خواجوی کرمانی:چنین تا برآمد عروس سپهر برافروخت بزم فلک را به مهر
❈۱❈
چنین تا برآمد عروس سپهر
برافروخت بزم فلک را به مهر
نشست از بر جمله لاجورد
ز عکسش جهان گشت یاقوت زرد
❈۲❈
سپیده دمان سام آمد به گاه
طلب کرد آنگاه تسلیم شاه
بدو گفت کای شاه دیو و پری
مرا راه دور است و پر داوری
❈۳❈
ز هجر پریدخت جانم به تاب
برون پر ز آتش درون پر کباب
خبر پرسم از راه دشوار دور
شتابم ببینم چه آید ز هور
❈۴❈
کدام است راه و چه آید به پیش
که شستم دو دست از دل و جان خویش
به پاسخ چنین گفت تسلیم شاه
کز ایدر بود شهر من پیش راه
❈۵❈
وز آنجا به خشکی کشد یکسره
همی شصت فرسنگ بینی دره
سراسر در آن آتش شعله ناک
کزو مهر و مه هست بیم هلاک
❈۶❈
که دوزخ نهادست شداد نام
فراوان در آنجا ددان را کنام
که پیوستهشان جای در آتش است
همه جای دیوان مردم کش است
❈۷❈
سمندر به نام است سردارشان
که آتش فروز است همه کارشان
همه چرمشان پای تا سر بود
همان روغنی کز سمندر بود
❈۸❈
در آتش بسوزند آنجا روان
کجا ده هزارند ای پهلوان
چو ز آنجا گذشتی همه بام و خشت
دگر شصت فرسخ ببینی بهشت
❈۹❈
درختانش وز قصر آورده سر
درافکنده در قصر او خشت زر
بسی ماهرویان هر مرز و بوم
وز ایران و توران و هر مرز و بوم
❈۱۰❈
ز هر مرز کشور کشیده به زور
همه نامشان کرده غلمان و حور
چهل قصر در باغ زر ساخته
ز لعل و ز یاقوت پرداخته
❈۱۱❈
به پاسخ بدو گفت پس پهلوان
کز ایدر شتابم بدان جادوان
براندازم آن دوزخ و هم بهشت
فرود آورم قصر زرینه خشت
❈۱۲❈
چو ایدر شتابم به آن بدگمان
تو از پس بیا همچو تیر از کمان
همه باغ زر را تو تاراج کن
تن و جان دشمن تو آماج کن
❈۱۳❈
که شداد را من به پا آورم
پرستش به یزدان خدا آورم
بگفت و درآنجا به کشتی نشست
به یاد پریدخت گردیده مست
❈۱۴❈
به دریا درآمد سپهبد چو باد
روان شد به پیکار شداد عاد
همان شاه تسلیم با لشکری
ز پس راند با دیو و جن و پری
❈۱۵❈
سپهبد ز یک مه به دریا گذشت
سر ماه پیدا شد آن کوه و دشت
که از دور او چرخ گشته کبود
شنیده بدیدش بدان سان که بود
❈۱۶❈
همی راند کشتی به دامان کوه
زمانه از آن کوه آتش ستوه
به خشکی درآمد جهاندار سام
که آنجا بدی جادوان را کنام
❈۱۷❈
وز آن جای برگشت ملاح پیر
دگر ره روان شد بدان آبگیر
سپهبد روان شد به سوی دره
همه دود و آتش بد آن یکسره
❈۱۸❈
همه کوه سر تا به سر سوختش
میان دو کوه آتش افروختش
همه هیزم او ز آدم بدی
ز بیداد او آدمی کم بدی
❈۱۹❈
سپهبد روان شد به سوی دره
که بد دود و آتش همه یکسره
سپهبد همان جای آمد فرود
به یزدان فرستاد چندین درود
❈۲۰❈
که ای پاک یزدان با رای و داد
چگونه است این کار شداد عاد
که گم گشته از راه کیهان خدیو
به بیره فتاده به فرمان دیو
❈۲۱❈
مرا بخش نیروی و بازوی جنگ
که آرم سر نام او زیر سنگ
نمانم کنون نامش اندر جهان
که باشد مرین دیو از گمرهان
❈۲۲❈
براندازم این دیو گم کرده راه
جهان را کنم پیش چشمش سیاه
درین بد که برخاست لرزان ازو
سپهبد شگفتی بماند اندرو
❈۲۳❈
نگه کرد سالار پتیارهای
تو گفتی که بد آهنین پارهای
عمودی به گردن چو یک لخت کوه
که در زیر پایش زمین بد ستوه
❈۲۴❈
گروهی ز دیوان پس و پشت او
ز جادو زمین بود در مشت او
دهان همچو غاری گشاده ز هم
دمان از دهانش همه دود و دم
❈۲۵❈
به روغن بمالید سر تا به پای
غریوان چو تندر درآمد ز جای
بغرید کای بخت برگشته مرد
نفس را کنی بر گلوگاه سرد
❈۲۶❈
چرای سوزی دوزخ شتابی چو باد
ندانی مگر نام شداد عاد
چه جوئی وز ایدر چرا آمدی
بدین کوهسار از کجا آمدی
❈۲۷❈
چه نامی مگر خویش گرشاسبی
ز جمشید و ازعم شیداسبی
وگرنه دگر کس درین جایگاه
نیاید کس از بیم شدادشاه
❈۲۸❈
مر این کوه را نام آذر بود
هر آن کس که جوید دلاور بود
کجا رفت خواهی مرا تو چیست
بدین زندگانی بباید گریست
❈۲۹❈
مگر جان خود را نخواهی همی
کزین سان تن خود بکاهی همی
به پاسخ بدو گفت سام سوار
که ای دیو برگشته نابکار
❈۳۰❈
تو نشنیدهای نام گیتی ستان
یل نامجو سام روشن روان
به عشق پریدخت فغفور چین
کنون رو نهادم به مغرب زمین
❈۳۱❈
دهم جان دیوان مغرب به باد
بگیرم سر تخت شداد عاد
نبخشم ازیشان یکی را امان
به خاک اندر آرم سر بدگمان
❈۳۲❈
چنین گفت کو را سمند منم
نگهبان این کوه آذر منم
مرا آفریده است شداد عاد
ز بهر عذاب تن بدنهاد
❈۳۳❈
هر آن کس که او را نداند خدای
ستایش نیارد بدان رهنمای
بسوزم به آتش تن و جان اوی
که نبود جز این هیچ درمان اوی
❈۳۴❈
همی ده هزارند دیوان جنگ
درین کوه آتش درین تیره سنگ
همین دم سیه سازم این کار تو
به آتش بسوزم تن زار تو
کامنت ها