خواجوی کرمانی:درین گفتگو بود آن بدنژاد که دیوی درآمد به مانند باد
❈۱❈
درین گفتگو بود آن بدنژاد
که دیوی درآمد به مانند باد
ثنا گفت در پیش سقلاب شاه
یکی نامه بنهاد در پیشگاه
❈۲❈
درآمد دلیری سرش باز کرد
سراسر فرو خواندن آغاز کرد
نوشته سر نامه نام سلیم
که دیو و پری بود ازو پر ز بیم
❈۳❈
سر پادشاهان دیو و پری
بههر جا رسیده ازو داوری
نشانست هر جای تسلیم شاه
که بر چرخ گردون نهاده کلاه
❈۴❈
سلیم است باب من اندر جهان
ازو مانده بر من نشان و مهان
تو دانی که مغرب به فرمان ماست
جهان سر به سر زیر پیمان ماست
❈۵❈
پدر بد مرا زیر فرمان جم
ز جمشید جم بودمان بیش و کم
برون رفت اکنون مرا شهریار
به تسلیم باشد همه روزگار
❈۶❈
مرا دختری هست رضوان به نام
که بودی هوادار فرخنده سام
درافتاد ناگه به دام بلا
ربودش به ناگه همی ابرها
❈۷❈
پریدخت و رضوان به بند اندرند
بر ابرها در کمند اندرند
کنون سام فرخنده از بهر ما
شتابد به کوه فنا رزمخواه
❈۸❈
به جادو فکندید او را به بند
ز تخم نریمان گو ارجمند
شنیدی که چون گشت املاق دیو
همان دیو زوبین سر پر غریو
❈۹❈
کنون این خردمند فرزند اوست
ز شاخ دلیری برومند اوست
رها ساز او را ز زندان خویش
مزن بیش ازین کینه بر جان خویش
❈۱۰❈
که ما دوستداریم بر جان سام
سخن اسپری شد دگر والسلام
ز گفتار او قهرمان شد به خشم
ز کینه بگرداند بر دیو چشم
❈۱۱❈
بتندید و پرسید نام تو چیست
که بر گفته او بباید گریست
نترسم ز تسلیم و پور سلیم
ندارم از آن جادویان هیچ بیم
❈۱۲❈
ز جنی هر آن کس که ترسد به دل
همان به که باشد تنش زیر گل
نترسم به گیتی من از هیچ کس
مگر جز خداوند شداد و بس
❈۱۳❈
فزونی چرا کرد باید به من
که دارم پریزاد با اهرمن
دگر آنکه پور نریمان شیر
به بند اندر افتاد از خیره خیر
❈۱۴❈
گر او را رهانم ز زنجیر و بند
به جانم رساند همان دم گزند
چو زین بند بیرون شود شیر کین
به هم برزند مرز مغرب زمین
❈۱۵❈
نخستین به شداد جنگ آورد
جهان بر تن مرگ تنگ آورد
تو باری چه نامی ز دیوان جنگ
به تسلیم جنی چه داری درنگ
❈۱۶❈
بدو گفت فرهنگ دیوم به نام
که باشد دو گیتی برم نیک نام
یکی بندهام پیش تسلیم شاه
چه در رزم و نخجیر چه در بزمگاه
❈۱۷❈
فرستاد ما را بر سام گرد
بدان تا نمایم یکی دستبرد
برون آرم او را ز زنجیر و غل
که بربسته از دیو جادو به مل
❈۱۸❈
رهانم مر او را ز جادوگران
نترسم ز گردان کندآوران
ازو عاق جادو برآشفت سخت
بدو گفت کای دیو شوریده بخت
❈۱۹❈
که باشی که او را رهانی ز بند
هزارم چو تو هست دیو نژند
نه زان گونه افتاد او ناگهان
که او را رهاند کسی در جهان
❈۲۰❈
هر آن کس که در بند من ماند ماند
دگر نامه زندگی برنخواند
برون شو به تسلیم جنی بگوی
که دم درکش و چاره خود بجوی
❈۲۱❈
مشو غره بر لشکر بیکران
که یک تن ز جنی نبخشم امان
زبان را ز گفتار تن هوشدار
مبادا که کشته شوی گوش دار
❈۲۲❈
چو این گفته بشنید فرهنگ دیو
بغرید بر عاق و بر شد غریو
بدو گفت کای بدرگ شوره رو
سخن هیچ ز اندوه بیرون مگو
❈۲۳❈
وگرنه همین دم ببرم سرت
به خون غرقه سازم سر و مغفرت
ندیدی به گیتی تو چنگال من
به میدان مردی همآورد من
❈۲۴❈
ز زور من این چرخ گردیده خم
شده اژدها از نهیبم دژم
بدو گفت پس عاق زرینه چنگ
که ای دیو ناپاک بی نام و ننگ
❈۲۵❈
دو دستم ز پیکار بر بسته است
نجنبد دو دستم که بشکسته است
وگرنه سرت را ز تن کندمی
تنت را به خواری بیفکندمی
❈۲۶❈
که پرژاژ خوانی و وراونه خو
نداری همی آب و آتش بجو
سخن را نبینی همی پیش و پس
به هرزه مکن باد را در قفس
❈۲۷❈
برو تا تو را هست جای امان
به نزدیک تسلیم روشن روان
وگرنه تن خود به کشتن دهی
سر و جان خود را به دشمن دهی
❈۲۸❈
بدو گفت فرهنگ با فر و سنگ
که اکنون ببینی ز من زور جنگ
بگفت و ز جا جست فرهنگ دیو
یکی حمله آورد و بر شد غریو
❈۲۹❈
چو دو دست جادو ز کین خسته بود
ز پیکار شاپور بشکسته بود
نکردی دو دستش همی دار و گیر
فروماند بیچاره رویش زریر
❈۳۰❈
به دو دست بگرفت جنگی سرش
بپیچید و برکند از پیکرش
سرش را بینداخت بر پای تخت
ازو عاق گردید شوریده بخت
❈۳۱❈
بپرید رنگ رخش قهرمان
به دل گفت کامد هم اندر زمان
وز آن رو نگه کرد فرخنده سام
که از هم فرو ریخت شیشه تمام
❈۳۲❈
همه کوه شیشه شده ناپدید
لب خود سپهبد به دندان گزید
بدانست کار یزدان بود
که از فر او مشکل آسان بود
❈۳۳❈
به هر جا که یزدان نگهدار شد
همه چاره دشمنان خوار شد
رها گشت شاپور از جور بند
بیامد به خرگاه دیو نژند
❈۳۴❈
غریونده هر سو چو پیلان مست
گرفته دو دستی همی چوبدست
یکی حمله آورد شاپور شیر
دو ابرو گره برزد از دار و گیر
❈۳۵❈
به تندی چنین گفت با قهرمان
که ای بدرگ خیره بدگمان
چه بود اینکه با سام انگیختی
که با شهد او زهر آمیختی
❈۳۶❈
نترسی تو از داور داوران
ز بیغاره زشت نامآوران
ندانی که سام نریماننژاد
به نیرو بگیرد سر تندباد
❈۳۷❈
برآرد دمار از دلیران کار
ز شمشیر او مرگ گیرد فرار
درین بد که آمد سپهدار سام
بدان تاز دشمن کشد انتقام
❈۳۸❈
بلرزید از بیم سقلاب شاه
شد از بیم رنگش به کردار کاه
سرافکنده در پیش از شرم او
به رویش ندید هیچ آزرم او
❈۳۹❈
بدو گفت آنگاه سالار گو
که هر دم یکی چاره سازی ز نو
به افسون دراندازیم در بلا
ندانی که آخر شوی مبتلا
❈۴۰❈
تو نشنیدهای پند دانای پیر
که میگفت با پیر دیگر دلیر
که تا میتوانی مکن بد به کس
که تا بد نبینی به گیتی و بس
❈۴۱❈
که دهقان هر آن چیز کارد به دشت
همان بدرود عاقبت کان بکشت
جهان همچو کوهیست آدم ندا
هر آن چیز گوئی دهد آن صدا
❈۴۲❈
تو با من چها کردهای از بدی
نترسیدی از فره ایزدی
چه گوئی که اکنون به شمشیر تیز
تن بدرگت را کنم ریزه ریز
❈۴۳❈
به پوزش درآمد بدو قهرمان
همی خواست از سام نیرم امان
که گر من بدی کردم از روزگار
تو در بوستان تخم زشتی مکار
❈۴۴❈
پشیمانم از کرده باستان
مزن باز از رفتهها داستان
بسی بوسه دادش به دست و به پا
که بد کردم ای سام رزمآزما
❈۴۵❈
به جان شهنشاه ایران زمین
به مهر پریدخت یار گزین
که از دل برون کن همه خشم و کین
که یکرنگ گشتم تو را من یقین
❈۴۶❈
ببخشید سامش چو پوزش بدید
بر آن خاکبوسی فروزش بدید
دگر ره نشستند ساغر به دست
چو چشم بتان بازگشتند مست
❈۴۷❈
به یاد پریدخت سیمین بدن
بت ماهرویان چین و ختن
شه گلرخان سرو بستان من
که بودی سراپا گلستان من
❈۴۸❈
چنانش به پیش نظر داشت سام
که صبح امیدش به غم کرده شام
قدح نوش کردی و بگریستی
اگر می نخوردی چسان زیستی
❈۴۹❈
چو زلف پریشان آشفته کار
ز هجران تنش خم شده زیر بار
چو ابروی خوبان خمیده قدش
دو رخسار خود زعفرانی بدش
❈۵۰❈
قدح چون بخوردی یکی جوی خون
همی کرد از چشم هر دم برون
خمیده همی سروش از تاب دل
ز سر تا به پا غرق خوناب دل
❈۵۱❈
همی سوختی و همی ساختی
به میدان انده همی تاختی
کسی داند احوال فرخنده سام
که صبح امیدی به غم کرده شام
❈۵۲❈
کشیده همه زهر هجران دمی
نبوده در آن غم ورا همدمی
غمش مونس و هجر همراه دل
نفس در نفس درد جانکاه دل
❈۵۳❈
کسی داند این را که دیدست هجر
چشیده است زهر و کشیده است هجر
ز وصل او شده در دلش خارخار
ز هجران به جانش خلیده است خار
کامنت ها