خواجوی کرمانی:چو برخواند آن را برآشفت سخت برآورد شمشیر آن نیکبخت
❈۱❈
چو برخواند آن را برآشفت سخت
برآورد شمشیر آن نیکبخت
بزد بر سرش تا کمرگه شکافت
کلید طلسمات جم را بیافت
❈۲❈
یکی تیرگی شد چو کام هژبر
یکی نعره برخاست از روی ابر
ازو خواست فیروزی و دستگاه
که فیروز گردد به جادو سپاه
❈۳❈
چو آن کوه آتش بشد ناپدید
سپهبد حصاری ز آهن بدید
به گردش یکی گنده دریای آب
نهنگی نیارست کردن شتاب
❈۴❈
همی موج بر اوج رفته بلند
تن کوه از آن موجهاش پرگزند
بدو گفت شمسه فرودآ یکی
به یزدان ستایش نما اندکی
❈۵❈
پس آنگه ببین تا چه آید فراز
چنان راه دریا شود بر تو باز
درین بود ناگاه شب در رسید
جهان چادر قیر بر سر کشید
❈۶❈
بت تیره مانند دیو سیاه
مه و مهر افتاده در تیره چاه
فلک راه گم کرده در تیرگی
سیاهی گذشته ازو خیرگی
❈۷❈
دل از جان بریده زمانه ز بیم
کشیده سیهدیو سر در گلیم
عروسان افلاک را برده دیو
مه و مهر و سیاره را خورده دیو
❈۸❈
فلک چهره شسته به دریای نیل
به دوده بیالوده رخسار پیل
گشوده سیه مار گیتی دهن
ز ماتم سیه ساخته پیرهن
❈۹❈
چنان تیره و تار و بس هولناک
که گفتی فلک اوفتاده به خاک
گریزنده دیوان در آن تیره شب
جهان گشته از بیم او پر ز تب
❈۱۰❈
در آن تیرگی سام نیرمنژاد
ز یزدان دادار میکرد یاد
ستایش بسی کرد بر کردگار
بترسید از آن تیره شب نامدار
❈۱۱❈
همی گفت زین سان شبی کس ندید
کزو روشنائی همی برپرید
شبم تیره بختم از آن تیرهتر
ز هجران شب تیرهام تیرهتر
❈۱۲❈
جد از پریدخت سیمینعذار
دل از درد بیمار و دل پر ز خار
همه روزم از یکدگر بدتر است
دهن تلخ و لب خشک و دیده تر است
❈۱۳❈
بسی گفت و خوناب حسرت بخورد
خیال پریدختش از دست برد
به سر برش شمسه همی پاسبان
دو دیده نهاده بر آن مهربان
❈۱۴❈
که افتاده بیهوش سام سوار
چو برخاست بانگی چو رعد بهار
همه دشت از آن نعره لرزه گرفت
که شمسه از آن نعره شد در شگفت
❈۱۵❈
نگه کرد دیوی چو ابر سیاه
دو پا بر زمین و سرش تا به ماه
تن او به مانند پشت پلنگ
سرین و تنش همچو پشت پلنگ
❈۱۶❈
دو شاخش به سر چون دو شاخ درخت
همه کتف و کوپال او لخت لخت
درختی گرفته به کف پرگزند
یکی سنگ پس کرده بر وی به بند
❈۱۷❈
به زنجیر بسته ابر یکدگر
کشیده به بالای زنجیر زر
بغرید کای شمسه نابکار
چه همراه گشتی به سام سوار
❈۱۸❈
پی کینه ما چه برخاستی
چرا کشتن باب من خواستی
چه پوئی بدین سان به گرد طلسم
به آتش فکنده دل و جان و جسم
❈۱۹❈
تو را باب و آن خیره تسلیم شاه
ابا لشکر دیو و جنی سپاه
گرفتار گشتند پیش شدید
همه روز خوبی به سر در رسید
❈۲۰❈
تو با این فرومایه گرد دلیر
گریزان رفتید چهره زریر
من از پی شتابان رسیدم همی
بسی رنج و انده کشیدم همی
❈۲۱❈
همین دم سرت را بکوبم به گرز
نمانم بدین بدگهر یال و برز
که لرزید گیتی به مانند بید
یکی مرغ پیدا شد آنگه سپید
❈۲۲❈
به منقار سرخ و به پیکر بزرگ
به تن ژندهپیل و به نیرو سترگ
برون کرد آتش به دم هر زمان
چو شد پرغریوان و نعرهزنان
❈۲۳❈
چو گم گشت آتش در آن پهندشت
غریوان مر آن مرغ اندر گذشت
سپهبد از آن مرغ حیران بماند
به یزدان بسی آفرینها بخواند
❈۲۴❈
چو شمسه مر آن زشت پتیاره دید
تن خویش را سخت بیچاره دید
همی خواست رفتن سوی پهلوان
که سازدش بیدار روشن روان
❈۲۵❈
دگر گفت کو رفته ایدر به خواب
چه داری به بیدار کردن شتاب
بپرسید از آن دیو نام تو چیست
یکی بازگو تا که کام تو چیست
❈۲۶❈
منم شمسه آن دخت رحمان جن
به فرمان من سر به سر جان جن
چو بشکست سام نریمان طلسم
بشد آشکارا نهان طلسم
❈۲۷❈
همان تیغ جم را به دست آورید
بتازیم از ایدر به جنگ شدید
برآریم از جان ایشان دمار
به فرمان یزدان پروردگار
❈۲۸❈
به پاسخ چنین گفت آن پرغریو
مرا نام باشد پلنکال دیو
بگفت و برآورد گرز گران
به شمسه درانداخت آن بدگمان
❈۲۹❈
بزد بر سر شمسه پس گرز او
ز جا جست آن دلبر مشک مو
یکی تیغ بودش همی در نیام
درآورد و آمد به پشتی سام
❈۳۰❈
بزد بر دو پای پلنکال دیو
دو پایش قلم شد به نام خدیو
بیفتاد بر خاک دیو نژند
غریوش برآمد به چرخ بلند
❈۳۱❈
یکی ضرب دیگر بزد بر سرش
که بشکافت تا سینه که پیکرش
یکی دود برخاست از وی سیاه
که یکباره تیره شد آوردگاه
❈۳۲❈
دگر ره درآمد به بالین سام
به خواب اندر آن بد یل نیکنام
به بالین او شمسه شد دیده بان
طلایه همی بود بر پهلوان
❈۳۳❈
ولی سام در خواب باغی بدید
چنان خواب هرگز ندید و شنید
در آن باغ تختی نهاده به زر
بر آن تخت جمشید فرخنده فر
❈۳۴❈
بسی پر ز خنده بر آن تخت عاج
به سر برنهاده ز فیروزه تاج
به یک دست جامی و لوح نبید
نوشته بر آن لوح جامی بدید
❈۳۵❈
چو چشمش برافتاد بر روی سام
بدو داد جمشید فرخنده جام
بدو گفت درکش که این بخش تست
که بیدار دل باشی و تندرست
❈۳۶❈
پناه توام شاه جمشید جم
که دشمن ز شمشیر من بد دژم
جهان را همه زیب و فر دادهام
به هر جا بسی گنج بنهادهام
❈۳۷❈
مرا سال هفتصد به سر برگذشت
چو بادی که آید ابر روی دشت
به فرمان من بود دیو و پری
به دستم جهان همچو انگشتری
❈۳۸❈
جهان کردگارم چو فیروزه بود
شبم روز و روزم چو نوروز بود
سه چیز اندرین دیر بر ساختم
بسی گنج و دینار پرداختم
❈۳۹❈
نخستین مر این جام گیتی نما
همه راز گیتی درو کرده جا
به نوروز در خلوتی جا کنی
درو راز گیتی هویدا کنی
❈۴۰❈
زمین سر به سر ماه و چرخ و سپهر
چو کیوان و بهرام و ناهید و مهر
چو برجیس با تیر و پوینده ماه
ببینی چه داری در آنجا نگاه
❈۴۱❈
دگر تیغ تیز و پرند آوری
که کوته کند مکر جادوگری
پس از تو یلانی که پیدا شوند
ز تخمت نهنگان که برپا شوند
❈۴۲❈
بدیشان بماند همی یادگار
به هر جای سازند ازو کارزار
بویژه یکی پهلو پاک دین
که گیتی نماید چو خلد برین
❈۴۳❈
جان را کند پاک از دیو و دد
به شادی همی عمر او بگذرد
سزد مرد را تاج و تخت و کلاه
سرش بر شده تا به خورشید و ماه
❈۴۴❈
همه پادشاهان فرخنده پی
سرافکنده باشند در پیش وی
به نیرو بدرد دل شیر نر
به فرمان دادار فیروزگر
❈۴۵❈
تن پیل نر را درآرد به زیر
نباشد زمانی ز پیکار سیر
به شمشیر و تیر و به گرز و کمند
سر نره دیوان درآرد به بند
❈۴۶❈
نه جادو بماند نه جادوگران
بگردد جهان را کران تا کران
به گرز و کمند و به شمشیر تیز
نماید به گیتی یکی رستخیز
❈۴۷❈
کزو بازگویند در روزگار
به هنگام بزم و گه گیر و دار
به تن همچو شیر ژیان باشد او
به مردی سرافراز و پرخاشجو
❈۴۸❈
به تن پیل و دل همچو شیر شکار
ورا نام رستم کند روزگار
چو بینی ورا نام کن پیلتن
بدو یادگاری بماند ز من
❈۴۹❈
بسا رزم کو آورد در جهان
سر افرازد او نام شاهنشهان
همیشه به پیکار بسته کمر
نماند به مرز جهان کینهور
❈۵۰❈
سیم ای سپهدار سام سوار
طلسمی که بستم همی یادگار
ببستم طلسم اندرین سرزمین
تو بردار بخش خود ایدر همین
❈۵۱❈
ز تخمت بباید دلیری دگر
کمربسته آید بدین بوم و بر
گشاید طلسمات دیگر به زور
نتابد بدو هیچ ز اندیشه هور
❈۵۲❈
چو برداری این تیغ با گنج ما
به گیتی همی یاد کن رنج ما
چو آئی برون از طلسم ای دلیر
یکی مرغ بینی چو درنده شیر
❈۵۳❈
که سیمرغ خواند ورا رهنما
خردمند و بادانش پاک را
بود چار فرسخ ورا پر و بال
نباشد به گیتی ورا کس همال
❈۵۴❈
بود شاه مرغان و گویا زبان
رسیده ز دیوی به جانش زیان
که نامش بود ارقم بدلقا
نماید تن خود چو نراژدها
❈۵۵❈
پس از چند سالان که اندر کنام
نهد بچه سیمرغ با فر و کام
رود ارقم و بچهایش خورد
از آن طعمه جادو بسی پرورد
❈۵۶❈
سیه گشت از آن اژدها کار مرغ
ز دردش شده سینه افکار مرغ
چو بیند تو را باز گوید همه
مراد خود از تو بجوید همه
❈۵۷❈
بسا سالیانی که در روزگار
به پیوند تو خوبی آرد به کار
کند نیکوییها به فرزند تو
بود مهربان پیش پیوند تو
❈۵۸❈
بکش ارقم جادو از تیغ تیز
ز جانش برآور تو یک رستخیز
پس آنگه منه دل برین دهر پیر
که ناپایدار است و دل ناپذیر
❈۵۹❈
به دمسازیش نیست هیچ اعتبار
نبئی دمی کار او برقرار
به هر جا که باشی به یزدان گرا
که تابد نبینی به هر دو سرا
❈۶۰❈
ز جا جست سالار فرخنده سام
نگه کرد بر ماه طوطی خرام
که بنشسته با تیغ بد پایدار
بیفکنده دیوی در آن کارزار
❈۶۱❈
بپرسید ازو دیو جنگی خبر
بدو گفت شمسه همه سر به سر
سپهبد بدو گفت صد آفرین
که مردی نمودی تو از نازنین
❈۶۲❈
سفیده چو آورد از کوه سر
نگه کرد سالار فرخنده فر
همه آب دریا شده ناپدید
همان باره آهنین را بدید
کامنت ها