خواجوی کرمانی:بدو گفت کای پهلوان گزین شگفتی دلیر است با فر و کین
❈۱❈
بدو گفت کای پهلوان گزین
شگفتی دلیر است با فر و کین
همان به که او را به جادو علاج
کنم سر نگیرد ز شداد باج
❈۲❈
همه مرز ما را به هم برزند
که شداد ازو دست بر سر زند
نه شداد ماند کنون نه شدید
شگفتی بلائی شد ایدر پدید
❈۳❈
بگفت و در چاره بگشاد باز
ز بالا بر سام بردش نماز
بدو گفت کای پهلوان گزین
چو تو نیست مردی به مغرب زمین
❈۴❈
نمانند آن عادیان با تو هیچ
نباشند شدادیان با تو هیچ
بگیری همه مرز مغرب سپاه
ز شاهان مغرب ربائی کلاه
❈۵❈
بگفت و ببوسید نامی جوان
ولیکن بد از کینه تیره روان
نتابید از زور بازو به جنگ
فریبنده شد سام را بیدرنگ
❈۶❈
بداندیش را بد دل از کین سیاه
بدان تا کند پهلوان را تباه
بپرسید ازو سام نیرم نژاد
ز شهر زرنداب و شداب و عاد
❈۷❈
ز کوه فنا وز طلسم و ز دیو
از آن نابکاران با مکر و ریو
که چند است فرهنگ و چونست راه
چگونست بر کوی و در ره سپار
❈۸❈
بدو عاق جادو چنین گفت پس
که در ره نتابید به تو هیچ کس
ولیکن از ایدر به شداد عاد
سه صد هست فرسنگ تا بدنژاد
❈۹❈
ولیکن نشسته است رهدار دیو
ابا صد هزار از دلیر و غریو
ازو بگذری آب دریاست پیش
نشستش در آنجاست آن زشت کیش
❈۱۰❈
به یک دست آن آب کوهی است سخت
کزان کوه برگشته گردیده بخت
از آنجا به ده روزه ره شهر اوست
کزو اژدها افکند نیز پوست
❈۱۱❈
به دستی طلسم است و کوه فنا
نشستنگه بدکنش ابرها
شوم همرهت اندرین تیره راه
ببینم چه سازی به دیو سیاه
❈۱۲❈
همی گفت و بر دل بسی داشت کین
که تا کشته گردد سوار گزین
به پاسخ بدو گفت سام دلیر
به نیروی یزدان با دار و گیر
❈۱۳❈
همه آتش دوزخ او کنون
فشانم کنم مرز او پر ز خون
چنین گفت تا باز شب در رسید
شب قیرگون از میان برکشید
❈۱۴❈
درافتاد خورشید و بیمار شد
ز بیماریش روی خور تار شد
به دژخیم فرمود سقلاب شاه
که آرند شاپور را با کلاه
❈۱۵❈
ز بندش رها کرد از بیم جان
ببخشید خلعت بدو قهرمان
در آن شب از آن بزم برخاستند
یکی جای آسایش آراستند
❈۱۶❈
یکی کاخ بودش شهنشه به باغ
همه زرنگارش در باغ زاغ
یکی تخت آراسته گل ریخته
همه مشک و عنبر برو ریخته
❈۱۷❈
سپهبد بخوابید بر تخت زر
ز بهر پریدخت خونین جگر
قمرتاش و قلواد بر پای تخت
دگر گرد شاپور بیدار بخت
❈۱۸❈
همی پاسبان بود و بیدار بود
در آن باغ میگشت و هشیار بود
وزین روی با قهرمان عاق عاد
نشستند و از چاره کردند یاد
❈۱۹❈
که باید یکی جادوئی ساختن
که در مرگ جانش در انداختن
وگرنه بلائی است سام سوار
که با چرخ گردون کند کارزار
❈۲۰❈
نه دیوان بماند نه شداد عاد
نه باغش بماند نه آتش نه باد
بو عاق جادو چنین گفت باز
که ای گرد کردنکش رزمساز
❈۲۱❈
هر آن چیز خواهی بکن در جهان
که زیبد تو را تاج و تخت جهان
خدای جهانت نگهدار باد
تن بدسگالت نگونساز باد
❈۲۲❈
ولیکن به دل گفت کز ریو و رنگ
ببندم به خم کمندش دو چنگ
هم امشب کنم چاره کار او
درآیم به این گرم بازار او
❈۲۳❈
بگفت و برون شد دلی پر زکین
پی چاره کار مرد گزین
طلسمی ببندم که ناید برون
بگرید بر او مادر دهر دون
❈۲۴❈
یکی کیسه از شیشه خورده داشت
کزو جان شیرین در اندیشه داشت
بپاشید بر گرد کاخ بلند
یکی جادوئی کرد عاق نژند
❈۲۵❈
بر آن کاخ زرین یکی دردمید
در آنجا نهان گشت عاق پلید
سفیده چو بیدار شد پهلوان
برون آمد از کاخ روشن روان
❈۲۶❈
یکی کوه شیشه به گردون سرش
ز افسونگریها نه پیدا درش
سرش تا بر چرخ بالا بدی
درختان بر شیشه پیدا بدی
❈۲۷❈
شگفتی سپهبد از آن شیشه ماند
ز افسونگریها در اندیشه ماند
قمرتاش و قلواد را گفت سام
که جادو در این خانه بنهاد دام
❈۲۸❈
ندیدم بدین گونه جادوگری
نشاید درین جایگه داوری
نه نیرو به کار آید و تیغ و گرز
نه چاره نه نیرنگ و نه بال و برز
❈۲۹❈
بماندیم ایدر به چنگال مرگ
فرو ریخت مردی چو از باد برگ
پریدخت جائی گرفتار دیو
کنون گرم هنگامه بازار دیو
❈۳۰❈
نه گردان ایران نه تخت و کلاه
نه دیدار فرخ منوچهرشاه
بدو گفت قلواد کای پهلوان
ز اندوه جادو مکن دل نوان
❈۳۱❈
که با من برهمن چنین گفت پند
ز کردار این جادوان نژند
که سام سپهدار در این سفر
بیابد ز جادو فراوان خطر
❈۳۲❈
ولیکن به فرمان یزدان پاک
ز دیوان و جادو برآرد هلاک
طلسم تن جادوان بشکند
تن بیسرانشان به خاک افکند
❈۳۳❈
همان به به دادار داریم دل
که او گل برویاند از تیره گل
جهان را همه او بود پاسبان
چه در آشکار و چه اندر نهان
❈۳۴❈
تن بی پدر پروراند به دهر
به یک دم دگرگون کند کوی و شهر
نباشد کسی را به او دسترس
به هر دو سرا اوست فریادرس
❈۳۵❈
مسلم ورا پادشاهی بود
گذشتن ازو خود تباهی بود
سپهبد به دادار برداشت دست
که ای پاک یزدان بالا و پست
❈۳۶❈
توئی هر چه هستی به گیتی همه
تو جان دادهای بر شبان و رمه
تواز نیست هست آوری در جهان
وگر هست را نیست سازی نهان
❈۳۷❈
تو فرخنده روز اندر آری به شب
کنی مرگ را پیرو تاب و تب
که بیچارگانیم مانده به بند
گرفتار این جادوان نژند
❈۳۸❈
نداریم چاره توئی دستگیر
تو ما را در این جایگه دست گیر
همی گفت از دیده بگشاد آب
ز هجر پریدخت جانش کباب
❈۳۹❈
چنان تا دگر خسرو زنگبار
بیامد سیه کرد گیتی چو قار
کشیده سراپرده همچو قیر
که بیشه سیه گشت بر نره شیر
❈۴۰❈
نگه کرده شاپور فرزانه مرد
دلش پر ز خون بود رخساره زرد
درین سوی مر سام را بنگرید
یکی نعرهای از جگر برکشید
❈۴۱❈
که ای نامور سام فرخنده نام
از آن روی این شیشه بیرون خرام
بگفت و فرو کوفت آن چوبدست
نشد شیشه از چوب او هیچ پست
❈۴۲❈
از آن روی شاپور و زین روی سام
همی حمله کردند دو خویشکام
نه بشکست شیشه نه گردید کم
فرومانده گردان و گشته دژم
❈۴۳❈
بر قهرمان رفت فرزانه مرد
از آن کوه شیشه رخش بود زرد
به تندی بدو گفت کای نابکار
چه کردی به بیچاره سام سوار
❈۴۴❈
به نیرو نگشتی چو با او همال
به چاره چرا گشتهای بدسگال
نترسی ز دادار جان آفرین
نه اندیشی از شاه ایران زمین
❈۴۵❈
اگر بشنود این منوچهر شاه
ز لشکر کند روی کشور سیاه
سپه گستراند به سقلاب روم
همه کشورت را کند جای بوم
❈۴۶❈
براندازد این تخت و بنگاه تو
نتابی به آن شاه آنگاه تو
بزرگان نه خوبست کردن بدی
نباشد چنین کار از ایزدی
❈۴۷❈
دلیر زمان سام فرخنده فال
که او را نباشد به گیتی همال
بدان چهره و یال و برز گوی
بدان برز و بالا و آن پهلوی
❈۴۸❈
تو را چون بد آید بدان گرد نیو
که آراستی این چنین رنگ و ریو
ز ناگه بدو گفت فرخار نوش
که ای بیخرد مرد چندین مجوش
❈۴۹❈
تو نشنیدی این پرگهر داستان
که شد در میان شما داستان
که دشمن همی در جهان کشته به
به چاره سر کار او گشته به
❈۵۰❈
مباش ایمن از کار دشمن به دهر
که ظاهر چه نوش است باطن چو زهر
کسی کو شتابد به مغرب زمین
به پیکار شداد جان آفرین
❈۵۱❈
کمربسته بر کشتن عادیان
که ویران کند مرز شدادیان
شده گمره آن مرد یزدان پرست
ز کار خداوند ما گشته مست
❈۵۲❈
پرستش نیارد به شداد و عاد
که خواهد دهد دوزخش را به باد
ندانی که از فر شداد پاک
سر و جان درآرد به دام هلاک
❈۵۳❈
چو دیوانه شاهپور این بشنوید
ز کینه دلش گشت چون شنبلید
برآشفت ماننده پیل مست
بگرداند بر گرد سر چوبدست
❈۵۴❈
بدو گفت کای خیره ناپسند
نه آنی که پایم فکندی به بند
به بیهوشدار و فکندی مرا
دل و جان ز ناگه بکندی مرا
❈۵۵❈
بدو گفت آری ولیکن چه سود
نشد رویت از نیل مردی کبود
که دیگر رها گشتی از فر هور
بگشتی انیس شب و روز گور
❈۵۶❈
ز گفتار فرخار دیوانه مرد
خروشید مانند شیر نبرد
بزد چوب بر تارک نابکار
که مغزش فروریخت در مرغزار
❈۵۷❈
برآشفته گردید همچون پلنگ
به سقلابیان اندر آمد به جنگ
یکی را سر و دست بر هم شکست
دگر را به خواری بیفکند پست
❈۵۸❈
نگه کرد آن رزم را قهرمان
که ندهد از آن چوبدستش امان
برآشفت و گفتا کجا رفت عاق
که دیوانه دارد به مرگ اشتیاق
❈۵۹❈
بیاید بدرد تنش را به چنگ
زمین را ز خونش کند لعل رنگ
درین بود کان جادوی نابکار
درآمد غریوان چو رعد بهار
❈۶۰❈
برآورد آن پنجه آهنین
زبان پر فسون و دلش پر ز کین
به دیوانه گفت ای بد بدگهر
بداندیش دیوانه و خیره سر
❈۶۱❈
تو از عادیانی و از مرز ما
ز تخم مهانی و از عرض ما
چرا بازگشتی ز شداد و عاد
ز یزدان دادار داری به یاد
❈۶۲❈
ندانی مگر کار و کردار او
که تابی تو از شاه شداد رو
بدو گفت شاپور کای بدنژاد
چگونه ز شداد ناپاک زاد
❈۶۳❈
نشاید گذشتن ز مردانگی
گذشتن ازو هست فرزانگی
خدای جهان ایزد داور است
که او بر همه سروران سرور است
❈۶۴❈
یکی باشد ایزد ندارد مثال
ز گل گل دماند ز بستان نهال
همه چرخ با ماه و مهر آفرید
زمین و زمان و سپهر آفرید
❈۶۵❈
به یک قطره آب جان میدهد
روان میستاند روان میدهد
یکی بندهاش هست شداد عاد
مر آن بدگهر دیو ناپاکزاد
❈۶۶❈
چو بشنید از عاق گردید عاق
دو تا گشت ماننده پیش طاق
بیازید آن آهنین چنگ را
بدان تا نماید بدو جنگ را
❈۶۷❈
چو دیوانه او را بدان گونه دید
ز کینه بجوشید و لب را گزید
بزد چوب بر دست دیو سترگ
که شد خورد آن پنجه بس بزرگ
❈۶۸❈
دگر زد به کوپال آن چوبدست
که دست بداندیش در دم شکست
رخ عاد جادو از آن گشت زرد
از آن چوب شاپور شد پر ز درد
❈۶۹❈
به یک دست دیگر درآمد به جنگ
بدان تا تن او بدرد به چنگ
دگر چوب زد دست دیگر شکست
نجنبید دیگر بر او هر دو دست
❈۷۰❈
فرو ماند ازو عاق برگشته کار
نتابید با او در آن کارزار
به افسون و جادو زبان کرد باز
بدان تا درآید تن او به گاز
❈۷۱❈
ز جادوگری گرد شاپور شیر
رخش گشت از بیم همچون زریر
بیفتاد آن چوبدستش ز دست
بغلطید شاپور بر خاک پست
❈۷۲❈
به جادو گرفتار شد شیر مرد
نمش از دهان رفته و روی زرد
به زندان فکندند شاپور شیر
نمودند بر وی دو دست دلیر
❈۷۳❈
ولی قهرمان شاد از این کار شد
که بر سام نیرم جهان تار شد
نشستند و جام می آراستند
به شادی یکی بزم خوش ساختند
❈۷۴❈
چنین گفت پس عاق را قهرمان
که آمد به سر سام گو را زمان
نماندست ازو هیچ اندیشهای
چو دیوی گرفتار در شیشهای
❈۷۵❈
بمیرند از ترس دل بیشتاب
بدادند جان از پی نان و آب
شگفتی بلائی بدان دیو ریو
گرفتار گشتند آن هر سه نیو
❈۷۶❈
اگر مرغ گردند آن سه گهر
نیاید از آن سحر و افسون به در
کامنت ها