خواجوی کرمانی:چو شاهنشه روم آمد به در برین تیز میدان و تیغ و سپر
❈۱❈
چو شاهنشه روم آمد به در
برین تیز میدان و تیغ و سپر
گریزان شد از بیم سلطان زنگ
نیاورد در پیش تیغش درنگ
❈۲❈
بجنبید از جای آنگه شدید
ز شهر زرانداب بیرون کشید
سراپرده بر دشت زد نابکار
که آید به پیکار سام سوار
❈۳❈
سپاهی بجنبید مانند کوه
که سامان دگر شد ازیشان ستوه
همه آهنین پوش و پر خشم و کین
نهنگان ز دریای مغرب زمین
❈۴❈
که لرزید از آوازشان کوهسار
پلنگان پر خشم در کارزار
ندیده زمانه چنان لشکری
که بودند با مرگ در داوری
❈۵❈
ز غریدن کوس و آوای مرد
ز اندیشه خورشید را روی زرد
شده راست هر سو درفش بنفش
فلک را ستونی شده هر درفش
❈۶❈
که ناگه درافتد ز بالا به زیر
از آن غرش گوش بانگ نفیر
زمانه هراسنده از جنگجوش
فلک را ز اندیشه بدرید گوش
❈۷❈
ز بس گرد پیلان با توش و تاو
به زیر زمین ناله میکرد گاو
تن کوه گم شد ز کوپال و یال
شده آب آهن ز بیم زوال
❈۸❈
که آیا چسان گردد این کار جنگ
که کشته شود چون شود کار تنگ
که گردد ازین رزم فیروزبخت
که را مرگ بیند به تابوت رخت
❈۹❈
به یک دست لشکر خشاش سوار
به دست دگر افسرش کارزار
به قلب اندرون جای کرده شدید
همه تن در آهن شده ناپدید
❈۱۰❈
سپر داشت و هم گرز روئین به چنگ
عمودی که بد هشت صد من به سنگ
بدین سان بیامد به پیکار سام
وز ایشان خبر شد بدان خویشکام
❈۱۱❈
یکی جنی آورد ازو آگهی
که شد رنگ تسلیم همچون بهی
چنین گفت سام نریماننژاد
که ای شاه با دانش و عقل و داد
❈۱۲❈
مخور غم ازین کافران لعین
که نه عقل دارند و نه رای و دین
که یزدان پرستیم و دل با سپاس
ز شدادیان نیست ما را هراس
❈۱۳❈
ببینی که چون آورم کارزار
بدیشان چگونه کنم کار خوار
بگفت و طلب کرد قرطاس را
تراشید کلکی چو الماس را
❈۱۴❈
یکی نامه سالار گو خود نوشت
به نزد شدید آن دد دیو زشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو شد زمان و زمین آشکار
❈۱۵❈
بهار و دی و آذر و مهرماه
ز بهرام و کیوان و تخت و کلاه
چنین تا ز افلاک تا تیره خاک
ز صنع آفریدست یزدان پاک
❈۱۶❈
ازو بر منوچهر شاه زمین
خداوند تخت و کلاه و نگین
وزو باد چندین درود و پیام
ز نزدیک سالار بیدار سام
❈۱۷❈
بر پور شداد عاد پلید
که شد نام شومش به گیتی شدید
کشیده سر از راه کیهان خدیو
به فرمان کمر بسته در پیش دیو
❈۱۸❈
شنیدم به پیکار ما آمدی
پر از کینه و ماجرا آمدی
بیاراستی لشکر نیزهدار
کمر بسته از بهر ما صدهزار
❈۱۹❈
من ایدر یکی اسب شیری به رزم
نشسته گرفته به کف جام بزم
شتابم از ایدر به کوه فنا
به پیکار آن تیره دین ابرها
❈۲۰❈
که از من ربود او پریدخت ماه
جهان کرد در پیش چشمم سیاه
دگر بهر رضوان تسلیم شاه
که باشد ایشان مرا نیکخواه
❈۲۱❈
اگر جان فشانم درین ره رواست
که جان من اندر دم اژدهاست
کنون چون رسیدی تو ایدر به جنگ
نخستین بکوبم سرت را به سنگ
❈۲۲❈
تنت را کنم طعمه کرکسان
پر اندیشه گردند دیگر کسان
یکی پند از مرد یزدانشناس
تو بشنو که دارم ازو صد سپاس
❈۲۳❈
بپیچان سرت را به فرمان دیو
پرستش نما پیش کیهان خدیو
وگرنه به یزدان پروردگار
که از جان شومت برآرم دمار
❈۲۴❈
نه شداد مانم نه این مرز و بوم
براندازم این تخمه زشت و شوم
دگر تیغ آتش شد اندر نیام
همین است پیغام من والسلام
❈۲۵❈
بپیچید و مهری بدان برنهاد
پس آنگه سپهبد به قلواد داد
بدو گفت برکش به سوی شدید
ز هر گونه میکن تو گفت و شنید
❈۲۶❈
نبین تا چه گوید ز پیکار و جنگ
مساز هیچ آنجا زمانی درنگ
درنگی مکن زود ازو بازگرد
که ما را شتابست اندر نبرد
❈۲۷❈
به همراه او کرد شاپور را
مر آن شیر پرخاش پرزور را
که او آشنا بود پیش شدید
ز مرز زرانداب بد پاک دید
❈۲۸❈
برفتند هر دو به مانند باد
به سوی سراپرده پور عاد
نگه کرد قلواد زرین کلاه
شد از عادیان روی گیتی سیاه
❈۲۹❈
همه کوهپیکر همه دیوچهر
بریده ز یزدان دارنده مهر
طلایه مر او را به ره بنگرید
خبر برد آنگه به نزد شدید
❈۳۰❈
بگفتا درآرید او را به پیش
ببینم چه دارد به آئین و کیش
درآمد چو قلواد پیش سرا
یکی بارگه دید زرین به پا
❈۳۱❈
شده نیم فرسنگ بالای او
دو فرسنگ دیگر به پهنای او
سراسر همه در و زر دوخته
ز لعل و ز یاقوت اندوخته
❈۳۲❈
طنابش ز ابریشم هفت رنگ
فرو برده با میخ زرین به سنگ
مرصع ورا چهارصد بد ستون
به زیر ستون کرسی لعلگون
❈۳۳❈
نشسته یکی دیو تن آهنین
که لرزنده بودی به زیرش زمین
ز هر گوشه کرسی زرنگار
درآویخته در همه شاهوار
❈۳۴❈
کشیده بساطی ز زربفت خشک
مفرا همه بارگه همچو مشک
صد و سی قدم تخت زر در درون
نهاده بسان که بیستون
❈۳۵❈
به بالا چهل رش ز لعل و ز در
جهان گشته از لعل و یاقوت پر
بر آن تخت کوهی نشسته شدید
سراسر مرصع شدید پلید
❈۳۶❈
کلاهش بسر بیست بد کنگره
ز فیروزه و لعل بد یکسره
چو آن دید قلواد خیره بماند
نهانی همی نام یزدان بخواند
❈۳۷❈
کزین سان یکی دیو آراسته
پدید آوریدست پیراسته
به فرمان او ویژگان سپاه
کمربسته استاده در پیشگاه
❈۳۸❈
بدان زیب شاهی نبد در جهان
ولیکن چه سود او بد از گمرهان
نهادند کرسی دلاور نشست
ز دیدار او عادیان گشته مست
❈۳۹❈
پس آنگه به فرخنده قلواد گفت
که سالارتان با خرد باد جفت
سرش تند و بیمغز بود دست سام
که داده بر من بدین سان پیام
❈۴۰❈
نداند همانا که من کیستم
درین سرزمین از پی چیستم
منم پور یزدان مغرب زمین
چو ابرو درآرم ز کینه به چین
❈۴۱❈
شود آب از بیم خشمم نهنگ
پلنگان ابر کوه ریزند چنگ
بدرم به سرپنجه نر اژدها
تن دیو از من نگردد رها
❈۴۲❈
جهان سر به سر زیر دست من است
سر تخت کیوان نشست من است
مبادا که من آورم کارزار
بگیرم سر رشته روزگار
❈۴۳❈
چه مرد است سام نریماننژاد
که آید به پیکار شداد عاد
بدو گفت قلواد کای شهریار
ندیدی تو هم رزم سام سوار
❈۴۴❈
ز دانای ایران یکی داستان
شنیدم که میزد گه باستان
که گوش خرد را یکی گوهر است
سخن در بود شاه را در خور است
❈۴۵❈
خدائی که بالا و پست آفرید
زبردست و هر زیردست آفرید
چنین چشم کمسوی فرخنده سام
مبین کو بلائی است یک سر تمام
❈۴۶❈
هنر دارد و رای کیهان خدیو
نپیچید سر از راه پیکار دیو
برآشفت چون نام یزدان شنید
بپیچید بر خود شدید پلید
❈۴۷❈
سراسیمه برجست و دیگر نشست
به پا خواست از کینه بر زد دو دست
سوی عادیان کرد آنگه نگاه
بغرید چون ابر بر روی گاه
❈۴۸❈
بگفتا بگیرید این بدنژاد
که پیشم ز یزدان سخن کرد یاد
زبانش ببرید از تیغ تیز
برآرید ازو در زمان رستخیز
❈۴۹❈
از آن عادیان جست گردی چو کوه
کجا نام او بود جنگی شروه
خروشان به قلواد پهلو دوید
یکی نعرهای از جگر برکشید
❈۵۰❈
بدو گفت قلواد بیدار دین
ازین ژاژخوائی ایران زمین
شناسی مرا بر خدای جهان
بر پور شداد تخم مهان
❈۵۱❈
نترسی ز گردان پرخاشجو
که از تیغ بران نیابی تو رو
به دعوی چنین گفته آری به جا
همین دم سرت را درآرم ز پا
❈۵۲❈
مرا جز خدا نیست گفت و شنود
خدائی که او هست و پیوسته بود
ازو گشت پیدا زمین و سپهر
هما نیز بهرام و ناهید و مهر
❈۵۳❈
جز او من نترسم ز دیگر کسی
تو بر من چه جوشی به خیره بسی
تو را چشم کور است در راه او
به راهت نبینی همی چاه او
❈۵۴❈
ز قلواد بشنید این را شروه
شد از گفتگو جانش اندر ستوه
درافکند بر سوی او خنجرش
که از کینه تا برد از تن سرش
❈۵۵❈
بیازید قلواد و بگرفت دست
بجوشید برسان پیلان مست
گرفت از کفش خنجر جان ستان
یکی نعره زد نیز زابلستان
❈۵۶❈
بزد بر بر ناف جنگی شروه
که از پا درافتاد مانند کوه
نگه کرد از آن گونه رزمش شدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
❈۵۷❈
یکی نعره بر لشکرش زد بلند
که گیرید این پهلو پرگزند
نشاید که ایرانی از دست ما
گلویش برون آرد از شصت ما
❈۵۸❈
که در دین نه نیکوست این کارزار
که بیرون برد جان ز ما یک سوار
هجوم آوریدند پس عادیان
کشیدند همه تیغ شدادیان
❈۵۹❈
بجنبید دربارگه این سپاه
یکایک به قلواد زرین کلاه
ز یک سوی شاپور چون پیل مست
همان چوب بربود و از جای جست
❈۶۰❈
یکی راه زد آنچنان بر سرش
که شد خورد از چوب او پیکرش
دگر را بزد آنچنان بر میان
که شد توتیا بر سرش استخوان
❈۶۱❈
یکی را درافکند دستش به خاک
دگر را شکم کرد از چوب چاک
جهاندیده قلواد از تیغ تیز
برآورد از ایشان یکی رستخیز
❈۶۲❈
چو شیران فتادند در لشکری
نمودند در بارگه داوری
به یک دم روان گشت سیلاب خون
تن کشتهها اوفتاده نگون
❈۶۳❈
همه فرش خرگه شده لعل ناب
بگشتی ز خون گر بدی آسیاب
یکی جادوی عادی تیره کام
که خواندندی او را همه قهقهام
❈۶۴❈
به شاپور فرخ بیازید چنگ
ربود از کفش چوب و آمد به جنگ
گریبان گرفت و همان دم کمند
بدان تا ببندد دو دستش به بند
❈۶۵❈
ببستش دو بازو به خم دوال
همانا که بد خویش آن بیهمال
بدو گفت کای زشت دیوانه مرد
چه جوئی پی سام از ما نبرد
❈۶۶❈
تو از شهر مائی و هم خویش ما
فراموش کردی همی کیش ما
برفتی و گشتی تو یزدان پرست
سپاری به شدادیان خیره دست
❈۶۷❈
همین دم تو را من درآرم به دار
ببینم چه بینی ز سام سوار
چو قلواد فرخ چنان کار دید
به شاپور گیتی همه تار دید
❈۶۸❈
نیارست او را رهاند ز جنگ
برو دست از خونشان کرده رنگ
ز خرگه برون رفت بر شد به اسب
ز کینه خروشان چو آذرگشسب
❈۶۹❈
دلی پر ز درد و رخی پر ز گرد
ز لشکر برون رفت شیر نبرد
سراسیمه قلواد ره کرده گم
عنان را ندانسته از پاردم
❈۷۰❈
چو سختی بیامد دلیر سپاه
یکی گنبدی دید ناگه به راه
به یک دست او قلعهای آهنین
تو گفتی سپهریست اندر زمین
❈۷۱❈
همه طاق و ایوان چو قصر شهان
بدان سان عمارت ندیده جهان
همی کرد قلواد او را نگاه
کزین گونه ایوان ندیدست شاه
❈۷۲❈
بیامد ز گنبد یکی برگذشت
تماشا همی کرد بر گرد دشت
یکی گنبدی دید فیروزه کار
همه میل در وی همه زرنگار
❈۷۳❈
در از عود بر تخته وش آبنوس
ز عاج و ز صندل چو از سندروس
چو نزدیک گنبد سرافراز شد
به ناگه در او یکی باز شد
❈۷۴❈
برون آمد از در یکی مرد پیر
سراپا چو کافور و رخ چون زریر
عصایش به دستی کتابش به دست
درافتاد در پیش قلواد پست
❈۷۵❈
بدو گفت ای گرد لشکر پناه
توئی گرد قلواد زرین کلاه
تو همزاد سامی کنون در جهان
سرافراز پیش کهان و مهان
❈۷۶❈
ز بهر پریدخت ففغور چین
رسیدید ایدر به مغرب زمین
کمربسته به کین شداد عاد
بدان تا دهیدش همه جان به باد
❈۷۷❈
بگیرید او را ببسته دو دست
به ایران بریدش به مانند مست
شما را زمانه همی یار باد
شما مرکز و خصم پرگار باد
❈۷۸❈
بدل هر چه دارید آن میشود
دل دشمنان پر ز خون میشود
بگیر این کتاب و درو کن نگاه
خطی هست در وی چو مشک سیاه
❈۷۹❈
هر آنچه نوشته است در کار بند
که باشد مر این خط تو را سودمند
بگفت و بدو داد آنگه کتاب
چو بگشود قلواد با جاه و آب
❈۸۰❈
خطی دید در وی نوشته به زر
که ای گرد قلواد زرین کمر
درین دیر فرخنده شاد آمدی
از ایران شتابان چو باد آمدی
❈۸۱❈
چو آید برت پیر فرخ فراز
ز هر گونه گوید تو را پاک زار
هر آن چیز گوید همه گوش دار
که او پیرمردی بود هوشیار
❈۸۲❈
پریدخت چینی به بند اندرست
سر و دست و پا در کمند اندرست
دو دیده نهاده است در راه سام
همه صبح امید او گشته شام
❈۸۳❈
بیا و ببین ماه تابان به بند
که رویش گرفتار مشکین کمند
چو بینی خبر ده ابر سام شیر
که دربند شد ماه تابان زریر
❈۸۴❈
ببینی قد سرو او همچو دال
شده بدر تابان بسان هلال
شده ارغوانش همه زعفران
همه نیل گشته به دیگر کران
❈۸۵❈
چو برخواند زان خط به روی کتاب
روان ساخت از دیده سیلاب آب
فرود آمد از اسب قلواد شیر
درآمد ز غم گشته رویش زریر
❈۸۶❈
کزو سام سرگشته شد دلفکار
به بند آمدست آن مه گلعذار
همان دم کتابش به آن پیر داد
درآمد به گنبد به مانند باد
❈۸۷❈
چو ایوان شاهان همه سیم و زر
در ایوان او کار کرده گهر
درو بند قفلی سپهبد بدید
کلیدش همان جایگه بازدید
❈۸۸❈
دلاور مر آن قفل را کرد باز
درون شد به ناگه درش شد فراز
سه در دید ناگه یکی بازگشت
دلاور در آن دیر میکرد گشت
❈۸۹❈
چو در باز شد دید یک اژدها
که از سهم او کس نیابد رها
دهن باز کرد و یکی حمله کرد
که ترسید ازو پهلوان نبرد
❈۹۰❈
نگه کرد آن پیر شد ناپدید
دلاور لب خود به دندان گزید
که خیره به دام آمد این جان من
درین درد گم گشت درمان من
❈۹۱❈
بخوردم ازین پیر جادو فریب
درافتاد ناگه به جانم نهیب
درین بد که آمد مر آن اژدها
کشیدش به دم زو نیامد رها
❈۹۲❈
اگر پیر بر شعبده مهره باز
همان گم شده مهره آورد باز
نهان گشت در غار زشت اژدها
همان مهره از کام او شد رها
کامنت ها