خواجوی کرمانی:به ره بود چشم سپهدار سام ندانست تا صبح او شد چو شام
❈۱❈
به ره بود چشم سپهدار سام
ندانست تا صبح او شد چو شام
که فرهنگ جنی درآمد برش
خبر داد از پهلو و لشکرش
❈۲❈
که شاپور را بند شد پا و جسم
دگر گرد قلواد شد در طلسم
همه داستانها سراسر بگفت
از آن گفتنش سام شد در شگفت
❈۳❈
بپیچید از آن گفته سام سوار
که برگشته شد بخت آن نامدار
گهی بهر قلواد در شور بود
گهی دل پر از خون شاپور بود
❈۴❈
سرانگشت خایید و افسوس خورد
که صد حیف ازین هر دو سالار کرد
که بیچاره گشتند در کارزار
به خیره شدند کشته در روزگار
❈۵❈
دریغ از جهاندیده قلواد شیر
که از تیغ او مهر گشتی زریر
که ناگه درافتادش از دهر اسم
گرفتار گردید اندر طلسم
❈۶❈
بدو گفت رحمان جنی که هیچ
پی جان قلواد جان را مپیچ
که اندر طلسمش نیاید گزند
تو دل را مدار هیچ ازین دردمند
❈۷❈
که من دیدهام در شمار سپهر
نبریده زو چرخ گردنده مهر
گشاد طلسمات در دست توست
بلندی جادوگران پست توست
❈۸❈
همه آلت شاه جمشید جم
تو برداری از گنج او بیش و کم
گرفتار بودست رضوان ما
وز آن آتش هجر بر جان ما
❈۹❈
یکی دیو آنجا نگهبان بود
که در سحر استاد دیوان بود
بود نام شومش غزنکان دیو
که هستند ازو جادویان در غریو
❈۱۰❈
برادر بود او به روئینه تن
نبینی چو او دیو در انجمن
بباید ورا کشت از تیغ جم
که گردد ازو تیغ عنقا دژم
❈۱۱❈
چو رفتی من از پی همی دخترم
فرستم به دانش تو را چاکرم
که شمسه تو را رهنمون آمدی
مگر بخت جادو نگون آمدی
❈۱۲❈
ازو سام فرخنده دل شاد شد
به ماننده تیغ پولاد شد
بپوشید آنگاه ساز نبرد
پی جان قلواد رخسار زرد
❈۱۳❈
درآمد به هامون به پشت غراب
عنان داد بر اسب دل پرشتاب
روان شد به خرگاه جنگی شدید
که بیند چگونه است دیو پلید
❈۱۴❈
وز آن رو درآمد همی قهقهام
که شاپور پیچیده بر خم خام
درآورد او را در آن بارگاه
چو شیری که آید به نخجیرگاه
❈۱۵❈
بدان سان شدید پلیدش بدید
بپیچید از خشم و گفت ای پلید
تو از ما چرا روی برگاشتی
خدائی شداد بگذاشتی
❈۱۶❈
برفتی و گشتی تو یزدان پرست
چرا باز کردی ز شداد دست
چه دیدی تو از داور آسمان
که گشتی ز شدادیان بدگمان
❈۱۷❈
تو را خال باشد همی قهقهام
برفتی و گشتی تو در نزد سام
پس آنگه به من جنگجو آمدی
ز یزدان پر از گفتگو آمدی
❈۱۸❈
همه نام شدادیان را به باد
بدادی نترسیدی از بیم عاد
بیا پوزش آور به یزدان مگرد
رگ خون گرمت به گردان چه کرد
❈۱۹❈
تو را پهلوانی و لشکر دهم
درفش سواران کشور دهم
مبر نام یزدان دگر در جهان
مکن خویشتن را تو از گمرهان
❈۲۰❈
به پاسخ بدو گفت شاپور شیر
نترسم ز شداد و از دار و گیر
سرم در ره پاک یزدان بود
به مهرش کجا با کم از جان بود
❈۲۱❈
تو هر چیز خواهی بکن کم مکن
که من رو نگردانم از این سخن
خدای جهانم همی یاور است
که روزی ده بندگان یکسرست
❈۲۲❈
ز شاپور نام خدا چون شنید
بپیچید چون مار بر خود شدید
به تندی چنین گفت با قهقام
مترس هیچ از زور بازوی سام
❈۲۳❈
همین دم ورا زنده بر دار کن
میان دلیران ورا خوار کن
زبانش برون کن کنون از دهن
که عبرت پذیرد ازو انجمن
❈۲۴❈
بخندید شاپور دیوانهوار
که ای کافر گمره دیوسار
نیاری بریدن سر مو مرا
نباشد درین کار آهو مرا
❈۲۵❈
مرا ایزد پاک جان آفرین
نگهدار باشد به روی زمین
درین گفتگو بود شاپور شیر
که سام دلاور درآمد دلیر
❈۲۶❈
پیاده شد از اسب چون رزمساز
درآمد به خرگه گو سرفراز
یکی بارگه دید سر بر سپهر
برو قبه زر نمودار مهر
❈۲۷❈
همه عادیان را سپهبد بدید
نشسته بر آن تخت جنگی شدید
همه چهارصد کافر بدلقا
نشسته در آن بزم چون اژدها
❈۲۸❈
یکی زشترو بود کوراب نام
نشسته ابر کرسی لعل فام
بدو سام گفتا که ای رزمخواه
مرا جای ده اندرین بزمگاه
❈۲۹❈
که دارم یکی گفتگو با شدید
به پاسخ درآیم به گفت و شنید
برآشفت کوراب با سام یل
بغرید بر سام همچون اجل
❈۳۰❈
به دشنام بگشاد ناگه زبان
به سود و زیان گشت جانش زیان
ز جا جست و بر پهلوان حمله کرد
ز گرمی درآمد به گفتار سرد
❈۳۱❈
برآشفت ازو سام پرخاشخر
یکی مشت زد بر سر بدگهر
که مغزش فرو ریخت در بارگاه
نشست از بر جای او رزمخواه
❈۳۲❈
شدیدش چنان زور بازو بدید
رخش گشت از بیم جان شنبلید
بتندید کایرانی شوربخت
نبینی مرا بر نشسته به تخت
❈۳۳❈
دلیری نمائی به گردان کین
بویژه دلیران مغرب زمین
نداری ز من شرم و آزرم هیچ
به خون ریختن دست داری بسیچ
❈۳۴❈
دلیری بکشتی که اندر جهان
یک یموی او به ز شاهنشهان
ز بهر کئی نیز در جستجو
مرادی که داری هم ایدر بگو
❈۳۵❈
نشاید همین دم ازین عادیان
دلیری ز گردان شدادیان
به کینه به سوی تو یازند چنگ
نفش در گلوی تو سازند تنگ
❈۳۶❈
بگفتا منم سام نیرم نژاد
کمر بسته بر رزم شداد عاد
بدان آمدم سوی مغرب سپاه
به فرمان رای منوچهر شاه
❈۳۷❈
که بندم دو بازوی شداد عاد
شدید بداندیش بیدین و داد
دوانم پیاده به ایران زمین
به فرمان یزدان جانآفرین
❈۳۸❈
منم آن که دو رخش کشتم به آب
شد از من بهشتش سراسر خراب
دگر آنکه پیش تو مهمان بدم
ابر رسم و آئین یزدان بدم
❈۳۹❈
روان بزرگان بر آن گواست
که مهمان ابر میزبان پادشاست
چرا جای ننمود و تندی نمود
زبان را به تندی و تیزی گشود
❈۴۰❈
به من لاجرم خوی آشفته شد
به ناگه به یک مشت من کشته شد
دلیران مغرب چو سام گزین
بدیدند گشتند اندوهگین
❈۴۱❈
بدان تندگفتار و آن زهر چشم
بر ابروی پرچین و پر قهر و خشم
شگفتی بماندند از آن رزمخواه
بکردند پنهان برو بر نگاه
❈۴۲❈
به ناگه ز جا خاست جنگی خشاش
همه راز مردی خود کرد فاش
که دادار مغرب بود سختگیر
که روبه شود پیش او نره شیر
❈۴۳❈
یکی بندهاش عوج باشد به جنگ
ز دریای اخضر برآرد نهنگ
ورا چار فرسنگ بالا بود
یکی فرسخش نیز پنها بود
❈۴۴❈
دو پا بر زمین و سرش بر سماک
گر او را ببینی شوی زهرهچاک
ازین رزم در دم بگردان عنان
نشاید کز ایشان ببینی زیان
❈۴۵❈
بدو گفت سام یل ای بدگهر
همه بندگانیم بر دادگر
که ایزد یکی باشد اندر جهان
ازو گشته پیدا کهان و مهان
❈۴۶❈
اگر عوج و گر چرخ و گر مهر و ماه
ازو یافته در جهان دستگاه
ندانم جز او در جهان کردگار
که پروردگار است بر مور و مار
❈۴۷❈
ازو آتش و خاک و آبست و باد
کمینه بود بنده شداد عاد
که او داده بد افسر و گنج و تخت
ز دادار برگشت برگشته بخت
❈۴۸❈
مرا ایزد از بهر آن آفرید
که شداد بیدار بودش شدید
سراسر به شمشیر سازم دو نیم
نداده به گیتی مرا ترس و بیم
❈۴۹❈
خشاش این سخن را ازو گوش کرد
ز کینه همه خون او جوش کرد
برآورد شمشیر زهرآبدار
درآمد به پیکار سام سوار
❈۵۰❈
بدو گفت کای بدرگ بدگهر
بگیر از کفم تیغ پرخاشخر
بگفت و بیازید آنگاه چنگ
بجوشید برسان غران پلنگ
❈۵۱❈
برون کرد تیغ از کفش شیرمرد
بدو حمله آورد گرد نبرد
بزد بر سرش پهلوان گزین
که از هر دو پایش برون شد ز کین
❈۵۲❈
به دو نیم شد گرد جنگی خشاش
همه راز مردی خود کرد فاش
بلرزید از بیم بر خود شدید
چو آن زور و پیکار را بنگرید
❈۵۳❈
برادر ورا نام کورنگ بود
که پیوسته در کینه و جنگ بود
چو زان سان برادرش را کشته دید
برو بخت بیدار برگشته دید
❈۵۴❈
ز جا جست و از کین بغل برگشاد
مدد خواست از فر شداد عاد
غریوان درآمد به پیکار سام
برو برخروشید و برگفت نام
❈۵۵❈
چو سام آنچنان دید در انجمن
نکرد از بد و نیک با وی سخن
همان تیغ زد مرد را بر میان
که از زخم او شد تنش پرنیان
❈۵۶❈
چو مردی نمود اندر آن بارگاه
بدو حمله کردند مغرب سپاه
بدو چهارصد تیغ افراشتند
به گردون همی نعره بگذاشتند
❈۵۷❈
دلاور درآمد به پیکارشان
همان زخم میکرد در کارشان
برآمد غریو ده و دار گیر
روان گشت در دم یکی آبگیر
❈۵۸❈
همه بازگشتند از موج زن
سپهبد نهنگی در آن انجمن
به ناگاه دریای خون شد روان
بسی عادیان را سرآمد زمان
❈۵۹❈
صد و سی تن از تیغ او کشته شد
به خون تخت و خرگاه آغشته شد
به ناگه برخاست دستور پیر
درافتاد در پای سالار شیر
❈۶۰❈
به پوزش درآمد که ای نامدار
ز خون بارگه شد همه رودبار
یکی رزم کردی که اندر جهان
نکرده کس از آشکار و نهان
❈۶۱❈
ولی چنگ از جنگ کوتاه کن
ازین پیر فرسوده بشنو سخن
بس است این که کشتی درین بارگاه
زمین و زمان گشت یکسر سیاه
❈۶۲❈
ولی جنگ در روی میدان خوش است
چو نی جان گردان رزم آتش است
ببوسید مر سام را دست و پا
که کوتاه کن رزم جنگ آزما
❈۶۳❈
برین برنهادند انجام جنگ
که فردا به میدان درآید نهنگ
به دستور مغرب چنین گفت سام
که شاپور را دست بگشا زخام
❈۶۴❈
بدان تا من این رزم کوته کنم
زمانی به آسودگی ره کنم
گشودند شاپور را هر دو دست
پس آنگه به زین دلیری نشست
❈۶۵❈
برون رفت سالار ایران سپاه
بیامد به نزدیک تسلیم شاه
برو سر به سر داستان بازگفت
که تسلیم از رزم او شد شگفت
کامنت ها