خواجوی کرمانی:درین گفتگو بود سالار شاه که ناگه زمین و زمان شد سیاه
❈۱❈
درین گفتگو بود سالار شاه
که ناگه زمین و زمان شد سیاه
نگه کرد بر آسمان سام شیر
یکی مرغ را دید مرد دلیر
❈۲❈
که از پر و بالش جهان تیره شد
همه چشم خورشید ازو خیره شد
ز گردون درآمد به سوی نشیب
که از پیکرش کوه شد در نهیب
❈۳❈
درآمد به روی زمین از هوا
بجز سام نیرم نبودش نوا
نگه کرد مرغی بغایت بزرگ
ز پر رنگ بد پیکر او سترگ
❈۴❈
همه نقش مرغان که در روزگار
ز صنع آفریدست در روزگار
همه بر پر و بال او نقش بود
یکی قدرتی از جهانبخش بود
❈۵❈
ثنا گفت بر سام فرخنده نام
که شاد آمدی ای سرفراز نام
جهان پهلوانا خدا با تو باد
بدان تا کنی پیشه آئین و داد
❈۶❈
دل زیردستان به دست آوری
به بیدادکاران شکست آوری
چنین دست و باز و کوپال و یال
چنین اختر سعد فرخنده فال
❈۷❈
دل شیر و نیروی و چنگ پلنگ
تو را داد ایزد همه فر و هنگ
که در راه یزدان ببندی کمر
جدا سازی از دوش بدخواه سر
❈۸❈
مرا نام سیمرغ کرده خدا
همان شاه مرغانم ای نیکراه
بدین چنگ و منقار و این پر و بال
که گویی ندارم به گیتی همال
❈۹❈
ولیکن مرا دشمنی هست سخت
که لرزانم از بیم او چون درخت
اگر دشمنم را درآری ز پا
به فرمان دادار فرمانروا
❈۱۰❈
کنم با تو پیمان و عهد درست
کزو برنگردم ز عهد نخست
که نیکی نمایم به پیوند تو
بوم بنده در پیش فرزند تو
❈۱۱❈
ستایش کنم مر تو را شب و روز
پس از پاک یزدان گیتی فروز
بدو سام فرخنده گفتا بگو
مرادی که داری تو از من بجو
❈۱۲❈
که من سر نپیچم هم از رای تو
بیایم به هر جای همرای تو
مر آن دولتت را به دست آورم
ابر دشمن تو شکست آورم
❈۱۳❈
سرش را بکوبم به گرز گران
تنش را ببرم به تیغ بران
بدو گفت سیمرغ کای نامدار
یکی زشت پتیاره نابکار
❈۱۴❈
به گیتی ورا نام ارقم بود
چو او بدکنش جادوئی کم بود
گهی بر زمین است و گه بر زمان
گهی همچو شیر است و گه چون کمان
❈۱۵❈
برآید به هر رنگ و هر صورتی
به هر دم نماید به ما نیتی
به فرمان دادار پروردگار
یکی بچه آرم به سالی هزار
❈۱۶❈
هزار دگر پرورش میدهم
ز نخجیر او را خورش میدهم
پس آنگه به فرمان یزدان پاک
به پرواز آیند بر روی خاک
❈۱۷❈
ولیکن از آن ارقم بدلقا
بد آید به جادوی نر اژدهای
سه نوبت مرا بچه خوردست پیش
نتابم بدان جادوی تیره کیش
❈۱۸❈
دگر آن که قلواد او برده است
بسا همچو قلواد را خورده است
همان ماهرخ دخت تسلیم شاه
که رضوان بود نام فرخنده ماه
❈۱۹❈
ببرده به سوی نهنکان دره
به چنگال گرگ اوفتاده بره
ازین جایگه تا بر کینه خواه
به یک هفته تازد سپهبد به راه
❈۲۰❈
سه کار است اگر پهلوان زمین
شتابد غریوان بدان مرز کین
نخستین که قلواد فرخنده بخت
رها یابد از رنج و از بند سخت
❈۲۱❈
دگر آن که کامم برآری به دهر
سوم آن کزین رزم یابی تو بهر
که سام سپهدار ارقم بکشت
که گیتی ز آسیب او بد درشت
❈۲۲❈
نتابد کسی پیش او روز جنگ
به مرغ و به ماهی جهان کرده تنگ
پس آنگه ز دلبر نشانت دهم
تو را مرهم وصل بر جان نهم
❈۲۳❈
به پاسخ بدو گفت پس پهلوان
که بنما به من دیو تیره روان
که از جان شومش برآرم دمار
نمایم به گیتی یکی ناب کار
❈۲۴❈
که گویند سام سپهبد چه کرد
ز دیوان و جادو برآورد گرد
درین بود سالار شمشیرزن
که از تن ببرم سر شوم تن
❈۲۵❈
که فرهنگ دیو اندر آمد ز راه
ثنا گفته بر سام زرینکلاه
ز تسلیم جنی رساند آگهی
که بر باد شد تاج شاهنشهی
❈۲۶❈
گرفتار طلاج بدگوهر است
که آن بدگهر جفت جادوگر است
همه گنج و خرگاه تاراج شد
سراسر به تاراج طلاج شد
❈۲۷❈
بپیچید ازین گفته سام سوار
پس آنگه بدو گفت کای نامدار
ز بگرفتن شاه جن غم مخور
که برهانم او را ازین بدگهر
❈۲۸❈
جهان تیره سازم به چشم شدید
بن و بیخ طلاج خواهم برید
کنون کام سیمرغ جویم همی
به پیکار ارقم بپویم همی
❈۲۹❈
جهان را رهانم از آن اژدها
پس آنگه شتابم سوی ابرها
همه کارها را به سامان کنم
به هر خسته درد درمان کنم
❈۳۰❈
تو با شمسه شو سوی تسلیم شاه
درودش ده و بازگو رنج راه
که اینک رسیدم چو شیر ژیان
به پیکار طلاج بسته میان
❈۳۱❈
همان دم برفتند از پیش نیو
سپهدار شد سوی پیکار دیو
سپهبد نشست از بر گردنش
به سیمرغ گاهی نموده تنش
❈۳۲❈
همان مرغ بر اوج پرواز کرد
تو گفتی که با چرخ همراز کرد
برفتند بر سوی دشت و کلنگ
همه نرگس و لاله بود آن کلنگ
❈۳۳❈
به یک دست او کوهسار و دره
سیه گشته از دود و دم یکسره
یکی دود پیچید بر چرخ و ماه
رخ ماه و خورشید گردون سیاه
❈۳۴❈
سرازیر گردید سیمرغ از ابر
سراسیمه از بیم جنگی هژبر
از آن اژدها مرغ لرزان شده
خرد از دماغش گریزان شده
❈۳۵❈
بدو سام گفتا چرائی دژم
ز اندوه ارقم مخور هیچ غم
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان
به دیده چو نوری و روشنروان
❈۳۶❈
ندانی که ارقم چگونه بلاست
به دریا نهنگ و به غار اژدهاست
گهی دیو و شیر است و گاهی پلنگ
جهان از غم ارقم آمد به تنگ
❈۳۷❈
ازین بیش گفتن نه نیکو بود
که گفتار پیش تو آهو بود
سپهبد به یک دست غاری بدید
که از تیرگی بیخ او کس ندید
❈۳۸❈
ز سیمرغ پرسید کین غار چیست
که دارد نشیمن درو جای کیست
بدو گفت زندان ارقم بود
پر از دیو و جادوی و آدم بود
❈۳۹❈
که از قهر بسته است بر کوهسار
همه مرگ جویند از کردگار
بود مرگشان زندگانی دهر
چو شکر بود پیششان جام زهر
❈۴۰❈
بدان جای قلواد را کرده بند
بترسم که آید به جانش گزند
چو بشنید برجست سام سوار
روان شد بدان دره کوهسار
❈۴۱❈
یکی نعرهای از جگر برکشید
کزو پرده گوش گردون درید
روان شد بدان غار همچون پلنگ
که از پای او خورد میگشت سنگ
❈۴۲❈
ز بیم سپهبد بلرزید کوه
تن کوه شد زیر پایش ستوه
کامنت ها