خواجوی کرمانی:از آن آگهی پیش شداد شد وز آن گفته مغزش پر از باد شد
❈۱❈
از آن آگهی پیش شداد شد
وز آن گفته مغزش پر از باد شد
بگفتند سام نریمان رسید
به فر منوچهر ایران رسید
❈۲❈
همه دوزخ و جنتت را بکند
زمینش به چرخ برین برفکند
برآشفته شد شاه شداد عاد
لب خشم و تندی یکی برگشاد
❈۳❈
به لشکر نگه کرد از روی قهر
چو مار و چو کژدم فرو ریخت زهر
بفرمود تا دیو زرینه بال
که جبریل خواندی ورا بدسگال
❈۴❈
به بالا ز سیصد ارش بد فزون
به پیکر به ماننده بیستون
گهی زشت بود و گهی خوبچهر
گهی بر زمین و گهی بر سپهر
❈۵❈
بیفتاد صورت به رنگ و به ریو
بیاراستی تن مر آن زشت دیو
بدو گفت با پهلوانان هزار
برو زود نزدیک بر آن سوار
❈۶❈
فرو بند دستش به خم کمند
به آهن سراپای او را ببند
بیارش به نزدیک من تازیان
دو دست از بر تارک او زیان
❈۷❈
هر آن کس که با او بینی به راه
به ویژه مر آن خیره تسلیم شاه
که شد رهنمون سام را زین دیار
برآور ز جانش بزودی دمار
❈۸❈
بکش هر چه بینی ز دیو و پری
بکن کالبدشان ز جان اسپری
چو آن دیو بشنید اندر زمان
روان شد به سوی یل پهلوان
❈۹❈
هزارش ز گردان مغرب زمین
به بالا بلند و برو پر ز چین
نشست از بر پیل زرینه بال
برافراخت بر ابر کوپال و یال
❈۱۰❈
وز آن ره سپهدار سام جوان
نشسته به بزم اندر آن شادمان
پری هر طرف پیش او صف زده
همه جامهاشان به زر آزده
❈۱۱❈
درختان زر را در آن پیشگاه
تماشاکنان گرد لشکر پناه
همه ماهرویان آن مرز و بوم
که آورده بودند از چین و روم
❈۱۲❈
همه خوبرویان بتان چگل
که خورشید از شرمشان شد خجل
ازیشان سخن کرد گو خواستار
که چون اوفتادید در این دیار
❈۱۳❈
درین گفتگو بود سام دلیر
که دیوی درآمد شده رخ زریر
تنش گشته لرزان شده زرد رو
دهن خشک و لبها پر از گفتگو
❈۱۴❈
چنین گفت با سام کای بیهمال
درآمد ز ره دیو زرینه بال
که جبریل باشد به شداد عاد
یکی بدکنش دیو تیرهنژاد
❈۱۵❈
هزاران دلیران عادی ز پی
برافروخته چهره برسان می
بخندید از گفت او پهلوان
که جبریل دیو است و تیره روان
❈۱۶❈
درین بود کز دشت برخاست گرد
که خورشید رخشنده را تیره کرد
نگه کرد سالار ایران زمین
یکی نره دیوی درآمد به کین
❈۱۷❈
دو پا بر زمین و سرش زآسمان
غریوان به مانند ابر دمان
زمانه گرفته همه پیکرش
برافروخته هر دو یال زرش
❈۱۸❈
به صورت به ماننده مهر و ماه
ابر ماه افشانده مشک تتار
کلاهی به سر پر ز لعل و گهر
به گردن درافکنده طوقی ز زر
❈۱۹❈
درآمد به نزدیک فرخنده سام
به کش کرد دست و بکردش سلام
سپهبد ز بالای او خیره ماند
ز بوی بد او دلش تیره ماند
❈۲۰❈
درآمد به زانو چو زرینه بال
نگه کرد بر سام فرخ همال
شگفتی دلیری به مانند شیر
ازو شیر افلاک رنگش زریر
❈۲۱❈
بپرسید سامش که تو کیستی
به یزدان چه داری و از چیستی
کرا میپرستی و نام تو چیست
مراد از که داری و کام تو چیست
❈۲۲❈
ز شداد شوریده شوربخت
که بندد ز من بر سر تخته رخت
چه داری خبر سر به سر برشمار
که تنگ از وجودش بود روزگار
کامنت ها