خواجوی کرمانی:همه شهر پر بود ز آواز سگ بجوشید مر سام را خون و رگ
❈۱❈
همه شهر پر بود ز آواز سگ
بجوشید مر سام را خون و رگ
بغرید و آمد بدان بارگاه
که بر تخت بنشسته سگسار شاه
❈۲❈
به رزم اندر آن بود شاپور شیر
تن خسته پر خون و رویش زریر
یکی نعره زد سخت سام سوار
که لرزید آن دشت و دریا کنار
❈۳❈
پس از نعره گفتا منم سام یل
پی جان دشمن بسان اجل
کشنده مکوکال و ژند نژند
همان از نهنکال دل پرگزند
❈۴❈
شتابم به پیکار شداد عاد
همان ابرها دیو تیرهنژاد
شنیدی که گرشسب با سنهراس
چسان کشت آن دیو دل پرهراس
❈۵❈
برادر پسر گرد گرشاسبم
که از تخمه شاه شیداسبم
نیاکان من دیوکش بودهاند
خردمند و بیدارهش بودهاند
❈۶❈
امیدم کنون سوی این رزمگاه
ببینم نگون است سگسارشاه
کلاب بداندیش آواز کرد
چو بشنید کم شد ورا نام و کام
❈۷❈
نگه کرد مردی چو تابنده ماه
برگل نهاده است مشک سیاه
خطی عنبرین بر کنار رخش
نوشته به گرد رخ فرخش
❈۸❈
که این است شاه جوانان عهد
که زیبد بدو افسر و طوق و مهد
ابا خط منشور و دست قضا
بحل کرده داده به مردی رضا
❈۹❈
جهانید سالار اسب غراب
چو شیر اندر آمد به سوی کلاب
یکی دیو دید او نشسته به تخت
تنش کوه و بازو چو شاخ درخت
❈۱۰❈
به یک سر چو آدم به بالا دراز
سر دیگرش سگ به دندان گراز
یکی نعره برداشت بر سام گرد
که رنگ از رخ چرخ گردنده برد
❈۱۱❈
به آواز یک نعره برداشت دیو
همه تخم دشنام میکاشت دیو
به یک ره سگان حملهآور شدند
به رزم سپهبد دلاور شدند
❈۱۲❈
چو سام آنچنان دید برداشت تیغ
چو برقی که آمد درخشان ز میغ
به سگساریان حمله آورد شیر
سر و دست و پاشان بیفکند زیر
❈۱۳❈
از آن برق شمشیر آتش فکند
به سگساریان بور سرکش فکند
چو دهقان که بر کشت سازد درو
ببرید و افکند سالار گو
❈۱۴❈
ز خون سگان شد زمین موجزن
شده موج از خون او اوج زن
ز خرگاه خون سر به دریا نهاد
تو گفتی زمانه سر رگ گشاد
❈۱۵❈
سر و دست سگسار غرقه به خون
سگان اوفتاده همه سرنگون
یک سگکشی شد در آن پهندشت
که کشتی به خون سگان میگذشت
❈۱۶❈
کلاب آنچنان دست و بازو بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
سراسیمه برجست و از جا کلاب
چو خون روان دید مانند آب
❈۱۷❈
یکی گرز برداشت آمد دمان
بغرید چون سک سگ بدگمان
بدو گفت از ما چه خوای چنین
که پر خون شد از تیغت این سرزمین
❈۱۸❈
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
روان گشت از خون دو صد آبگیر
ز سگسار مردم چه خواهی بگو
مرادت چه باشد تو از من بجوی
❈۱۹❈
ندانم چه خواهی ازین فرهی
که از مردمان شهر کردی تهی
بدو گفت بشناس یزدان پاک
که پیدا شد از وی همه آب و خاک
❈۲۰❈
سپهر و زمین ماه و مهر آفرید
درشتی و نرمی و قهر آفرید
خدای جهاندار کیهان خدیو
پری کرد پیدا و آن زشت دیو
❈۲۱❈
بدو گفت شداد عاد است و بس
ندانم جز او پاک دادار کس
سپهبد برآشفت از آن گفتگو
برانگیخت باره گو نامجو
❈۲۲❈
یکی تیغ زد پهلوان بر سرش
که دو نیمه شد سر به سر پیکرش
دگرها ز پهلو گریزان شدند
چو برگ از بر باد ریزان شدند
❈۲۳❈
سه هفته سپهبد در آنجا بماند
همی کشت سگسار و یزدان بخواند
همه شهر از آن بدتنان پاک کرد
ز شهر سگان رفت بر چرخ گرد
❈۲۴❈
ستایش نمود و برآورد دست
شد از مهر یزدان سپهدار مست
کامنت ها