گو که سام نریمان توئی
پناه بزرگان ایران توئی
❈۳❈
چه جوئی ازین مرز سقلاب روم
چرا آمدی اندرین مرز و بوم
کرا خواهی اکنون به من راست گوی
که خیره چنین آمدی پویه پوی
❈۴❈
که سیمرغ ایدر نیارد گذارد
که ریزد پرش اندرین مرغزار
بدین مرز از ایران نیاید کسی
که باشد مر او را ز دانش بسی
❈۵❈
که جز تو ندیدم ایرانئی
که آمد به این مرز تنها نئی
نشاید بدینسان ز ما بگذری
چنین اندرین مرز ما سرسری
❈۶❈
به پاسخ چنین گفت بیدار سام
به گیتی منم سام فرخنده نام
ز چین میروم سوی مغرب زمین
به پیکار دیو سری پر زکین
❈۷❈
شتابم سوی شهر شداد و عاد
بدان تا دهم تاج و تختش به باد
وز آنجا به شهر زرنداب وروم
سوی ابرها جادوی زشت شوم
❈۸❈
ببندم دو دستش به خم دوال
ز گیتی براندازم آن بدسگال
هر آن کس که باشد نه اهریمنی
که بار ای یزدان کند ریمنی
❈۹❈
به گرز گران سنگ کوبم سرش
پراکنده سازم همه کشورش
چنین پاسخش داد پس قهرمان
که غره مشو این چنین ای جوان
❈۱۰❈
که شداد عاد است کشورگشای
ازو راست گیتی سراسر به پای
که دوزخ پدید آورید و بهشت
درختانش و از سیم و زرینه خشت
❈۱۱❈
همه خوبرویان گزیده قرار
همه پهلوانان با گیر و دار
که از چرخ خورشید زیر آورند
هژبران به بند اسیر آورند
❈۱۲❈
پلنگان ازیشان نیابند رها
که از وی گریزان شود اژدها
همانا که از جان، تو سیر آمدی
کزین سان به چنگال شیر آمدی
❈۱۳❈
میاور تو خود روی بر سوی مرگ
ز شاخ جوانی مریزان تو برگ
شگفتی سپاهند شدادیان
به تن همچو کوهند آن عادیان
❈۱۴❈
نخستین یکی هست در شهر ما
ببندش دو چنگال از بهر ما
به تنگیم از جور او روز و شب
ز بیمش دل مرگ بگرفته تب
❈۱۵❈
بود نام او عاق زرینه چنگ
که از ژرف دریا درآرد نهنگ
ز پانصد من آهن یکی پنجه ساخت
دل نره شیران ازو رنجه ساخت
❈۱۶❈
به نیرو بتابد چو گردید مست
نیارد کسی دست او زیر دست
گر او را ببینی بترسی ز بیم
که از بیم او کوه گردد دو نیم
❈۱۷❈
ز شاهان سقلاب منشور خواست
به پیروزی از چرخ مزدور خواست
ازو خاست شهرم سراسر خراب
ز بیمش نه آرام دارم نه خواب
❈۱۸❈
اگر پنجهاش را شکست آوری
سراپردهها را به دست آوری
بدو پهلوان گفت او را بیار
که بینم چگونه است در رفت کار
❈۱۹❈
چنان بکشنم دست او را به زور
که منشور مردن بیابد ز گور
همی گفت تا روز تاریک شد
همه تار خورشید باریک شد
❈۲۰❈
عروس سپهری سر اندر کشید
نقاب شب تیره بر سر کشید
دگر دایه شب گلیم سیاه
بپوشید رخ را نخست از گناه
❈۲۱❈
یکی بزم آراست پس قهرمان
که هرگز نیاید چنین در گمان
پریرخ بتان ساقیان طراز
گشودند هر سو در غمزه باز
❈۲۲❈
به کف ساغر و چشم از غمزه مست
چو چشم خوش خویش ساغر به دست
ز ابرو کمان کرده از غمزه تیر
وزو کرده صد دل ز هر سو اسیر
❈۲۳❈
دلی را که از تیر غمزه بخست
از آن خون گرفتش همان دم ببست
ز خار غمش خم شده پشت چنگ
نواهای عشاق با او به جنگ
❈۲۴❈
ز هجران شده پیر روز فراق
ز ملک حجاز آمده در عراق
صراحی ز خنیاگر آمد به جوش
به ناهید رفته ز دردش خروش
❈۲۵❈
می لعل چون خور کشیده تتق
شده رنگ میخوارگان چون شفق
چنان آتش میبرافروخت چهر
که هر چهرهای گشت مانند مهر
❈۲۶❈
چنین تا سفیده کشیدند می
چو بنشست بر چهر افلاک حی
چنین گفت سام سپهبد به شاه
که آن مرد منشورجو را بخواه
❈۲۷❈
که با هم یکی آزمایش کنیم
ابا زور و پنجه فزایش کنیم
بدان تا بدانم که چونست به جنگ
بیاید ببندد دو چنگ پلنگ
❈۲۸❈
برفتند و آوردندش چو باد
همان پنجه در پیش مهتر نهاد
سه جام از می لعل چون خورد مرد
سر لاف بگشاد وزور نبرد
❈۲۹❈
که چون من نباشد به گیتی کسی
شکستم سر و دست و گردن بسی
خدیو جهان شد شداد عاد
مرا زور مردی به بازو نهاد
❈۳۰❈
سر دست سام نریمان شیر
بکوبم کنم رنگ رویش چو قیر
از ایدر به ایران شتابم به کین
ببندم دو بازوی فغفور چین
❈۳۱❈
به من داد سالاری و مهتری
از آن رو نتابید با من سری
بخندید ازو سام نیرم نژاد
بدو گفت کای مرد ناپاک زاد
❈۳۲❈
چه داری بدین گونه لاف و گزاف
هنر باید از مرد جنگی نه لاف
نگوید خردمند از خویشتن
به هرجا هنر خود بگوید سخن
❈۳۳❈
نشاید تو را نام شاهان بری
که نه پهلوانی و نه مهتری
به جان منوچهر شاه گزین
که زیبد بدو تاج و تخت و نگین
❈۳۴❈
نبیره فریدون فرخنژاد
پدر بر پدرشاه و هم پاکزاد
من او را یکی کمترین چاکرم
کمر بسته او را و فرمان برم
❈۳۵❈
گر امروز از چنگ من جان بری
پس آنگه به گیتی کنی داوری
برآشفت ازو عاق زرینه چنگ
بغرید بر سام همچون نهنگ
❈۳۶❈
بدو گفت کای خیره ژاژخای
ز اندوه بیرون منه هیچ پای
مخور زهر را هیچ بر آزمون
بدان تا نیاری سر خود نگون
❈۳۷❈
بگفت و بدان پنجه یازید دست
بدان حمله آورد چون پیل مست
بگفتا ببین زور بازوی من
چگونه است در رزم نیروی من
❈۳۸❈
نتابی اگر دست من گاه زور
مکن تیره بر چشم خود ماه و هور
وگر زان که پیچی تو پولاد و سنگ
رها کردمت در جهان بیدرنگ
❈۳۹❈
هلا بازگو تا چه نامی به نام
به سقلاب روم از چه داری مقام
ز تخم کئی وز که داری نژاد
چه داری بگو آنچه داری مراد
❈۴۰❈
به پاسخ بدو گفت فرخنده سام
منم پور نیرم یل نیکنام
مرا سام خوانند نام آوران
تن کوه کوبم به گرز گران
❈۴۱❈
کشنده مکوکال جنگی منم
به میدان آورد سنگی منم
ببستم دو دست نهنکال دیو
به گردنده گردون رساندم غریو
❈۴۲❈
هنر از پدر یادگار من است
دگر پیشه ننگ و عار من است
چنان بشکنم پنجه عاق را
که فریاد او گیرد آفاق را
❈۴۳❈
نه چنگش بمانم نه رنگش به رو
به خم کمندش ببندم گلو
نه شدید مانم نه شداد را
به هم برزنم آتش و باد را
❈۴۴❈
ازو عاق عادی برآشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
بدرم تنت را به پولاد چنگ
زمین را ز خونت کنم رنگ رنگ
❈۴۵❈
نمانم به گیتی تو را نام و کام
براندازم از دهر آوای سام
بگفت و ز جا اندر آمد چو پیل
ز کینه شده رنگ رویش چو نیل
❈۴۶❈
درافکند سامش به چنگال چنگ
به نیرو درآمد بسان پلنگ
خدای جهان را مدد خواست نیز
پناهید بر داور دستگیر
❈۴۷❈
بپیچید چندان که بشکست دست
بپرید هوشش بیفتاد پست
بگردید رنگش به مانند قیر
بکردش رها پهلوان دلیر
❈۴۸❈
بپیچید آن چنگ پولاد را
به نیرو شکست آمدش عاد را
پس از یک زمان عاق چون یافت هوش
ز دردش به گردون برآمد خروش
❈۴۹❈
شگفتی یکی جادوئی بود سخت
همان عاق ناپاک برگشته بخت
کامنت ها