خواجوی کرمانی:به کشتی درآمد سپهدار سام چو غواص در آب کرد او مقام
❈۱❈
به کشتی درآمد سپهدار سام
چو غواص در آب کرد او مقام
همان چار کشتی برافراختند
به دریای اخضر همی تاختند
❈۲❈
یکی باد برخاست دلخواهشان
بیاراست گفتی همی کارشان
دو شب راند کشتی چو ملاحیان
دوم روز بگشود او بادبان
❈۳❈
سواد یکی شهر آمد پدید
شتابان چو کشتی به ساحل رسید
به ساحل یلان بار انداختند
به سوی جزیره یکی تاختند
❈۴❈
درآمد در آن شهر شاپور شیر
سگان دید چون اژدهای دلیر
دو سر دید از آن مردمان یک به یک
به یک روی آدم به یک روی سگ
❈۵❈
به صورت چنان سگ به گفتار زشت
تو گفتی ز دوزخ بدیشان سرشت
چو ایشان بدیدند شاپور را
مر آن نامور شیربازو را
❈۶❈
شگفتی به شاپور درماندند
ورا پیش سالارشان خواندند
بگفتند با شاه کردار او
که یک روی دارد یکی نامجوی
❈۷❈
نباشد نشان سگی در تنش
ز چرم پلنگ است پیراهنش
چو این گفته بشنید ازیشان کلاب
بیارید گفتا ورا با شتاب
❈۸❈
ببردند شاپور در پیش شاه
درآمد به خرگاه آن کینه خواه
یکی اهرمن دید تن همچو کوه
زمین زیر پایش سراسر ستوه
❈۹❈
سری چون سر سگ سری آدمی
ندید هیچ با آدمش مردمی
ز شاپور پرسید چون آمدی
همانا که ایدر به خون آمدی
❈۱۰❈
چه جوئی تو در شهر سگسار شاه
مگر اوفتادی به ناگه ز راه
ندانسته ایدر فتادت گذر
به چنگال این مردم کینه ور
❈۱۱❈
فکندی به دندان ما جان خویش
ندیدی درین درد دامان خویش
بسی دیر سالست تا آدمی
نخوردیم و هستیم از ایدر غمی
❈۱۲❈
کنونت بدریم از یکدگر
که دیگر نیارد کس ایدر گذر
بدو گفت شاپور کای مرد شوم
همین دم خرابست این مرز و بوم
❈۱۳❈
نبینی ز سگسار ای شه یکی
نمانند بر جا یکی بیشکی
سپهدار سام است کآید ز راه
نهنگ دمان گرد ایران پناه
❈۱۴❈
شتابد به پیکار شداد و عاد
براندازد آن تیره بدنهاد
به فرمان یزدان جان آفرین
بگیرد همه مرز مغرب زمین
❈۱۵❈
کلاب این سخن را چو در گوش کرد
به مانند دریا دلش جوش کرد
به لشکر چنین گفت کاندر دمید
تنش را به چنگال در خون کشید
❈۱۶❈
چو لشکر شنیدند مانند کوه
بدو حمله کردند چندین گروه
بغرید شاپور مانند مست
سوی چوبدستش درآورد دست
❈۱۷❈
یکی را بزد چوب بر فرق سر
که چون توتیا گشت بر یکدگر
به سگ صورتان حمله آورد شیر
میان سگان نعره برزد دلیر
❈۱۸❈
پرآواز سگ شد همه رزمگاه
زمین از سگان گشت یکسر سیاه
ولیکن ازیشان بیفکند چهل
سراسر زمین گشت از خون چو گل
❈۱۹❈
سیه کرد از گرد پی هور را
به دندان گزیدند شاپور را
نبد خسته شاپور فرخنده شیر
خردمند و دریادل و جانپذیر
❈۲۰❈
سگان گرد او نعره برداشتند
همه نعره از چرخ بگذاشتند
چو خورشید برگشت بیگاه شد
سپهبد ز کارش چو آگاه شد
❈۲۱❈
به ملاح گفت ای جهانجوی شیر
خردمند و بیدار و بسیار دیر
همانا که شاپور گو بسته شد
و یا وی ز سگساریان خسته شد
❈۲۲❈
شوم تا ببینم که چونست جنگ
چرا کرد شاپور چندین درنگ
به توفیق یزدان پروردگار
به سگسار سازم همه روز تار
❈۲۳❈
بگفت و بپوشید جنگی زره
بزد بر دو ابروی پرچین گره
کمر بست و بگرفت نیزه به دست
سپر زد ابر گفت چون پیل مست
❈۲۴❈
نشست آن دلاور به زین غراب
بیامد غریوان به سوی کلاب
کامنت ها