خواجوی کرمانی:به نزدیک دادار شد سرفراز زمین را ببوسید و بردش نماز
❈۱❈
به نزدیک دادار شد سرفراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
چنین گفت کای داور آب و خاک
ز تو باد آتش پر از بیم و پاک
❈۲❈
جهان سر به سر زیر فرمان تست
وگر آب و آتش همه زان توست
مرا بخت و نیرو به شداد ده
شکستی بر این لشکر عاد ده
❈۳❈
یکی چاره از بهر آتش بساز
که بیچارگان را توئی چارهساز
که من دوزخ و جنت او خراب
بسازم که شداد آید به تاب
❈۴❈
براندازم این تخم ناپاک دیو
که کردست نام خودش را خدیو
خدیو زمانه سراسر توئی
به هرجای بر بنده یاور توئی
❈۵❈
بگفت و بمالید رخ بر زمین
همان دم به فرمان جان آفرین
ز گردون گردنده برخاست ابر
خروشان بر آن کوه سر چون هژبر
❈۶❈
یکی برق و رعدی برآمد نهیب
که سیلاب آمد ز بالا به شیب
از آن ابر بارید باران چنان
که آن دره پر شد ز آب روان
❈۷❈
همه آتش دره را آب برد
چو آب آمد از کوه، آتش فسرد
همه آتش از فر مرد سره
به فرمان یزدان بشست از دره
❈۸❈
هر آن کس که برد او پناه بر خدا
همیشه بود کارش از مدعا
همان دم رسیدند جنی سپاه
به پیش اندر آن بود تسلیم شاه
❈۹❈
چو آن آتش دره افسرده دید
تن دیو از هر طرف مرده دید
شگفتی به سام دلاور بماند
برو نام یزدان فراوان بخواند
❈۱۰❈
بیامد ببوسید پای دلیر
دعا کرد بر پهلو شیرگیر
بر کوه آذر فرود آمدند
به دل با می و بانگ و رود آمدند
❈۱۱❈
کشیدند بر دشت پردهسرا
خروشی برآمد ز پرده سرا
به هم ناز و شادی دگر ساز شد
نی و چنگ مطرب هم آواز شد
❈۱۲❈
به جلوه درآمد ز هر سو پری
چو چشم خوش خود به ساقیگری
شده بزم مانند بزم افق
کشیده ز می لعل نورش تتق
❈۱۳❈
پریپیکران چهره آراسته
پی شادی سام برخاسته
در آن بزم ناهید بد چنگ زن
مه و مهر و برجیس بد چنگ زن
❈۱۴❈
به یاد پریدخت خون میگریست
چگویم که از درد چون میگریست
چنین تا که ساقی بزم فلک
بپیمود ساغر به مُلک ملک
❈۱۵❈
ازین جام زرین می نور داد
همه باده از ساغر هور داد
سپیده سپهبد ز روی شتاب
کمر بست و بر شد به پشت غراب
کامنت ها