خواجوی کرمانی:به پاسخ چنین گفت کای پاکزاد که من جبرئیلم به شداد عاد
❈۱❈
به پاسخ چنین گفت کای پاکزاد
که من جبرئیلم به شداد عاد
خبرها رسانم به شداد عاد
بود پایهام بر فلک سخت شاد
❈۲❈
کنون آمدم کز تو گیرم خبر
که چون آمدی اندرین بوم و بر
دگر آمدم تا همه کام تو
به گردون رسانم همه کام تو
❈۳❈
به هر کس که من آمدم ناگهان
سرافراز گردید اندر جهان
به پیغمبری نام او شد بلند
بر شاه شداد شد ارجمند
❈۴❈
من از پیش دادار دهر آمدم
نه از جور و بیداد و قهر آمدم
خدیو جهان کرده با تو پیام
که ای تخم گرشسب سالار سام
❈۵❈
اگر تو بیائی به نزدیک من
همان پیش گردان این انجمن
ستایش نمائی مرا در جهان
سرافراز گردی میان مهان
❈۶❈
کنم نام پیغمبر مرسلت
اگر پاس داری زبان و دلت
کنی بر همه سروران سروری
پرستش کنندت به پیغمبری
❈۷❈
شوی بر زمین و زمان پادشاه
به فرمانت باشد همه مهر و ماه
بخندید از آن گفته سالار سام
که ای کافر گمره تیره کام
❈۸❈
ازین ژاژخانی یکی باز گرد
به یزدان دارنده دمساز گرد
خدائی که چرخ برین آفرید
به پستی بدینسان زمین آفرید
❈۹❈
ز گل گل دهد میوه از خار خشک
نسیج از تن کرم خونابه مشک
به زنبور هم داده او نیش و نوش
به انسان دهد دانش و عقل و هوش
❈۱۰❈
زبان سراینده و پا و دست
که از بحر گوهر درآرد به پست
ز یک پشهای میکشد ژنده پیل
روان کرده از صنع خود رود نیل
❈۱۱❈
همو جان ده است و همو جان ستان
شد از قدرتش خاک ره بوستان
ز شداد موئی نیاید پدید
ازو قدرت پشهای کس ندید
❈۱۲❈
ازو باز گرد و به یزدان گرا
که یزدان بود بر همه رهنما
وگر آن که گمراه و بیدین بوی
به یزدان دارنده پر کین بوی
❈۱۳❈
وگرنه به گرز گران پیکرت
بکوبم که پیدا نباشد سرت
همه مرز شداد بر هم زنم
همه دست و پایش به هم برزنم
❈۱۴❈
نمانم یکی را ز شدادیان
براندازم از دهر این جادویان
به پاسخ بدو گفت زرینه بال
که ای سام بیهوده چندین منال
❈۱۵❈
مشو غره بر بازوی خویشتن
بدین یال و کوپال لشکرشکن
که از فره بخت شداد عاد
که گر کوه باشی دهندت به باد
❈۱۶❈
بویژه نتابی به یک دست من
گلویت بماند ابر شصت من
از آن آمدن سوی پیکار تو
که سازم درین جایگه کار تو
❈۱۷❈
ببندم دو دستت به خم دوال
بدان تا بدانی تو زرینه بال
به فرمان شداد با بند و غل
چو بندی که باشد به مانند نعل
❈۱۸❈
به درگاه شداد عادت برم
پیاده شتابان چو بادت برم
برآشفت ازو گرد پرخاشخر
بدو گفت کای گمره بدگهر
❈۱۹❈
اگر تو ببندی به میدان مرا
چو دارم به کف نیزه و گرز را
بیابم به درگه ستایش کنم
به شدادیان من نیایش کنم
❈۲۰❈
ز یزدان بگردم به مانند باد
کنم سجده در پیش شداد عاد
اگر نه ببندم دو دستت به جنگ
نهم بر سر و گردنت پالهنگ
❈۲۱❈
پس آنگه بگردی تو از راه دیو
ستایش کنی پیش کیهان خدیو
بدو گفت آری به پیمان کنم
که جان را به پیشت گروگان کنم
❈۲۲❈
ولیکن من و تو به آوردگاه
بباشیم از هر دو سر دادخواه
به تنها بگردیم و جنگ آوریم
به فرمان دادار چنگ آوریم
❈۲۳❈
بگفت این و برجست زرینه بال
ز سیصد رش افزون برافروخت یال
یکی گرز برداشت چون سخت کوه
که شد از گرانیش گردون ستوه
❈۲۴❈
بغرید ماننده تیره ابر
که از نعرهاش سوخت جان هژبر
زمانه ز هیبت بلرزید پاک
فرو شد دو پایش در آن تیره خاک
❈۲۵❈
سپهبد بپوشید جنگی زره
ز کینه دو ابرو زده بر گره
میان تنگ دربست شیر دلیر
غراب چو اژدر درآورد زیر
❈۲۶❈
برانگیخت در دشت آورد اسب
بجوشید مانند آذرگشسب
برآورد کوپال زرینه بال
بزد بر سر سام فرخنده فال
❈۲۷❈
که لرزید میدان آورد و کوه
ز لرزش زمین شد سراسر ستوه
چو رد کرد آن گرز را پهلوان
بدانست پیکار تیره روان
❈۲۸❈
عمودی دگر کوفت بر نامدار
که پیچید آواش بر کوهسار
سه گرز از کف دیو چون کرد رد
بدان سان که از پهلوانان سزد
❈۲۹❈
پس آنگه چنین گفت سالار نیو
که ای گمره بدرگ خیره دیو
ز من هم یکی زور بازو ببین
که چونند شیران به هنگام کین
❈۳۰❈
که دارند هنگام آوردگاه
دلیران و گردان ایران سپاه
بدو گفت پس دیو زرینه بال
که از فر شداد با زور و یال
❈۳۱❈
نتابید با من کسی گاه جنگ
به چنگال آرم ز دریا نهنگ
تن اژدها را بدرم به زور
نتابد ز ترسم ز اندیشه هور
❈۳۲❈
ندانم که چونست پیکار تو
مگر هم خدیوم بود یار تو
بخندید ازو سام روشنروان
برآورد آنگه عمود گران
❈۳۳❈
خدای جهان را یکی یاد کرد
به حمله درآمد به سوی نبرد
بزد برکمرگاه جبریل عاد
که پیچید بر خویشتن بدنژاد
❈۳۴❈
جهان تیره شد پیش برگشته بخت
بدانست آنگه که مردیست سخت
دگرباره افراخت کوپال و برز
بزد بر سر سام فرخنده گرز
❈۳۵❈
گه آن زد برین گاه این زد بر آن
طپید از صلابت زمین و زمان
شده دشت بازار آهنگران
ز بازو و کوپال کند آوران
❈۳۶❈
چنین تا همه دسته گردید خم
دل سام پهلو ازو شد دژم
بیفکند گرز و برآورد تیغ
که از تیزیش مرگ خوردی دریغ
❈۳۷❈
چو الماس جانکاه پر موج خون
نهنگی که دریا ازو شد زبون
کشید از نیامش بدان گونه شیر
ز شمشیر او گشت بهرام سیر
❈۳۸❈
درانداخت شمشیر بر بدسگال
که بفکند از کتف او بال و یال
چو دیو آنچنان دید از بیم جان
به یک دست آمد سوی پهلوان
❈۳۹❈
گرفتش کمرگاه سالار نیو
به نیرو درآمد مر آن خیره دیو
که تا سام را برکند از زمین
سرآرد بدو روز پیکار و کین
❈۴۰❈
بخندید پهلو ز نیروی او
بدو گفت کای دیو پرخاسجو
ز شداد بر گرد و یزدان پرست
نگردد زبون هیچ یزدان پرست
❈۴۱❈
چو بشنید او نام یزدان پاک
نگردید خرم شدش سینه چاک
نیارست نام خدا را شنید
ترشروی چون قیر دیو پلید
❈۴۲❈
به پاسخ بدو گفت کای بدنژاد
نگردم ز آئین شداد عاد
که او داد این کالبد را توان
به جبریل خود داده روشن روان
❈۴۳❈
مرا جان و تن زیر فرمان اوست
زمین و زمان و روان زان اوست
تو گوئی ز یزدان خود باز گرد
خدائی که جان مرا ساز کرد
❈۴۴❈
چگونه فرامش کنم رای او
دگر کس نبینم ابر جای او
سر از رای دادار پیچی تو هیچ
چرا پس مرا رای داری بسیچ
❈۴۵❈
چو بشنید ازو سام آورد خشم
بگرداند بر کینه بر دیو خشم
بزد تیغ دیگر ورا بر میان
که از زخم سالار شد پرنیان
❈۴۶❈
پس آنگه بزد خویش را بر سپاه
که از گرد او تیره شد هور و ماه
همان گرد قلواد و شاپور شیر
یکی حمله کردند با دار و گیر
❈۴۷❈
به یک دم فکندند در کارزار
ز گردان جنگی هزاران هزار
سپهبد ز میدان یکی بازگشت
به نزدیکی شاه جنی گذشت
❈۴۸❈
بدو گفت دادار یار تو باد
تن عادیان خود شکار تو باد
امیدم که امیدت آید پدید
تن دشمنانت شود ناپدید
❈۴۹❈
از آن رو به شداد شد آگهی
که تیره شده تخت شاهنشهی
پراندیشه شد شاه شداد عاد
ورا آتش از بیم در جان فتاد
❈۵۰❈
تن جبرئیلت درآمد به خاک
شدش سینه از تیغ او چاکچاک
بترسید بر دست و بازوی سام
ز فیروز کوپال فرخنده کام
❈۵۱❈
سراسیمه شد کافر شوربخت
به خاک اندر افتاد از روی تخت
گریبان بدرید و فریاد کرد
ز بیداد از درد دل داد کرد
❈۵۲❈
که جبریل زرینهبالم کجاست
مر آن پیک فرخنده فالم کجاست
بکشت آتش دوزخم را ز آب
بهشت برینم شد از وی خراب
❈۵۳❈
یکی بنده بر من برون آمده است
که مغرب زمین غرق خون آمده است
ازین بنده هرگز نبودم خبر
که بندد به کینه ازین سو کمر
❈۵۴❈
همی گفت و میکند ریش پلید
که ناگه ز در اندر آمد شدید
که بد پور شداد بیداد دین
یکی کافری سر پر از خشم و کین
❈۵۵❈
به بالا دو صد رش به پهنا چهل
که بد کوه البرز پیشش خجل
ورا چار پیلش کشیدی به دشت
به گرد عرابه همی گرد گشت
❈۵۶❈
گرفتی به نیروی خرطوم پیل
ربودی و افکندی از رود نیل
سپه بود او را همی صدهزار
همه عادیان در صف کارزار
❈۵۷❈
نبودش به کشتی کسی را همال
ستیزهگر و بدرگ و بدسگال
چو زان سان پدر را خروشنده دید
بدو گفت ناپاک بدرگ شدید
❈۵۸❈
کزین سان چرائی همی سوگوار
بگفتش توئی ایزد کردگار
ز دست که داری چنین دل به درد
نشاید که داری تو بیم نبرد
❈۵۹❈
به پاسخ بگفتند اسپهبدان
که ای نامور بخرد موبدان
یکی گرد از ایران زمین آمدست
ز بهر پریدخت چین آمدست
❈۶۰❈
ببسته دو دست نهنکال دیو
به هم برزده سحر و افسون و ریو
همه بوم و بر گشته از وی خراب
گذر کرد از آتش و خاک و آب
❈۶۱❈
کنون سوی مغرب زمین آمدست
بر ما پر از خشم و کین آمدست
همه آتش دوزخ کردگار
فروشست از ابر گوهرنثار
❈۶۲❈
بدو یار گشته شه جنیان
به دل یار گشته بدو مهربان
همه باغ شداد زرینه خشت
مر آن گونهگون میوههای بهشت
❈۶۳❈
که تعریفش اندر زبان قاصر است
که هر یک ازو قوت باصر است
به یغما ببردند آن سیم و زر
چه سام و چه جنی چه دیوان نر
❈۶۴❈
چو این داستان نزد شداد رفت
همه خرمن عمر او باد رفت
فرستاد جبریل زرینه بال
به پرخاش آن پهلو بیهمال
❈۶۵❈
که شاید مر او را درآرد به بند
بیارد بر کردگار بلند
به یک زخم تیغش نگونسار شد
به نزد همه مالکان خوار شد
❈۶۶❈
کنون رزم جوید ز شداد عاد
ندانیم او را چه باشد مراد
چو بشنید این گفتگوها شدید
رخش زرد شد چون گل شنبلید
❈۶۷❈
به گردان لشکر خروشید و گفت
که رادی و گردی نشاید نهفت
که امروز سازید اسباب جنگ
زمانی مسازید بر کین درنگ
❈۶۸❈
تن سام کوبم به گرز گران
نمانم که باشد دمی در جهان
نمانم که پی برنهد بر زمین
که خود شاد سازم خدای زمین
❈۶۹❈
به آواز گفتند نامآوران
که ای نامور شهریار جهان
به فر تو او را سر آریم زیر
اگر ببر باشد اگر تند شیر
❈۷۰❈
بگفتند و از جای برخاستند
به آهن سر و پا بیاراستند
کامنت ها