خواجوی کرمانی:چو خورشید میزان زرین گرفت که سنجد زمین را سراسر شگفت
❈۱❈
چو خورشید میزان زرین گرفت
که سنجد زمین را سراسر شگفت
سبک شد به یک سوی او شنگ شاه
ز بسیاری نور شد رنگ ماه
❈۲❈
تبیره برآمد ز شدادیان
شده رزمجو جمله عادیان
سلیحش بپوشید آنگه شدید
ز بیمش شده گونهها شنبلید
❈۳❈
یکی تخت بستند بر چهار پیل
که از رنگ او گشت گیتی چو نیل
ز سیصد من افزون گرفته سپر
یکی خود زرین چو گنبد به سر
❈۴❈
صد و شصت من تیغ زهر آبدار
به زر و به یاقوت گوهرنگار
سواره ابر میمنه قهقهام
خروشنده در بازویش خم خام
❈۵❈
ابر میسره ابرش پیلتن
ستاده به ماننده اهرمن
پس و پشت او جملگی نیزه دار
همه رزمجویان گه گیر و دار
❈۶❈
زمین لرزه بگرفت از بوق و کوس
زمین تیره از گرد چون آبنوس
زمانه گرفته همه اسب و پیل
کشیده صف مغربی میل میل
❈۷❈
تو گفتی زمین را سیاهی گرفت
سیاهی ز مه تا به ماهی گرفت
تو گفتی جهان سر به سر آهن است
و یا کوه البرز در جوشن است
❈۸❈
چو سام نریمان چنان لشکری
در آوردگه دید با داوری
بپوشید ساز نبردش به بر
کمر بر میان خود زرین به سر
❈۹❈
به تسلیم جنی چنین گفت او
که من رفتم ایدر بر از شیر غو
تن یکه آراستم جنگ را
چو لاله ز خون سازم این چنگ را
❈۱۰❈
به نیروی یزدان جان آفرین
یکی را نمانم به مغرب زمین
نگونسار سازم درفش کبود
بدان تا بدانی همه تار و پود
❈۱۱❈
ببندم به میدان دو دست شدید
نمانم که یک دم بماند پلید
بگفت و سه جام می لعل خورد
پس آنگه برانگیخت اسب نبرد
❈۱۲❈
از آن عادیان پهلوان مرد خواست
ز گردان جنگی همآورد خواست
درآمد به میدان یکی تیره گرد
که لرزید از بیم دشت نبرد
❈۱۳❈
غراب سیه را به میدان جهاند
که از گرد سمش فلک تیره ماند
سراپای میدان به جولان شکست
که روی زمین سر به سر تیره گشت
❈۱۴❈
یکی جادوئی بود طلاج نام
به افسون به هر جای گسترده کام
رسیده بد از کوه آهن ربا
به یاری شدید رزمآزما
❈۱۵❈
به بالا بلند و به پیکر سطبر
به صورت چو دیو و به صولت هژبر
به سر موی ژولیده چون بیشهای
به افسونگری سخت اندیشهای
❈۱۶❈
به تن جامه از چرم شیر و پلنگ
کشیده ز دریای بیبن نهنگ
نشسته به پیلی به مانند کوه
که بودی زمین زیر پایش ستوه
❈۱۷❈
تراشیده از سنگ آهنربا
یکی درقه در دست آن بدلقا
عمودی هم از سنگ بر دست شوم
که ویران بد از شومیش مرز و بوم
❈۱۸❈
چنین گفت با پور شداد عاد
مکن هیچ اندیشه از رزم یاد
که من سام را دست بسته چو سنگ
درآرم به خرگاه تو بیدرنگ
❈۱۹❈
ببینی چگونه کنم کارزار
چهان تیره سازم به سام سوار
به پاسخ بدو گفت آنگه شدید
که ای پرهنر جادوی پاک دید
❈۲۰❈
اگر سام یل را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
تو را هر چه خوهی به گیتی دهم
سپاسی به جان و تنت بر نهم
❈۲۱❈
چو بشنید طلاج بر کرد پیل
که لرزید میدان ازو میل میل
چو آتش درآمد به میدان چنان
همی جست آتش از آن بدگمان
❈۲۲❈
ز چشم و دهان آتش آمد برون
ز آتش زمانه شده لعلگون
یکی نعره زد سوی سام سوار
درآ تا ببینی یکی کارزار
❈۲۳❈
درآمد بدو سام رزم آزما
نه آگه از آن سنگ آهنربا
بدو گفت کای بدرگ بدکنش
ببینم به میدان رزمت منش
❈۲۴❈
مرا نام سام نریمان بود
اجل از من چیره پژمان بود
مرا با شدید است آوردگاه
نه با چون توئی بدرگ و کینه خواه
❈۲۵❈
من از بهر او آمدم سوی جنگ
که از خون کنم روی او رنگ رنگ
بدو گفت طلاج جادو منم
گهی آدمم گاه اهریمنم
❈۲۶❈
ز سر حد چیپا درین کارزرا
از آن آمدم کز تو آرم دمار
به یاری شداد عاد آمدم
پی چون توئی همچو باد آمدم
❈۲۷❈
به یک دم نبخشم امانت به کین
دراندازمت در دم از پشت زین
ببندم دو دستت به کردار باد
کشانت برم نزد شداد عاد
❈۲۸❈
که او هست در دهر کیهان خدیو
پری آفریده است با نره شیر
برآشفت ازین گفته فرخنده سام
بدو گفت آنگه که ای زشت نام
❈۲۹❈
خدیو جهان ایزد داور است
که روزیده بندگان یکسر است
مشو بدگمان راستی پیشه کن
ز دادار گیتی بس اندیشه کن
❈۳۰❈
ستایش کسی را سزد در جهان
کزو گشه پیدا زمین و زمان
بدو گفت طلاج پیش آر جنگ
نشاید درآورد کردن درنگ
❈۳۱❈
به میدان کین آمدی جنگجو
به پیش یلان زودتر هنگ جو
ببینم چه داری نشان یلی
که گوئی منم پهلو زابلی
❈۳۲❈
برو سام جنگی چو پیلان مست
درآورد طلاج بر گرز دست
نخستین درآمد به گرز گران
به مانند دیوان مازندران
❈۳۳❈
عمود گران سنگ رزمآزما
بینداخت بر درق آهنربا
سپهبد فرو کوفت در پیش صف
ورا جذب کرد و کشیدش ز کف
❈۳۴❈
عمدش ز کف رفت سام سوار
شگفت آمدش آنچنان کارزار
برون رفت طلاج پرخاشخر
درآویخته گرز سام از سپر
❈۳۵❈
دوباره برگشت در رزمگاه
یکی نعره زد دیو ناورد خواه
سپهبد برآورد آنگه سنان
فکنده به میدان جادو عنان
❈۳۶❈
به نیزه در انداخت بر نابکار
همان درقه در پیش کرد آن سوار
سنان بر سپر باز چسبید سخت
برون رفت شد نیزهاش لخت لخت
❈۳۷❈
به شمشیر حمله درآورد شیر
سپر پیش رو داشت بر خیره خیر
چو شمشیر آمد به روی سپر
بچسبید و از قبضه آمد به در
❈۳۸❈
به کف ماند قبضه برون رفت تیغ
دلاور بدان تیغ شد بادریغ
شگفتی فرو ماند سام سوار
فرو ماند پهلو در آن کارزار
❈۳۹❈
چرا این سپر دشمن جان ماست
همانا که این سنگ آهنرباست
دگر باره طلاج حمله نمود
که از گرد او گشت گیتی کبود
❈۴۰❈
ابا گرز سنگین چو آمد برش
درانداخت و برداشت خود از سرش
چو آن خود پولاد رفت از دلیر
سرش شد برهنه سپهدار شیر
❈۴۱❈
بخندید طلاج بر پهلوان
کزین سان چرائی تو تیره روان
به میدان آورد رزمآزمای
بهانه چه داری تو رزم آزمای
❈۴۲❈
سپهبد ز گفتار آمد به تنگ
کمان را برآورد و تیر خدنگ
به طلاج مر تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
❈۴۳❈
جهان را سیه کرد از پر تیر
همی ریخت پیکان بدان نره شیر
همه تیر از درقه آویخته
بدان دیو جادو برآویخته
❈۴۴❈
نشد تیر پهلو بدو کارگر
بشد تنگدل سام پرخاشخر
همی تاخت طلاج مانند دود
یکایک سلیح سپهبد ربود
❈۴۵❈
به میدان نماند هیچ او را سلیح
به دل گفت کین رزم من شد مزیح
پس آنگه بیازید چنگال و چنگ
بدان تا رباید ورا بیدرنگ
❈۴۶❈
فرو برد دستش به بند کمر
به نیرو درآمد یل پرهنر
ربودش به نیرو چو از پشت پیل
بغرید کآواش آمد دو میل
❈۴۷❈
بزد بر زمینش که او گشت پست
فرود آمد از اسب چون پیل مست
همی خواست کز تن ببرد سرش
به خون سرخ سازد همه پیکرش
❈۴۸❈
چو طلاج جادو بشد ناپدید
به هر سو نگه کرد او را ندید
همان گاه چون پور شداد عاد
بدید آن به میدان یکی رو نهاد
❈۴۹❈
بجنبید لشکر چو دریای چین
همه پهلوانان مغرب زمین
به نیزه به شمشیر و تیر خدنگ
گشادند بازو بدان شیر چنگ
❈۵۰❈
یکی حمله کردند پر دار و گیر
جهان شد پر از پر و پیکان تیر
سپهبد درآمد به پشت غراب
سری پر ز کینه دلی پرشتاب
❈۵۱❈
به ناگاه شمسه ز یک سو رسید
رسانید تیغی به آن پاک دید
چو بگرفت شمشیر سام سوار
درآمد در آن عرصه کارزار
❈۵۲❈
درافکند خود را به قلب سپاه
که از گرد اسبش جهان شد سیاه
تن یکه آمد سپهبد به جنگ
همان تیغ زهر آبداده به چنگ
❈۵۳❈
سواری ز مغرب بدو حمله کرد
که بر شد به خورشید رخشنده گرد
بپرسید سامش که نام تو چیست
که بر دست و تیغ تو باید گریست
❈۵۴❈
چنین داد پاسخ سهیلم به نام
که گیرم سر ماه را من به دام
ز شدادیانم نه یزدان پرست
ز دریا نهنگان بگیرم به دست
❈۵۵❈
برآرم دمار از تن اژدها
ز چنگال من کس نیابد رها
چرا آمدی سوی مغرب زمین
فکندی تنت را بدین دشت کین
❈۵۶❈
دریغت نیامد ز بازوی خویش
بر این قد و وین روی و نیروی خویش
نچیده گلی از بهار جهان
خزان اجل آمدت ناگهان
❈۵۷❈
بدو گفت سالار پرخاشجو
به میدان نه خوبست بسیار گو
اگر جنگ را آمدی در ستیز
سخن تیر باشد زبان تیغ تیز
❈۵۸❈
دگر چارهجوئی مکن بازگرد
که تا من درآیم به تنگ نبرد
به پاسخ چنین گفت او را سهیل
که تو یک تنی دشمنت خیلخیل
❈۵۹❈
من از بهر جان توام دردمند
که ناگه ازیشان ببینی گزند
جوانی جهان را ندیدی هنوز
ندیدی همانا بسی ماه و روز
❈۶۰❈
شگفتی بود پدر شداد عاد
بویژه شدید آن گو پاک زاد
فرستاده کس سوی کوه بلور
همان عوج جنگی درآید به زور
❈۶۱❈
چو زو اندر آید نیابی رها
وگر شیر گردی وگر اژدها
وگر همچو بهرام بر آسمان
برآئی ز چنگش نیابی امان
❈۶۲❈
بگیرد نهنگان و پیچان کند
برآرد به خورشید و بریان کند
نهنگ دمانش بود یک خورش
بدین گونه باشد ورا پرورش
❈۶۳❈
سوار تکاور رباید به چنگ
زند بر زمین خورد سازد به جنگ
تو با او چسان کینه پیش آوری
همه نیش بر روی ریش آوری
❈۶۴❈
ازین رزم برگرد و کوتاه کن
سوی مرز ایران زمین راه کن
بدو گفت آنگاه سالار سام
به یزدان که صبح اندر آرد به شام
❈۶۵❈
به موری دهد قوت نره شیر
کند پشه بر پیل جنگی دلیر
یکی ریزه الماس بخشد به زهر
که از پا درآید جهانی به قهر
❈۶۶❈
به آبی دهد آنچنان سوزشی
که آتش کند پیش او پوزشی
دم تیز بخشد به شمشیر مرگ
که از پا درآرد همه شاخ و برگ
❈۶۷❈
به من کز همه بندگان کمترم
ز نیرو به گردون رساند سرم
که یک تن نمانم به مغربزمین
به فرمان دادار جان آفرین
❈۶۸❈
درین بود سالار کآمد سپاه
گروها گروه آن سپه کینهخواه
گشادند بازو بدان پهلوان
بدان تا بگیرند او را روان
❈۶۹❈
ز هر سو به شمشیر و گرز و کمند
کمین ساخته بر یل دیوبند
سپهدار آورد شمشیر تیز
درافکند در عادیان رستخیز
❈۷۰❈
سر و دست و سینه فتاده نگون
به یک دم روان کرد سیلاب خون
همه چاک افکند در سینهها
همی کرد بیرون ازو کینهها
❈۷۱❈
به خون درفتادند سر پرشتاب
چو گوئی که افتد به دریای آب
همی تخم افکند پرخاشخر
همه آبش از خون و بارش ز سر
❈۷۲❈
بسی کشته افکند از ناگهان
درافکند طعمه پی کرکسان
سپهبد تن یکه در کارزار
درافکند از عادیان صد سوار
❈۷۳❈
بسی خسته از رزم برگشته شد
دلیران جنگی همه کشته شد
چنین تا غراب شب آمد پدید
ازین آشیان باز خور برپرید
❈۷۴❈
به گیتی بگسترد یال سیاه
ز ماهی سیه گشت تا برج ماه
کشیدند گردان عنانها ز چنگ
بشستند از جنگ و پیکار چنگ
❈۷۵❈
سپهبد چو شیر سراپا به خون
بیاغشته و دشمنان سرنگون
بیامد از آن دشت آوردگاه
پذیره شدش زود تسلیم شاه
❈۷۶❈
بدو آفرین فراوان بخواند
به تارک برش نیز گوهر فشاند
که در رزم، شاهی و در بزم، ماه
فروزنده از تو نگین و کلاه
❈۷۷❈
پس از خوان دگر ساقی آورد می
نوازنده شد بربط و چنگ و نی
ز رامشگران نغمه نای و رود
به ناهید و زهره رسیده سرور
❈۷۸❈
صراحی شده چشم غم خونفشان
ز سرگشتگی داد ساغر نشان
کامنت ها