خواجوی کرمانی:شگفتی دلیر است این اژدها که دارد سر رزم با ابرها
❈۱❈
شگفتی دلیر است این اژدها
که دارد سر رزم با ابرها
درین گفته بنهاده چون گوش هوش
یکی نیمتن بود با گوش هوش
❈۲❈
به افسونگریها نبودش نظیر
نمودی به تموز مه زمهریر
به جادوگری برشدی بر سپهر
به زیر آوریدی همی ماه و مهر
❈۳❈
ورا نام تنبل بدی در جهان
بلائی بدی بهر مردم نهان
به تنبل چنین گفت آنگاه گوش
که آنچت بگویم تو بگشای گوش
❈۴❈
یکی جادوئی کرد باید به سام
مگر کشته گردد همان خویشکام
وگرنه برآرد ز ما رستخیز
ببرد تن ما به شمشیر تیز
❈۵❈
چو بشنید تنبل زمین بوسه داد
به پیکار جادوگری رو نهاد
یکی کرد افسون به سام سوار
که شد تیره بر پیش او روزگار
❈۶❈
دو چشم سپهدار ازو شد سفید
دل سام سالار شد ناامید
بدو گفت ملاح کای پهلوان
نگفتم ز جادوی تیره روان
❈۷❈
مباش ایمن ای سرور سرورو
حذر کن به نزدیک ایشان برو
نکردی به گفتار من هیچ گوش
کنون افتادیم در چنگ گوش
❈۸❈
جهان تیره شد پیش ایشان همه
شبان را نکردی جدا از رمه
جهان همچو شب شد بر ایشان سیاه
نه خورشید دیدند روشن نه ماه
❈۹❈
فروماند سالار در آن جزیر
دو دید سپید و دو عارض زریر
به ساحل فتادند دل ناامید
همی هر کس امید از دل برید
❈۱۰❈
بنالید سام سپهبد یکی
به یزدان که جز او نبد بیشکی
همی گفت کای پاک پروردگار
همه نیک و بد از تو آید به کار
❈۱۱❈
همه روشن و هم سیاهی ز تست
در گاو تا برج ماهی ز تست
به گیتی توئی جان ده و جانستان
که بر ماه همی تیره شد آسمان
❈۱۲❈
مرا پیش نامد چنین روز بد
بدو نیک گیتی به مردم رسد
به هر نیک و بد گشتهام هر دیار
بشد روزگارم ز هجران یار
❈۱۳❈
مرا از وصال پریدخت ماه
همی شادمان ساز ایا پادشاه
همی گفت و نالید و رو بر زمین
ببخشید بر وی جهان آفرین
❈۱۴❈
وز آن رو نشست از بر گاه گوش
نهاده به سر سو در آن راه گوش
که ناگه درآمد به پیشش پری
بیاراسته رخ پس داوری
❈۱۵❈
به دنبال مه بود فرهنگ دیو
که گیتی از آن دیو بد پرغریو
نوشته بدو شاه دیو و پری
که ای گوش نیمه مکن داوری
❈۱۶❈
چنین دان که این پور نیرم بود
به نیرو به گیتی چو او کم بود
برادر پسر گرد گرشاسب است
جهاندیده از تخم شیداسب است
❈۱۷❈
چنین تا به طهمورث دیوبند
نیایند بر شاه خود ارجمند
بدینها نه خوبست کردن بدی
بیندیش از فره ایزدی
❈۱۸❈
که او خود سرانجام یابد رها
پس آنگه تن تو ندارد بها
همان تنبل آن جادوی بدنهاد
بر من فرستش به مانند باد
❈۱۹❈
که تا سام را وارهاند ز بند
تن تو نیابد ز بندش گزند
وگرنه به جنگ تو لشکر کشم
چه لشکرکه کشور به کشور کشم
❈۲۰❈
بیارم به رزم تو چندان پری
که روی زمین را دگر ننگری
که من بندهام پیش فرخنده سام
همین است پیغام من والسلام
❈۲۱❈
چو بشنید ازو این سخن شاه گوش
بر آن گفتهها هیچ ننهاده گوش
بغرید آن شاه نیمه تنان
بیندیشم از شاه اهریمنان
❈۲۲❈
که تسلیم جنی که باشد به دهر
که نوشم کند در جهان همچو زهر
برآرم دمار از تن او به جنگ
ندیدست تسلیم جنی پلنگ
❈۲۳❈
نه تهدید گوید سخن از مصاف
بدین گونه گوید سخن از گزاف
بگیرم همه کشورش را به زور
کنم تیره بر چشم او ماه و هور
❈۲۴❈
به پاسخ بدو گفت فرهنگ دیو
که چندین چه داری به هرزه غریو
نداری تو از شاه تسلیم بیم
که خود را بپوشی به زیر گلیم
❈۲۵❈
بجنبد سپاهش چو دریای روم
بلرزد ز بیمش همه مرز و بوم
زمین و زمان پر ز دیو و پری
کند چون درآید گه داوری
❈۲۶❈
همه روی گیتی شود قیررنگ
چو تسلیم روی آورد سوی جنگ
مبادا که او کینه پیش آورد
ابر اژدها خم نیش آورد
❈۲۷❈
به گیتی ورا سرسری دیدهای
که خود را به رزمش پسندیدهای
سخن بشنو از من مکن سرکشی
به خیره میفروز خود آتشی
❈۲۸❈
که از عهده آن نیائی برون
همه تخت و بختت شود سرنگون
چو گوش این سخن را ازو گوش کرد
چو دریا ز کینه یکی جوش کرد
❈۲۹❈
بدو گفت کای دیو وارونه رای
ز خیره چرا گشتهای ژاژخای
به من پادشاهی سزد در جهان
که با من نتابد کسی از مهان
❈۳۰❈
نه از شاه تسلیم و نه ز اهرمن
نتابد کسی پیش این نیم تن
چو جمشید کو داشت دیو و پری
نتابید با من به زورآوری
❈۳۱❈
چو طهمورث و باز هوشنگ شاه
سیامک کیامرث با دستگاه
چو آدم که فرزند ازو شد پدید
هم اینها که گوش تو از من شنید
❈۳۲❈
به من بر برابر نیاید به زور
سیه گشت از بیم من چشم هور
ده و دو هزار است عمرم به سال
که نامد کسی پیش من یا همال
❈۳۳❈
نترسیدم از هیچ کس روز جنگ
نه از آدم و دیو و شیر و پلنگ
بدو گفت فرهنگ با فر و هوش
که تسلیم چون آورد کین و جوش
❈۳۴❈
به هم برزند مرز این نیم تن
تو را نیز سازد ز جوش کفن
به خیره چرا پاسخ آری به من
نه آخر تو را هست یک نیم تن
❈۳۵❈
چو ناقص پدید آمدی در جهان
مکن سرکشی پیش شاهنشهان
به ما ده همان تنبل بدکنش
بدان تا بماند به جانت منش
❈۳۶❈
رها ساز سام سرفراز را
همان پهلو گرد کین ساز را
وگرنه جهان تیره سازی به خود
دو چنگال ما را بیازی به خود
❈۳۷❈
برآشفت ازین گفته آن نیم تن
بگیرید گفتا مر این اهرمن
که باشد بدین سان هم ایدر به زور
بدان تا بداند چسانست هور
❈۳۸❈
بدو حمله کردند نیمهتنان
به یک دست لیکن چو اهریمنان
ز جا جست فرهنگ کآید به جنگ
گرفتند او را ببستند تنگ
❈۳۹❈
پریزاد را گفت آنگاه گوش
که رو پیش تسلیم بی رای و هوش
بگویش که ای خیره تیره رای
نباید که بنهی درین مرز پای
❈۴۰❈
وگرنه برآرم ز تن جان تو
کنم مرگ را نیز درمان تو
ز خود بین و اندیشه و مکر جو
به هرزه مکن این چنین گفتگو
❈۴۱❈
برون شد پریزاد و رفتند هوش
بیامد بگفت آنچه دید او ز گوش
کامنت ها