خواجوی کرمانی:دگر قهرمان چاره نو گزید قلم بر سر حرف دولت کشید
❈۱❈
دگر قهرمان چاره نو گزید
قلم بر سر حرف دولت کشید
به ایوان سرویش یکی چاه کرد
ز شیطان دل خویش گمراه کرد
❈۲❈
بپوشید رویش به خاشاک و خاک
که از سام نیرم برآرد هلاک
بیفکند مسند برآراست بزم
در آن دوستی چاره سازید رزم
❈۳❈
چنین گفت با سام یل قهرمان
که ای گرد روشن دل مهربان
یکی باغ دارم چو خرم بهشت
که رضوان گلش را سراسر بکشت
❈۴❈
ز لاله نهاده به فرودس داغ
ز گل کرده روشن هزاران چراغ
ز خوبان در آن جلوهگر تازه سرو
ز خونخواره عشاق در وی تذرو
❈۵❈
خطیبی شده بلبل از شاخ گل
ز عکس رخ آب گردیده گل
زبان کرده سوسن به سنبل دراز
شده نرگس مست ازو پر ز ناز
❈۶❈
چو مخمور افکنده سر را به پیش
دل غنچه از خار غم گشته ریش
درو غنچه زرد پیش سرای
شده هاون زر در آن مشک سای
❈۷❈
زده تکیه هر سو چو شاخ سمن
شده گل بت بلبلش برهمن
شکوفه به ریحان درم ریخته
ابا سیم و عنبر درآمیخته
❈۸❈
سر تاج یاقوت بستان فروز
به بر حسن گل عنبر تر زده
و یا خط نورسته مشکبار
نمایان شده بر رخ گلعذار
❈۹❈
چمن چون جوانیست آراسته
برو خال و خط جمله پیراسته
چو وصفش کنم قصه گردد دراز
ندانی همه تا بدانی تو باز
❈۱۰❈
چو بشنید ازو سام رزم آزما
بدو گفت تازم بر ابرها
که جانانه را باز چنگ آورم
سر نره دیوان به سنگ آورم
❈۱۱❈
نشاید دگر مانم ایدر به بزم
که پیش است بسیار پیکار و رزم
نیارست جانم به چنگ بلا
دل من به هجران او مبتلا
❈۱۲❈
ره دور در پیش و ساغر به دست
بر عاشف صادق اینها بد است
بدو گفت یک روز دیگر بپا
برافروز بستان به فرخلقا
❈۱۳❈
من آن باغ را فرخ آباد نام
نهادم که بیند سرافراز سام
بگفتند از آن بزم و برخاستند
ز چهره رخ باغ آراستند
❈۱۴❈
که ناگه بر سام فرهنگ دیو
درآمد ثنا خواند بر گرد نیو
نوشته یکی کاغذی در نهان
بدادش به سالار روشن روان
❈۱۵❈
بپرسید نامش که ای دیو نر
نژاد از که داری بگو سر به سر
بدو گفت فرهنگ دیو گوم
نهانی یکی بنده پهلوم
❈۱۶❈
ز تسلیم جنی رسانم پیام
به نزدیک سالار بیدار سام
من آنم که عاق ستمکاره را
مر آن زشت ناپاک بدکاره را
❈۱۷❈
سرش را بکندم ز ملک بدن
گریزان شدند از برم انجمن
بترسید سقلاب تیره روان
گریزان شد از پیش من در زمان
❈۱۸❈
همه کوه و هامون به هم برشکست
همه سحر و جادوی آمد به پست
به فر خداوند جان آفرین
زمان و زمین شد چو خلد برین
❈۱۹❈
امیدم به دادار پروردگار
که شادان بوی تا بود روزگار
بزودی ببینی رخ یار خویش
ولیکن مشو غافل از کار خویش
❈۲۰❈
که اینجا بود مرز جادوگران
به دم درکشند اژدهای دمان
بسی شاد شد پهلو تیزچنگ
دعا کرد بر دیو با فر و هنگ
❈۲۱❈
وز آن پس سپهبد سر نامه خواند
وز آن خط جهاندار خیره بماند
نوشته که ای سام رزمآزما
چو آئی درین باغ و بستان سرا
❈۲۲❈
یکی مسندی بینی آراسته
به زر و به زیور بپیراسته
نیاری در آن جایگه برنشست
که نام بلندی در آری به پست
❈۲۳❈
همان قهرمان را بر آنجا نشان
بدان تا ببینی ز دشمن نشان
دلاور به تسلیم کرد آفرین
بنالید آنگه به جان آفرین
❈۲۴❈
همی گفت کای داور راستان
به جان من خسته بخشی امان
دگر ره نهان گشت فرهنگ دیو
سوی باغ درشد سپهدار نیو
❈۲۵❈
شگفتی بهشتی در آنجا بدید
نه زان سان بدید و نه هرگز شنید
چنین گفت پس سام با قهرمان
که بنشین به جای خودت یک زمان
❈۲۶❈
من اینجا نشینم تو بالا نشین
که تو پادشاهی به تاج و نگین
بدو شاه سقلاب گفت از شماست
که من زیردستم شما را سزاست
❈۲۷❈
گرفتش دو بازو سپهدار سام
کشیدش بدان مسند تیره فام
ز چاره همی خواست کار و نشست
بدان چاره خود درافتاد پست
❈۲۸❈
به زوبین و خنجر به تیغ و سنان
درافتاد آنگاه و بسپرد جان
همان چه که خود کند در وی فتاد
چنین دارم از مرد گوینده یاد
❈۲۹❈
که زنهار هرگز مکن تیره چاه
به راه کسان تا نیفتی به چاه
اگر بدکنش باشی و بدگهر
زمانه همین کارت آرد به سر
❈۳۰❈
مکن بد که تا بد نبینی به پیش
چنین است آزاده را دین و کیش
بخندید سام و وز آن جایگاه
چو برگشت آمد سوی تختگاه
❈۳۱❈
نشست از بر تخت سقلاب سام
به فرمان او شد همه خاص و عام
سپه یکسره سوی درگاه سام
رسیدند گردان فرخنده نام
❈۳۲❈
بیاراست قانون شاهی به داد
در عدل و بخشش به هر کس گشاد
جهان عدل شمشیر از سر گرفت
چو دلبر همی عدل دلبر گرفت
کامنت ها