خواجوی کرمانی:از آنجا بیامد به پای حصار از آهن یکی باره بد استوار
❈۱❈
از آنجا بیامد به پای حصار
از آهن یکی باره بد استوار
یکی پیل بر برج و مرغی به سر
همه پیکرش سیم و بالش ز زر
❈۲❈
به همراه خورشید میگشت باز
به هر ساعتی نعره میکرد ساز
چو مرغ دلاور بدو بنگرید
یکی چرخ زد نعرهای برکشید
❈۳❈
که سام نریمان تو شاد آمدی
درین حصن فرخ چو باد آمدی
به کام دلت باد دور زمان
بوی خرم از بخت و دل شادمان
❈۴❈
بدو گفت شمسه که ای شیر جنگ
بینداز این را به تیر خدنگ
ولیکن چنان کن که ناید خطا
که سنگ سیه گردی ای با وفا
❈۵❈
اگر بر سه تیرش نینداختی
چنان دان که خود کار خود ساختی
که سنگ سیه گردی اندر زمان
غراب سیه با تو ای پهلوان
❈۶❈
سپهبد چو بشنید حیران بماند
به یزدان دو دست دعا برفشاند
چنین گفت کای داور داوران
رساننده رزق روزیخوران
❈۷❈
بلند آسمان را بلندی ز تست
تنومند را زورمندی ز تست
ز آبی کنی صورت شوخ و شنگ
ز خاری گلی را دهی بوی و رنگ
❈۸❈
اگر مور در دیدهاش نور تست
اگر پشه در پای او زور تست
نباشد اگر لطف تو یاورم
من خاکی از ذرهای کمترم
❈۹❈
به فرت کزین عقده پر بلا
شوی دستگیر من مبتلا
بگفت این و آنگه کمان برکشید
خدنگی ز ترکش به زه برکشید
❈۱۰❈
عقاب سبکبال چون شد ز دست
خطا کرد و نامد مرادش به دست
غراب سیه تا به زین شد به سنگ
سپهبد برفت از گل روش رنگ
❈۱۱❈
خجل شد ز بازوی و دست و کمان
پناهید بر داور داوران
دگر ره خدنگی به زه برنهاد
بینداخت و نارفت هم بر مراد
❈۱۲❈
غرابش بشد سنگ و خود تا به ناف
دلاور به خود گفت از خود ملاف
به باد است هر نام کاندوختی
خود از بهر خود جامهای دوختی
❈۱۳❈
چو شمسه چنان دید حیران بماند
ز دو دیدگان خون دل برفشاند
ز سر مغفر انداخت و دست نیاز
برآورد ابر درگه بینیاز
❈۱۴❈
همان سام برداشت دست دعا
همی گفت کای داور رهنما
پناهم توئی ای پناه همه
مرادم ده ای پادشاه همه
❈۱۵❈
غلط رد مکن تیر من بر هدف
مدد ده که یارم بیارم به کف
بگفت این و بر ترکش آورد چنگ
برآورد تیری ز رخ رفته رنگ
❈۱۶❈
چو سوفار بر زه بشد جایگیر
رخ آورد بر داور دستگیر
زه و دست سوفار چون هم گرفت
ستون چپ و راستش خم گرفت
❈۱۷❈
خمی از کجی بر کج ابروش رفت
کمان گوشه بر گوشه گوش رفت
چو بر قبضه شد خار پیکان درشت
سرانگشت او را ببوسید مشت
❈۱۸❈
جدا شد زه از شصت زهگیر او
پرنده سوی مرغ شد تیر او
به تیر دعاگو شود مستجاب
بشد راست او تیر آن کامیاب
❈۱۹❈
چنان زد مر او را گو بیهمال
که گفتی بدش چار یال و دو بال
ز زخم یل نامبردار شیر
ز بالا نگون اندر افتاد زیر
❈۲۰❈
فلک کر شد از بانگ آوازهاش
گشوده شد آنگاه دروازهاش
سپهبد درآمد به دربند دژ
همه رای او گشت پیوند دژ
❈۲۱❈
نگه کرد خاکی به جوش آمده
از آن گونه گونه خروش آمده
به نرمی به ماننده توتیا
همی جوش میکرد از کیمیا
❈۲۲❈
چو دیگی که جوشد خروشنده بود
نبود آتش و خاک جوشنده بود
ز گرمی نیارست رفتن بدو
شده سوزه آهنین اسب ازو
❈۲۳❈
دلاور به دهلیز قلعه بماند
به یزدان پناهید و نامش بخواند
همی گفت کای داور دادگر
بدین بنده کمترین درنگر
❈۲۴❈
مرا ز آتش و آب دادی رها
وگرنه مرا جان شدی مبتلا
یکی چاره با خاک جوشنده کن
به نیرو مرا بخت کوشنده کن
❈۲۵❈
که بر من ازین خاک هم راه تنگ
نه راه گذار و نه جای درنگ
ندانم ازین خاک چون بگذرم
ز گرمی این آب شد پیکرم
❈۲۶❈
بگفت و بمالید رخ بر زمین
بنالید پیش جهانآفرین
کز آن خاک ماری برآورد سر
دهان باز کرد آن دد بدگهر
❈۲۷❈
همی آتش افشاند بر پهلوان
سپر بر سر آورد مرد جوان
جهان پر شد از آتش خاک مار
ندیده به گیتی کس این کارزار
❈۲۸❈
به ناگه پدید آمد آنگه پری
ثناگوی شد شمسه خاوری
کمان وز چوب و ز تیر خدنگ
بیاورد در پیش یل بیدرنگ
❈۲۹❈
بدو داد گفتا که ای مرد هش
به یک تیر این مار جنگی بکش
نگه دار با خویش تیر و کمان
که آید به کار از پی بدگمان
❈۳۰❈
نگه دار تن را و هشیار باش
شب و روز با یاد دادار باش
بگفت و همانگه بشد ناپدید
تو گفتی ز مادر نیامد پدید
❈۳۱❈
بپرسید از شمسه کار پری
شگفتی بماندم درین داوری
که چون آمد این دلبر ماهرو
کجا رفت دیگر به من بازگوی
❈۳۲❈
چنین گفت کاین از طلسمات دان
که برخاسته موبدان روان
ز نیرنگ و تدبیر و از کیمیا
خردمند بر ساخت از سیمیا
❈۳۳❈
نمودیست گر نه تن او نبود
خداوند گیتی به تو این نمود
سپهبد کمان را بمالید دست
به شاخ گوزن اندر آورد شصت
❈۳۴❈
بپیوست پیکان زهرآبدار
چو بگشاد شد بر گلوگاه مار
که آن مار غلطید بر روی خاک
ز چرمش برآمد به گردون تراک
❈۳۵❈
همه جوش آن خاک شد ناپدید
ز گرمی و جوشش فرو آرمید
سپهبد بر آمد بر آن تیره خاک
دل و جان بشسته ز اندوه پاک
❈۳۶❈
به ناگه یکی قصر زرین بدید
که بر چرخ گردون سرش میرسید
دری دید یکسر همه زر زرد
ز یاقوت و فیروزه لاجورد
❈۳۷❈
یکی قفل بر وی چون ران شتر
که درگاه از آن قفل گردیده پر
دلاور بیازید بر قفل دست
به نیرو سراسر به هم برشکست
❈۳۸❈
درآمد در آن کاخ زر نامور
در و بام او جمله از خشت زر
یکی تخت بنهاده فیروزه رنگ
در آن تخت شاهی به فرهنگ و هنگ
❈۳۹❈
به رخسار مانند تابنده ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
همه تخت بالای آن شاه بود
شده آسمان تخت و آن ماه بود
❈۴۰❈
یکی لوح در پیش آویخته
درو پند و اندرز آمیخته
نوشته به عنبر بر آن لوح بر
که طهمورثم شاه فرخنده فر
❈۴۱❈
هر آن کس که شادان بدین جا رسد
به پرسیدن شاه والا رسد
ندارم به چیزی دگر دسترس
همین پند من یادگار است و بس
❈۴۲❈
خردمند و آزاده نیکبخت
شناسد مر این را به از تاج و تخت
مکن بد تو با مرد آزاده جو
سوی نیکوئی تاز و بد را مپو
❈۴۳❈
که نیکی بود مر تو را دستگیر
ز خود کمتران را همه دستگیر
به بدگوهران خود نداری امید
که میوه نچیند کس از شاخ بید
❈۴۴❈
مجو از کسی ای پسر ایمنی
که نشناسد از دوستی دشمنی
همان راز خود را به هر کس مگوی
ز نا اهل مردم تو نیکی مجوی
❈۴۵❈
سخن را چو گوئی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نائی به رنج
دو روز آمده راه نزدیک خویش
دروغ است یکسر که آورد پیش
❈۴۶❈
چو نیکی کنی پس به نیکی شناس
به نیکی منه هیچکس را سپاس
چو باشد به بخشش تو را دسترس
سپاس از جهان آفرین دان و بس
❈۴۷❈
مباش هیچ ایمن ز مرد دو رنگ
به هنگام صلح و به هنگام جنگ
دو رنگی نشان پلنگی بود
که ناپاکی اندر دو رنگی بود
❈۴۸❈
تو یکرنگی از شیرمردان شناس
که از بد بدارند در دل هراس
چنان کن که از وی چو خواهی برید
نباید ازو درد و رنجت کشید
❈۴۹❈
کسی گر کند بد به خود میکند
چو نیکی نبیند چه بد میکند
چو پیوسته شد دوستی با کسی
که در دوستی پای دارد بسی
❈۵۰❈
مزن بر خود از کار ناکرده لاف
مکن هیچ رای سخن بر گزاف
که از لاف جز شرمساری نبود
گزافه ندارد به کس هیچ سود
❈۵۱❈
درین پرده زین بیش گفتار نیست
به نیک و به بد با کسم کار نیست
تو را گر خرد باشد و پاک مغز
همین بود بود آن قدر پند نغز
❈۵۲❈
به گیتی چو من نامداری نبود
به نزدم نیارست کس آزمود
مرا قهرمان خواند فرزانه مرد
به طهمورثم نام شد در نبرد
❈۵۳❈
مرا سیصد و سی و یک سال بود
همالم به گیتی کسی را نبود
بسی دیو کشتم به پیکار و جنگ
به دشمن زمانی نکردم درنگ
❈۵۴❈
ببستم دو دست کیوشان دیو
کزو بد زمان و زمین پر غریو
ز گیتی بدان را برانداختم
جهان را از ایشان بپرداختم
❈۵۵❈
چو گفتم که شد نوبت کار من
بگیرم ز شادی یکی جام من
به ناگه فراز آمد امر خدا
برانگیخت چون تندبادم ز جا
❈۵۶❈
نمانده که گام دگر بسپرم
و یا یک نفس بیشتر بشمرم
ز تختم درآورد در تیره خاک
نه ترسش ز من بد نه بیم و نه باک
❈۵۷❈
رباطیست گیتی مر او را دو در
چو زین در درآئی از آن در به در
چو باد بهاری یکی درگذر
درو توشه راه خون جگر
❈۵۸❈
نه فرزند همراه آید نه زن
چو این است گیتی دگر دم مزن
چو آئی همی خون خوری در جهان
بجز این نباشد خورش در میان
❈۵۹❈
یکی نغز شمشیر در روی تخت
نگه کرد سالار فیروزبخت
نوشته دگر پیش تیغ بلند
که از تست این نغز تیغ پرند
❈۶۰❈
بببند و ز دیوان جهان پاک کن
تن جادویان را ازین چاک کن
سپهبد به شمشیر یازید دست
ببوسید و اندر میانش ببست
❈۶۱❈
برون آمد از کاخ سام سوار
کمربسته از بخت خود کامکار
بدو گفت شمسه که شادان بزی
که پیوسته را زندگی خوش بزی
❈۶۲❈
همین تیغ بد آنکه بابم بگفت
کنون غنچههای مرادم شکفت
نتابد کسی پیشت اکنون به جنگ
برآری دمار از نهاد پلنگ
❈۶۳❈
به ناگه یک یپکر آمد پدید
بد از پیکر او زمین ناپدید
سرش همچو شیر و تنش همچو کوه
زمین زیر او بود یکسر ستوه
❈۶۴❈
گرفته به دستش یکی کرنا
زمانه برآمد به یک ره ز جا
همانگه مر آن نای روئین دمید
تو گفتی که روز قیامت رسید
❈۶۵❈
بلرزید گیتی از آن کرنای
ستاده بر او یل پاک رای
یکی باد طوفان شد از ناگهان
که پوشیده شد روی خورشید ازان
❈۶۶❈
بیفکند دیوار آن تندباد
زمانه تو گفتی مگر برفتاد
ز که سنگ برداشت از دیو رنگ
برون کرد از مرد خفتان جنگ
❈۶۷❈
بپیچید شمسه به دامان سام
دگر همچو کاهی ربود از کنام
بدو گفت کای گرد روشن روان
که هم شهریاری و هم پهلوان
❈۶۸❈
بباید تن خود به صورت فکند
به نیرو ز روی زمینش بکند
پس آنگاه این باد کمتر شود
زمانه به آئین دیگر شود
❈۶۹❈
چو بشنید سام دلاور به زور
برآمد بغل برگشادش چو مور
بپیچید بر صورت روی شیر
به نیرو درآمد گو شیرگیر
❈۷۰❈
بنالید بر داور داوران
که ای کردگار زمین و زمان
ز تو دارم اندر جهان فرهی
ولیکن به هرکس که خواهی دهی
❈۷۱❈
زمین و زمان زیر فرمان تست
تن و جان ما جملگی زان توست
اگر کام دل یابم از فر تو
ز دشمن همی کام یابم ز تو
❈۷۲❈
بگیرم سر ابرها را به چنگ
مر او را به گردن نهم پالهنگ
پریدخت را باز بینم یکی
ز رویش گلی بازچینم یکی
❈۷۳❈
اگر دشمنان را ز کین سر کشم
به نیرو مر این را ز جا برکنم
چو بسیار نالید بر کردگار
خطی دید کنده بدو استوار
❈۷۴❈
که ای سام فرخنده پهلوان
که هم بانژادی و هم نوجوان
بود وزن این صورت اندر شمار
به سنگ جهان آمده ده هزار
❈۷۵❈
بدین روی زورت یکی را گرای
تن خود به نیروی این آزمای
چو برکندی این را به زور یلی
از آن تو شد کشور پردلی
❈۷۶❈
چو کردی مر او را تو از زور سست
یکی درج بینی که از بهر تست
ز بهر عروسی و دامادیت
یکی گنج بینی پی رادیت
❈۷۷❈
چو برداشتی کام دل یافتی
پس آنگه به دشمن چو بشتافتی
چو برخواند خندید از فر هور
دگر ره به صورت درآمد به زور
❈۷۸❈
به نیروی مردی ز جا بربکند
چو یک برگ کاهش به هامون فکند
نگه کرد گنجی به زیر زمین
بدید آن سپهدار با آفرین
❈۷۹❈
درآمد به زیر زمین نامدار
چهل خم نگه کرد اندر شمار
به زنجیر زر بسته بر یکدگر
همه سر به سر پر ز لعل و گهر
❈۸۰❈
یکی درج یاقوت آویخته
به در و گهر بود آمیخته
چو بگرفت و بگشاد آن پرهنر
درو دید پهلو دو دانهگهر
❈۸۱❈
خطی دید کان دانه پربها
نداند کس این را بها جز خدا
به میراث ما بد گهر بر گهر
به بازو ببند و پدر بر پسر
❈۸۲❈
ببندش به بازو نشان یلی
که بر تو نتابد کس از پر دلی
بخندید و بر بازوی خود ببست
برون شد ز سردابه چون پیل مست
❈۸۳❈
نه صورت بدید و نه آهن حصار
نگه کرد دشتی پر از ریگ و خار
همان شمسه را دید بر آفتاب
که بگرفته آن مه عنان غراب
❈۸۴❈
بر اسبان نشستند و بشتافتند
همه کام گیتی به دل یافتند
به شمسه چنین گفت پس پهلوان
نشاید که تسلیم گردد نوان
❈۸۵❈
ز جادوگران شدید پلید
عنان را بدان سو بباید کشید
ولیکن ز قلواد جائی نشان
ندیدم از گرد گردنکشان
❈۸۶❈
نبینم اگر هر دو را زنده من
شوم پیش تسلیم شرمنده من
همان پیشگاه منوچهر شاه
چگویم به گردان ایران سپاه
کامنت ها