خواجوی کرمانی:از آن رزم و آشوب و آن گردار دمان شمسه آمد بر آن کوهسار
❈۱❈
از آن رزم و آشوب و آن گردار
دمان شمسه آمد بر آن کوهسار
نگه کرد تنبل به یک سو بدید
کز افسون او چرخ بد ناپدید
❈۲❈
نشسته به یک دست آن رزمگاه
زبان پرفسون بهر تسلیم شاه
روان سوی تنبل شد آن پاک دید
بیاراست هنگام گفت و شنید
❈۳❈
چو آمد به نزدیک دشمن فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
بدو گفت کای گرد تنبل پرست
که گیتی درآری همه زیردست
❈۴❈
ندیدم به گیتی به نیروی تو
به افسون و آن زور بازوی تو
تو از جان و از تن بسی برتری
که زیبد که باشی تو شاه پری
❈۵❈
ز تسلیم بیرای با فر و هوش
که بر خیره کوشد ابا شاه گوش
ز بهر یکی آدم بدنژاد
که نامش بود سام ناپاکزاد
❈۶❈
جهانی به هم برزند خیره خیر
سر تاج و تخت خود آرد به زیر
به گیتی مبیناد هرگز خوشی
به هرزه برافروخته آتشی
❈۷❈
چو بشنید تنبل بخندید ازو
بدو گفت ای دلبر مشک مو
کئی تو چه نامی به شیرین زبان
که شکر نثاری مرا در دهان
❈۸❈
شگفتی جمالی بدش دلربا
دل تنبل جادو آمد به جا
به پاسخ بدو گفت آنگه پری
منم دخت رحمان یاد آوری
❈۹❈
مرا نام شمسه بخواندست باب
منم شمس و شاگرد من آفتاب
گریزانم از مادر و از پدر
تو را شوی بگرفتم از ماه و خور
❈۱۰❈
دلم گشت از کین بابم به جوش
که لشکر کشیدست بر شاه گوش
بگفت و به تنبل نگه کرد ماه
رخی دید مانند قیر سیاه
❈۱۱❈
یکی زشت پتیاره نیمتن
که بودی پری روی هر انجمن
ولی تنبل نیمتن گشت نرم
ندانست کش سر ببرد چو غرم
❈۱۲❈
زمانی برآمد پس آن سیمبر
فرو ریخت از درج گوهر گهر
چو آمد به گیتی مر او را به سر
نشاید که بینا شود بدگهر
❈۱۳❈
دگرباره پیکار و جنگ آورد
جهان را بر گوش تنگ آورد
بدو گفت تنبل که انده مدار
که شد تیره بر چشم او روزگار
❈۱۴❈
وگر او نبیند خوشی در جهان
ازو بخت برگشت تا جاودان
که بس خیره مردست و بس بدسگال
به خورشید مردیش آمد زوال
❈۱۵❈
نبیند دگر روی گیتی به چشم
ازو هر دو گیتی شده پر ز خشم
بپرسید شمسه که ای پرهنر
زمانه نیارد چو تو نامور
❈۱۶❈
به گیتی چه درمانش باشد ورا
نباید کزین درد یابد رها
بدو گفت تا من به گیتی درم
درست است این نیمتن پیکرم
❈۱۷❈
گرفتار درد است فرخنده سام
رهائی نیابد ازین بخت رام
ولیکن مرا عمر باشد دراز
تن من نیابد به دندان گاز
❈۱۸❈
همانم به گیتی نباشد کسی
فریبنده باشم به عالم بسی
ز چنگال من هیچکس جان نبرد
اگر شاه اگر پهلوانست گرد
❈۱۹❈
نیارد کسم کشتن اندر جهان
فراوان بدیدم ز شاهنشهان
به هر هفتهای یک شبم هست خواب
دگر ره نشسته دلم پرشتاب
❈۲۰❈
بپرسید ازو گفت آن شب کس است
که تو آتش و دشمنت چون نی است
بخندید ازو تنبل تیره روز
بدو گفت کای شمسه دلفروز
❈۲۱❈
تو را چیست با من ازین گفتگو
چه جوئی ز پرسیدن مو به مو
نشاید تو را کینه در دل بود
چنین گفتگو کار مشکل بود
❈۲۲❈
بدو پاسخ آورد آنگه پری
که ای نتبل شیر با داوری
همیشه به گیتی تو شادان بوی
غم از دل رها کرده خندان بوی
❈۲۳❈
که بس شیرمردی و روشن روان
سزد شاه باشی به هر دو جهان
ز افسون به من نکتهای یاد ده
وز آن جان دشمن همه باد ده
❈۲۴❈
که خواهم به تنبل همه جادوئی
فراگیرم از کینه بدخوئی
بدو گفت امشب تو بیدار باش
ز کارم سراسر هشیوار باش
❈۲۵❈
سپیده بگویم چه بایست کرد
که از جان جادو برآری تو گرد
سر هفته بد خواب آورد زور
همی دیده بخت او گشت کور
❈۲۶❈
سر خود بدان گونه بنهاد پست
به خواب اندرون شد به مانند مست
چو شمسه چنان دید کو شد به خواب
برآورد آن خنجر پر ز آب
❈۲۷❈
همی خواست کو را زند بر دو نیم
ولیکن ز تنبل دلش داشت بیم
چو در خواب شد دیو وارونه بخت
یکی نعره زد سنگ شد لخت لخت
❈۲۸❈
چنین گفت کای شمسه خیره سر
همانا به خونم ببستی کمر
چو بیدار گردم هلاکت کنم
درین دشت تیره به خاکت کنم
❈۲۹❈
نگه کرد شمسه همه پیش و پس
ندید اندر آن کوه و در هیچکس
دگر ره برآورد شمشیر تیز
که آرد به جانش یکی رستخیز
❈۳۰❈
دگر نعرهای زد همی پرنهیب
تو گفتی که گردون درافتاد شیب
چنین تا سه نوبت همی نعره کرد
که از بیم او شمسه گردید زرد
❈۳۱❈
سراپاش چون بید لرزنده ماند
از آواز آن دو به جان زنده ماند
به ناگاه تنبل ز جایش بجست
همان شمسه با تیغ هندی به دست
❈۳۲❈
بزد بر کمرگاهش از روی بیم
که شد تنبل از ضرب تیغش دو نیم
سر نیم تن را جدا کرد ماه
از آنجا روان شد سوی رزمگاه
❈۳۳❈
بغلطید در خاک و خون دیو دون
یکی دود از پیکرش شد برون
همه دشت گردید مانند روز
برافروخت خورشید گیتیفروز
❈۳۴❈
به یک دم سپاهی سر اندر کشید
همان چشم گردان جهان را بدید
بدانست فرخنده سام سوار
که ایزد برافروختش نام و کار
❈۳۵❈
ستایش نمود آفریننده را
کز ایدر رهانید این بنده را
همان گرد قلواد و شاپور شیر
خردمند فرخنده ملاح پیر
❈۳۶❈
به یزدان دادار جان آفرین
نیایش نمودند و رخ بر زمین
که بر جان و بر چشم گردید باز
خدیو جهان پاک دانای راز
❈۳۷❈
پس از آفرین پهلو کامیاب
نشست از بر زین جنگی غراب
به گردن برآورد گرز گران
روان شد به پیکار جادوگران
❈۳۸❈
همان گوش جادو و دیو و پری
به هم ریخته از ره داوری
همان نیم تن اندر آوردگاه
شکست آوریده به تسلیم شاه
❈۳۹❈
پر از غم در اندیشه تسلیم شاه
ز گوش بداندیش در رزمگاه
که برخاست ناگاه آواز سام
چو شیری که بیرون شود از کنام
❈۴۰❈
همی گفت ای بدگهر نیم تن
ندانسته یزدان به هر انجمن
همه کار تو تنبل و جادوئی
ندانسته جز کژی و بدخوئی
❈۴۱❈
منم سام پور نریمان شیر
که روئینه دیو اندر آرم به زیر
همان دیو املاق نراژدها
ز چنگال شیرم نیابد رها
❈۴۲❈
به من روی گیتی سیه ساختی
همه کار خود را تبه ساختی
به فرمان یزدان رها یافتم
رهائی ز نراژدها یافتم
❈۴۳❈
ز سام یل این زور بازو ببین
ز پیکار جادو تو نیرو ببین
بدان پس ببینی که ایرانیان
چگونه به میدان ببسته میان
❈۴۴❈
چسان است پیکار یزدان پرست
که بر چرخ گردان بیازیده دست
بگفت و برانگیخت از جا غراب
چو کشتی که آید به دریای آب
❈۴۵❈
یکی حمله آورد بر نیمتن
برآورد کوپال لشکرشکن
چو تسلیم آواز سام سوار
به گوش آمدش اندر آن کارزار
❈۴۶❈
بدانست کان شمسه سیمبر
فکندست از تن سر بدگهر
ازو سام پهلو رها یافته
به میدان آورد بشتافته
❈۴۷❈
به رحمان جنی چنین گفت شاه
که سام نریمان ازین رزمگاه
درآمد به میدان نیمه تنان
برآورد بازو به گرز گران
❈۴۸❈
بگفت و به گردون برآمد غریو
که آمد سپهدار سالار نیو
کامنت ها