خواجوی کرمانی:نگه کرد سام اندر آن برز کوه زمین را همی دید ازو در ستوه
❈۱❈
نگه کرد سام اندر آن برز کوه
زمین را همی دید ازو در ستوه
یکی دیو جنگی سه سر بر سرش
یکی طوق زرین به گردن درش
❈۲❈
مه موی اندام چون گوسفند
رسیده سرش تا به چرخ بلند
چهارش بدی دست آن تیره روی
به هر دستی یک حربه جنگجوی
❈۳❈
ز شمشیر و خنجر ز گرز گران
به دست دگر درقه بودش دمان
یکی نعره زد بر سپهدار سام
که ای بیخرد خیره تیره کام
❈۴❈
چه مردی و بوم و نژادت ز کیست
بدین دشت برگو مراد تو چیست
کجا رفت خواهی درین راه سخت
که ریزد ز اندیشه برگ درخت
❈۵❈
مگر سیر گشتی تو از جان خویش
که از مرگ کردی تو درمان خویش
درین راه هرگز نپرد عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
❈۶❈
نریمان درین دشت آمد به جنگ
نیاورد یک دم درین که درنگ
ندانم تو را چیست ایدر گذر
که اندیشه نارد در این که گذر
❈۷❈
نگه کرد مرغی به مانند پیل
کبودیش بر تن چو دیبای نیل
دو پایش به مانند مرجان به رنگ
بدش سینه برسان پشت پلنگ
❈۸❈
به منقار یاقوت چشمش سیاه
ز پرواز او تیره رخسار ماه
سخنگوی مانند آدم زبان
به پرواز در چرخ نعره زنان
❈۹❈
ز بالا درآمد چو سیلی به زیر
بیازید چنگال مانند شیر
به چنگال بربود ده نره دیو
دگر ره به افلاک در شد غریو
❈۱۰❈
خروشان همی رفت تا نزد ابر
رها کردشان سوی دشت هژبر
ز بالا فتادند در دشت کین
که گشتند چون توتیا بر زمین
❈۱۱❈
شگفتی ازو ماند سالار نیو
بنالید بر صنع کیهان خدیو
سوی دیو رهدار آمد به جنگ
همان ابر بارنده خونش به چنگ
❈۱۲❈
بدو گفت کای دیو برگشته بخت
چسان دیدی این رزم و پیکار سخت
خدای جهان آفریدست مرغ
بدین سان کسی کم بدیدست مرغ
❈۱۳❈
بدین رنگ و این پیکر پرنهیب
غریوان درآمد ز بالا به شیب
بدو گفت کاین مرد شدادیست
ازین او بدینگونه او عادیست
❈۱۴❈
تن او ز شداد آمد پدید
از آن رو بدین سان کسی کم شنید
شد آشفته زین گفتگو پهلوان
بزد تیغ بر دیو تیره روان
❈۱۵❈
سرش را درافکند در خاک دهر
همه زندگانی بدو گشت زهر
یکی دیگرش تیغ زد بر میان
که شد پیکر دیو ازو پرنیان
❈۱۶❈
همان مرغ یک نعرهای برکشید
که گشتند دیوان همه ناپدید
یکی زان همه نره دیوان نماند
که سام سپهدار حیران بماند
❈۱۷❈
روان مرغ فرخنده با آفرین
ز پرواز آمد به روی زمین
ثنا گفت بر سام پهلو غمین
به کام دلش باد چرخ برین
❈۱۸❈
سر دشمنانش نگونسار باد
تو را دیده بخت بیدار باد
بدو گفت ای مرغ فرخنده فر
درآور جهان را ابر زیر فر
❈۱۹❈
ندیدم یکی مرغ همتای تو
به فر و به یال و به بالای تو
سزد گر که گوئی چه مرغی به نام
که شد زنده از فر تو نیز سام
❈۲۰❈
توئی آن که سیمرغ دانات خواند
ز کردار تو داستانها براند
به گیتی همه سایه پر تست
به ویژه چنین رزم از فر توست
❈۲۱❈
به پاسخ بدو گفت مرغ گزین
که ای سام سالار ایران زمین
نه مرغم نه سیمرغ در روزگار
بوم کمترین بنده کردگار
❈۲۲❈
مرا نام فرهنگ جنی شناس
که دارم به یزدان فراوان سپاس
پرستار تسلیم شاهم یکی
ز تو آرزویم بود اندکی
❈۲۳❈
کمربسته هر جا پس و پیش تو
همی کام دارم کم و بیش تو
اگر با من ایدر تو پیمان کنی
زبان را به پیمان گروگان کنی
❈۲۴❈
برآری همی آرزویم به دهر
کنی شهد بر من همی جام زهر
پس آنگه به گیتی همه کام تو
برآرم ز آغاز و انجام تو
❈۲۵❈
چنین گفت فرهنگ کای گردسام
مرا خواهری هست شهنازنام
همی سال ده شد که آن پاک جسم
گرفتار گشتست اندر طلسم
❈۲۶❈
بکردم بسی چاره در روزگار
نیامد به دستم مر آن گلعذار
شنیدم ز دانادلی بیش و کم
که گردی پدید آید از تخم جم
❈۲۷❈
طلسمی که جمشید ایدر ببست
به نیروی بازو بخواهد شکست
به میدان ببندد تن ابرها
از آن بند و بندساز گردد رها
❈۲۸❈
کجا نام او سام نیرم بود
میان دلیران چو او کم بود
کنون آن توئی ای گو سرفراز
که آری تن دشمن اندر گداز
❈۲۹❈
بدو گفت سام نریماننژاد
که آرم هر آن چیز کردی تو یاد
چو این گفته بشنید فرهنگ دیو
زمین را ببوسید در پیش نیو
❈۳۰❈
بزد بال و دردم سر اندر کشید
ز چشم سپهدار شد ناپدید
همان شب دلاور در آن دشت ماند
سفیده دمان باز زان جا براند
❈۳۱❈
چو یک هفته در ره دمی نارمید
به هشتم به نزدیک دریا رسید
چو دریای آخو ورا نام بود
سپهبد در آن ساحل آمد فرود
❈۳۲❈
بفرمود ملاح آمد دوان
طلب کرد کشتی هم اندر زمان
بدو گفت ازین آب دریا مرا
رسان از ثری تا ثریا مرا
❈۳۳❈
سوی شهر شداد عادم رسان
ازین سو بدان سو چو بادم رسان
بدان تا یکی دوزخش بنگرم
برافروزد آنجا یکی آذرم
❈۳۴❈
چه سانست دریا و چند است راه
درین ره چه بینم ز جادو سپاه
طلسمی که جمشید جم ساخته است
سرش را به گردون برافراخته است
❈۳۵❈
کجا بینم او را زرانداب کوه
چگونه است او را ز دیوان گروه
همه یک به یک پیش من بازگوی
سر قصه بگشا همه راز گوی
❈۳۶❈
به پاسخ بدو گفت ملاح پیر
که چون اندر آئی درین آبگیر
چهل روز اگر باد باشد مراد
رسانم تو را سوی شداد عاد
❈۳۷❈
چهارت جزیره درآید به پیش
که تیره شود مرد را تیره کیش
نخستین ببینی تو سگسار شهر
که بر جان شیرین رسانند زهر
❈۳۸❈
یکی پادشاه است نامش کلاب
ببندد به چشم یلان راه خواب
سپاهش فزون است از چون و چند
ازو هست ترسان سپهر بلند
❈۳۹❈
از آنجا چو رفتی یکی هفته راه
جزیره است مانند دود سیاه
که شهر زنانست ای پهلوان
همه ماهرو همچو سرو روان
❈۴۰❈
نباشد در آن شهر فرخنده مرد
پی مرد باشند دلها به درد
چو ز آنجا گذشتی ایا نامدار
یکی شهر بینی در آن رهگذار
❈۴۱❈
که باشد در آنجا مکان پری
یکی پادشاه است پر داوری
ورا شاه تسلیم خوانی به نام
فکنده ز هر گونه در راه دام
❈۴۲❈
نترسد ز شداد و وز لشکرش
چهل روز بینی همی کشورش
از آنجا یکی کوه باشد بزرگ
به بالا دراز و به پیکر سترگ
❈۴۳❈
میان دره آتش افروخته
فراوان در او آدمی سوخته
همه هیمه آتشش آدم است
بسی دیو و جادو در آنجا کم است
❈۴۴❈
ز یک سو بود نیم تن مردمان
فرود آورند ز آسمان اختران
زبان پر ز تابی و پرپیچ و تاب
شده نامشان مالکان عذاب
❈۴۵❈
ز یک سوی آن که چو رفتی ز راه
پس آنگه روی سوی شداد شاه
به نزدیک شهرش همه باغ و کشت
بهشتش ببینی چو زرینه خشت
❈۴۶❈
ولیکن تو را هست از آنجا گذار
نتابی درین ره ایا نامدار
اگر مرغ باشی نپری به بال
ز بیداد شداد آن بدسگال
❈۴۷❈
به پاسخ بدو گفت سام دلیر
که ما را گذر ده درین آبگیر
پس آنگه ببینی که کیهان خدیو
چه سازد بر شداد ناپاک دیو
❈۴۸❈
تو کشتی بیاور مرا بر نشان
تماشا کن این رزم گردنکشان
چه سازم درین راه با نیم تن
کنم پاک آن بوم را ز اهرمن
❈۴۹❈
بدو گفت ملاح کای پهلوان
دلیر و جهانجوی و روشن روان
چه نامت بخوانم به گیتی درون
که خواهی که ریزی ز شداد خون
❈۵۰❈
نژاد از که داری و تخم و گهر
چه نامی به نام و که باشد پدر
بدو پهلوان نام خود کرد یاد
منم سام نام نریماننژاد
❈۵۱❈
که املاق ناپاک را کشت شیر
درآورد روئینهتن را به زیر
بدو گفت آری بدیدم ورا
همان نام فرخ شنیدم ورا
❈۵۲❈
که در رزم کشتی مکوکال دیو
ببستی دو دست نهنکال دیو
پریدخت فغفور را عاشقی
به مردی و مردانگی لایقی
❈۵۳❈
همه شب همی گفت از روی مهر
چنین تا گه نقاش نیلی سپهر
سفیداج زد بر رخ آسمان
به شنگرف آراست چرخ روان
کامنت ها