خواجوی کرمانی:سپهبد چو شد سیر از جام می ز مستی برافکند بر چهره خوی
❈۱❈
سپهبد چو شد سیر از جام می
ز مستی برافکند بر چهره خوی
ز جا جست مستانه آن کامیاب
سیه نرگسانش شده مست خواب
❈۲❈
یکی خلوت آراست تسلیم شاه
دلاور بیامد به آرامگاه
دگر مستی خواب در سر گرفت
خیال پریدخت در بر گرفت
❈۳❈
چو دریا و آن مه درآمد به خواب
رخش دید ماننده آفتاب
ولیکن دژم نرگسانش ز غم
شده هاله پژمان و نرگس دژم
❈۴❈
قد چو الف گشته از هجر دال
نهال بلا را شده همچو تال
شده شهد او تلخ از هجر دوست
همه استخوانش نمایان ز پوست
❈۵❈
هلالی شده مهر تابان ز هجر
ز انده نمانده ورا جان ز هجر
شب و روز چشمش به راه خیال
خیالی ز غم مانده آن هم خیال
❈۶❈
چو موی خودش زار از غم نزار
چو موی پر از چشم بالای تار
چو چشم سیاهش خودش خسته دل
بر آن هجر بر وصل پیوسته دل
❈۷❈
چو گل پیرهن بر تن خویش چاک
چو خورشید رخشان فتاده به خاک
ز نرگس همه ژاله بر گل روان
به دل کرده با ارغوان زعفران
❈۸❈
شده ناف آهوی چین پر ز خون
به خون آب داده رخ لالهگون
تراشیده رخسار مه را شمال
که میجست با مهر تابان وصال
❈۹❈
شب و روز یکسان گذشته به ماه
همه تخم گلنار را کشته ماه
نهاده به رخسار خود ناودان
از آن ناودان ریخته ناروان
❈۱۰❈
دل آتشکده گشته از تاب غم
نهال قدش رسته از آب غم
درون پر ز آتش برون پر ز آب
چو گل رفته در کوه ابر راه آب
❈۱۱❈
چو سامش چنان دید بر زد خروش
در آن عالم خواب ازو رفته هوش
به بیهوش آمد به پایش فتاد
سر راز هجران برو برگشاد
❈۱۲❈
که ای ماه پر مهر آرام دل
مه گلرخان و گلندام دل
بت مه لقایان ماچین و چین
گرفتار در چین زلفت چنین
❈۱۳❈
به بازار حسنت پری بیبها
اسیر کمندت نیابد رها
فزون رخت شمع ایوان جان
دلم را ز پروانه وش جانفشان
❈۱۴❈
منم عاشقی در ره وصل یار
تو معشوق با درد هجرت چه کار
منه درد بر جان که دردت مباد
پریشانی از سرو سردت مباد
❈۱۵❈
فدای تو بادا همه جان من
هم آشکار تو پنهان من
کجا بیغمت در کجائی بگو
بدینسان پریشانی چرائی بگو
❈۱۶❈
که باشد به گیتی تو را همنفس
که از درد تو بشکنم من قفس
کدام است راه وصالت کجاست
که جانم ازین درد دوری بکاست
❈۱۷❈
شکر لب لب درفشان کرد باز
شکر ریخت از لعل نوشین به راز
نخستین شد از دیده گوهرفشان
چنین گفت کای شاه گردنکشان
❈۱۸❈
ترا اسب تازنده در زیر زین
چه دانی ز پویندگان غمین
تو را ساغر عیش کرده خراب
چه دانی که را برده سیلاب آب
❈۱۹❈
تو را جام می چهره چون دل فروخت
چه دانی که در آتش افتاده سوخت
تو را گوش بر ناله زیر و بم
چه دانی که باشد گرفتار غم
❈۲۰❈
تو را خوش بود کام در روزگار
مرا هم به ناگه یکی گوش دار
تو را با پریزادگان عیش و جام
چه دانی که در بند دیوم مدام
❈۲۱❈
که از چین فتاده به کوه فنا
ز بند بلا بندی ابرها
اگر آمدی یافتی زندهام
وگرنه به چنگ اجل بندهام
❈۲۲❈
خوشا خسته هجر را در خیال
ز ناگه به جان یافتند اتصال
خوشا با خیال بت سیمبر
نهادند لب بر لب یکدگر
❈۲۳❈
کسی کو نه عشقش ورا جان بود
مخوانش تو آدم که حیوان بود
ز ناگه ز شادی ز جا جست سام
به بر در نبودش بت خوش خرام
❈۲۴❈
شدش سینه از درد او پارهتر
ز بیچارگی ماند بیچارهتر
کامنت ها