خواجوی کرمانی:درآمد بدان غار با تیغ جنگ یکی غار بد همچو کام نهنگ
❈۱❈
درآمد بدان غار با تیغ جنگ
یکی غار بد همچو کام نهنگ
بسی تار ماننده تیره شب
که گم شد سخن از زبان سوی لب
❈۲❈
ز تاریکیش جان ظلمات داغ
درو چشم زنگی نمودی چراغ
بپوشید چشم و دگر باز کرد
سوی گرد قلواد آواز کرد
❈۳❈
به کنجی نگه کرد سام دلیر
کشیده به زنجیر آن نره شیر
دگر سوی رضوان به گیسو به بند
چو زلف خودش سرفکنده نژند
❈۴❈
سوی گرد قلواد برداشت گام
ز بندش رها کرد بیدار سام
بپرسیدش از رنج زنجیر و بند
که چون بودی از پهلو ارجمند
❈۵❈
بگفتا به بخت تو شادان بدم
ز شادی روح تو خندان بدم
کنون چون بدیدم تو را ساده دل
شدم از غم و رنج آزاده دل
❈۶❈
ز رضوان بپرسید سام سوار
که چون شد پریدخت سیمینعذار
کجا بینم آن سرو بستان حسن
گل نوشکفته گلستان حسن
❈۷❈
مه گلرخان شاه سیمین بران
بت حورپیکر سر دلبران
کز ان سام بیچاره در آتش است
دلش از غم هجر او ناخوش است
❈۸❈
از ایران و از شاه افتاده دور
سیه گشته در چشم من ماه و هور
نه آرام دارم نه از غم فرار
دلم کرده از جان شیرین فرار
❈۹❈
به هر گوشه پویان به هر سو دوان
دو دیده پر از خون و دل ناتوان
فنا گشته از جور کوه فنا
ندانم کجایست خود ابرها
❈۱۰❈
نشانی ز دلدار با من بگو
که چونست احوال آن ماهرو
بدو گفت رضوان که ای پهلوان
چو او را ببردم به زندان روان
❈۱۱❈
همی خواستم تا بیارم برت
ز شادی رسانم به گردون سرت
که آن بدگهر دیو نر اژدها
که خوانند او را به نام ابرها
❈۱۲❈
به ناگه پیدا شد اندر زمان
تو گفتی پدید آمد از آسمان
مرا با پریدخت از جا ربود
به کوه فنا برد مانند دود
❈۱۳❈
بر آن دیو سر در نیاورد ماه
فکندش به ناگاه در قعر چاه
من آن شب از آنجا گریزان شدم
سر و جان ز اندیشه ریزان شدم
❈۱۴❈
شنیدم که با پور شداد و عاد
به رزم اندری با بد بدنژاد
به طلاج جادو به چنگ اندری
به چنگال ببر و پلنگ اندری
❈۱۵❈
همی خواستم تا بدان رزمگاه
بیایم به نزدیک تسلیم شاه
که در چنگ ارقم فتادم به بند
فرو بست دستم به مشکین کمند
❈۱۶❈
همان دم ورا سام بگشاد دست
دگر بند کهسار را برشکست
بسی دید آدم به دام هلاک
فرو بسته از غصه اندوهناک
❈۱۷❈
بپرسید از آن مردمان پهلوان
که از چه شما را گرفته روان
ز ارقم چرا زیر بند اندرید
بدین سان به بند گزند اندرید
❈۱۸❈
بگفتند ما را از آن بند کرد
که دانیم هر گونه کار نبرد
اگر سام نیرم بدین جا رسد
همه چاره سازیم از نیک و بد
❈۱۹❈
به چاره مر او را به جنگ آوریم
به هر گونه تدبیر و رنگ آوریم
همه موبدانیم از هند و روم
ز تازی و چینی به هر مرز و بوم
❈۲۰❈
به هر دانشی جان و دل سوخته
هنرها ز هر گونه آموخته
درین بود فرخنده سام سوار
که آواز رعد آمد از کوهسار
❈۲۱❈
از آن نعره گیتی طپیدن گرفت
همی خون ز ناخن چکیدن گرفت
همه کوه لرزید سیماب وار
بپیچید آواز در کوهسار
❈۲۲❈
چنان گفت رضوان به سام دلیر
که ارقم درآمد بدین دار و گیر
سپهدار از آن غار بیرون دوید
زمین و زمان را دگرگونه دید
❈۲۳❈
از آن تیرگی دید آتش شرار
به گردون کشیده از آن کوهسار
به نزدیک سیمرغ شد پهلوان
بپرسید کردار تیره روان
❈۲۴❈
که با او چگونه نبرد آورم
بدان تا سرش زیر گرد آورم
بدو گفت چشمش به پیکان تیر
نخستین فرو دوز در دار و گیر
❈۲۵❈
بدان تا نبیند به رخسار تو
که گیرد به بیهوده پیکار تو
به شمشیر جمشید پیش آر جنگ
جهان بر جهانبین او ساز تنگ
❈۲۶❈
مگر کردگارت کند یاوری
سر دیو ارقم به دست آوری
نکردست رزمش کسی آرزو
وگر کرد رو اندر آمد به رو
❈۲۷❈
دم او چو آتش بود در نبرد
رخ مهر گردد ازو لاجورد
تو را یار یزدان فیروز باد
همه روز بخت تو نوروز باد
❈۲۸❈
درین بد که ارقم بغرید سخت
چنین گفت کای مرغ برگشته بخت
چرا آمدی اندرین مرز و بوم
چه گوئی به همراه این مرد شوم
❈۲۹❈
همه بچگانت بخوردم نهان
کنون نوبت تست ای بدگمان
ایا پیر و سیمرغ جادو گهر
همین دم بدرم تو را بال و پر
❈۳۰❈
خورم استخوانت همین دم به کین
که دیگر نپری درین سرزمین
چنین پاسخش داد سیمرغ باز
که ای دیو جادوی نیرنگساز
❈۳۱❈
زمانه به گیتی سر آمد تو را
کجا روز تیره درآمد تو را
ندانی که این کیست کامد به جنگ
ز دریای بی بن برآرد نهنگ
❈۳۲❈
نبیره جهاندار جمشید جم
که صد همچو ارقم شود زو دژم
ز تخم نریمان و کورنگ شاه
که زیر آرد از چرخ خورشید و ماه
❈۳۳❈
گشاینده شاه جم را طلسم
نویسنده بر چهر بهرام اسم
ببینی ازو دستبرد نبرد
سر و جان خود را درآری به گرد
❈۳۴❈
چو بشنید ارقم بخندید ازو
سوی سام فرخنده بنهاد رو
یکی دید مانند تابنده ماه
بر ماه پاشیده مشک سیاه
❈۳۵❈
ابر گل ز سنبل خطی سر زده
و یا بر رخ لاله عنبر زده
صف مور بر گل نهادست پا
ز شیرینی شهد مانده به جا
❈۳۶❈
میان تنگ بسته کیامورثی
یکی تیغ بربسته طهمورثی
ازو فره پهلوانی پدید
ز تیغش رخ مرگ چون شنبلید
❈۳۷❈
سپهبد بدان دیو تیره نهاد
نگه کرد کوهی سبکتر ز باد
درآمد به میدان سام سوار
غریوان به مانند رعد بهار
❈۳۸❈
سرش بر تنش چون سر اژدها
کزو اژدها هم نیابد رها
دو چشمش دو مشعل فروزان شده
ازو مشعل دهر سوزان شده
❈۳۹❈
دو شاخش به سر چون دو شاخ درخت
بپچیده بر یکدگر لخت لخت
ز دو تارک دیو چون بیشهای
فرو برده بر تارکش ریشهای
❈۴۰❈
بخاری دوزخ شده بینیش
شوی آب در خواب اگر بینیش
دهان همچو دوزخ پر از دود و دم
دل دوزخ از بیم او پر ز غم
❈۴۱❈
زبانش چو دیگی به دوزخ نگون
که از هول سر کرده باشد برون
چو الماس دندان آن دیو زشت
تو گفتی ز الماس دارد سرشت
❈۴۲❈
تنش چون تن اژدها چین به چین
ستوه آمد از پیکر او زمین
دو بازو به مانند دو ران پیل
به ناخن پلنگ و به تن رود نیل
❈۴۳❈
ز ناخن روان کرده هر سو شرار
جهنده ازو آتش کارزار
چو سام دلاور مر او را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
❈۴۴❈
بنالید بر درگه کردگار
که ای آفریننده مور و مار
همه زشت و نیکو تو آری پدید
تو سازی در بندگان را کلید
❈۴۵❈
شگفتی مرا رزم پیش آمدست
که رنجم ز هر بار بیش آمدست
اگر کشتم این را در آوردگاه
مرا نام بر شد سوی چرخ و ماه
❈۴۶❈
اگر کشته گردم به چنگال دیو
تو بودی و هستی به گیتی خدیو
بگفت و بمالید رخ بر زمین
میان تنگ بربست بر رزم و کین
❈۴۷❈
بغرید ارقم که ای خیره سر
به دشت نهنگان چه کردی گذر
بگفتار سیمرغ تیره نهاد
سر نوجوانی بدادی به باد
❈۴۸❈
تو را مرغ دردام مرگ اوفکند
ز شاخ جوانیت برگ اوفکند
سرت را چو مرغی ربایم ز تن
تنت را ز خون سازم ایدر کفن
❈۴۹❈
زهی هجر این مرد دل باشکیب
به گفتار سیمرغ خورده فریب
ندانی مرا نام نشیندهای
که پیکار ارقم پسندیدهای
❈۵۰❈
همین دم جهان بر تو گریان کنم
زمانه به جانت ستودان کنم
بگفت و یکی سنگ از که بکند
ز کینه به سوی سپهبد فکند
❈۵۱❈
سپر پیش آورد سام سوار
دگرباره نالید بر کردگار
که ای پادشاه زمین و زمان
به فر تو روشن دل مقبلان
❈۵۲❈
مرین دیو جادوی بی نام و ننگ
که دارد تن پیل و زور پلنگ
به نیرو کشد آسمان را به زیر
بریزد ز بیمش دو چنگال شیر
❈۵۳❈
مرا دست ده اندرین گیر و دار
که سازم بدین دیو دون کارزار
یکی گرزه گاوپیکر کشید
کزو گاو گردون سر اندر کشید
❈۵۴❈
بزد بر سر و گردن دیو گرز
دلش خون شد از زخم کوپال و برز
سر شاخ ارقم به هم برشکست
بترسید آن دیو از آن زور دست
❈۵۵❈
جهان تیره شد پیش جادوی شوم
بدانست کآواره گردد ز بوم
بدو گفت هرگز چنین کس به جنگ
ندیدم که آید به رزم پلنگ
❈۵۶❈
شگفتی بلائی است سام سوار
همی مرگ جوید ازو زینهار
عقاب از نهیبش بیفتد به خاک
شود چرم ببر بیان چاکچاک
❈۵۷❈
بگفت و ز افسون بدو حمله کرد
همی جست آتش ازو در نبرد
ز دست و ز بازو و بینی و گوش
همی آتش افشاند بر مرد هوش
❈۵۸❈
زمان و زمین آتش کارزار
همی درگرفت از بد نابکار
سپهبد نگه کرد در دود و دم
رخ مهر و مه اندرو شد دژم
❈۵۹❈
نگه کرد سیمرغ بر پهلوان
در آتش نهان بد یل نوجوان
همه دشت پر شد ز دود شرار
در آتش همی سوخت کهسار و غار
❈۶۰❈
ولیکن به سالار نامد خطر
کشیده به سر شیر از زین سپر
نفس کم شد آن دیو را در درون
ز بیم سپهدار بارید خون
❈۶۱❈
که سام دلاور بغرید سخت
مدد خواست از داور تاج و تخت
بزد دست بر تیغ جمشید شاه
کزان خون فشاندی به خورشید و ماه
❈۶۲❈
برآورد شمشیر سالار شیر
بدو گفت کای جادوی دلگزیر
یکی از کفم تیغ زهر آبدار
ستان ار بمانی به مردم مدار
❈۶۳❈
روانت ازین تیغ خواهم گرفت
که شمشیر خورشید خواهم گرفت
بگفت و بزد دستش افکند زیر
که ارقم بپیچید بر خود چو شیر
❈۶۴❈
بدو گفت کای شیرمرد جهان
چو تو نیست کس از کهان و مهان
رها کن مرا تا شوم ناپدید
جهان را به دست تو دادم کلید
❈۶۵❈
توئی سام نیرم یل اژدها
که مردی ندارد به پیشت بها
کنم عهد و پیمان که دیگر به جنگ
نیایم نشینم ابر گنج تنگ
❈۶۶❈
فراموش کردم همه کار رزم
به یک دست کنجی گزینم به بزم
بدو سام گفتا که هرزه مگو
نیابی رهائی ازین رزمجو
❈۶۷❈
به یزدان دادار و تخت و کلاه
به آئین و دین و به خورشید و ماه
به شمشیر و نیروی مردان مرد
که مغزت پریشان کنم در نبرد
❈۶۸❈
چو بشنید ازو ارقم نابکار
دگر ره بیاراست پیکار کار
به یک دست بر پهلوان حمله برد
بدان تا نماید یکی دستبرد
❈۶۹❈
بخندید بر دیو سالار نیو
به گردون برآمد ز میدان غریو
زمانی بگشتند با یکدگر
سپهبد بغرید بر کینهور
❈۷۰❈
بزد دست بر دیو جنگی ز کین
برآورد او را بزد بر زمین
نشست از بر سینهاش بیدرنگ
ز جادوگری پیکرش گشت سنگ
❈۷۱❈
دلاور یکی کوه خاره بدید
همه لب ز حیرت به دندان گزید
ندانست او را دگر چاره کرد
شگفتی فروماند اندر نبرد
❈۷۲❈
چنین تا که رخسار خود گشت زرد
برآورد پیراهن لاجورد
ز سوی دگر چهره آراست ماه
به نوبت برین تخت بنشست ماه
❈۷۳❈
سپهبد ز میدان یکی بازگشت
به سیمرغ فرخنده پی برگذشت
بدو داستانها سراسر بگفت
چو بشنید سیمرغ ازو درشگفت
❈۷۴❈
بدو گفت اندیشه در دل مدار
که ارقم ز تو کشته گردد نزار
ورا هوش در رزم در دست تست
به بند بلا گشته پابست تست
❈۷۵❈
توئی سام پور نریمان شیر
که از تیغ تو چرخ گردد زریر
کسی کو به کینت ببندد کمر
چو آید سر خود درآرد به سر
❈۷۶❈
چو فردا برآید خور از تیغ کوه
شب تیره گردد ز تیغش ستوه
نبینی بهمیدان مر آن خاره سنگ
سوی دره بردار ره بیدرنگ
❈۷۷❈
در آن دره بینی یکی اژدها
که ببر بیان زو نیابد رها
چو بینی نترسی ز بالای او
ز شاخ و دو چشم و ز پهنای او
❈۷۸❈
همان ارقمست آن دد بدگهر
که چو اژدها ساخت خود را دگر
یکی نام یزدان فراوان بخوان
یکی حمله آور به تیر و کمان
❈۷۹❈
نخستین دو چشمش به تیر خدنگ
فرو دوز از بازوی تیزچنگ
دگر زان که خواهد گریزان شود
پی و پوست از بیم لرزان شود
❈۸۰❈
دگر راست گردد به کردار دود
که خواهد برآید به چرخ کبود
بزن بر میانش یکی تیغ تیز
برآور ز جانش یکی رستخیز
❈۸۱❈
چو کشتی تو ارقم در آن کوهسار
شدی نامبردار در روزگار
از آن بازگویند با صد نژاد
که در رزم او داد مردی بداد
❈۸۲❈
نشانت بماند همی در جهان
میان کهان و میان مهان
همه شب همی گفت مرغ خرد
که از گفت او هوش رامش برد
کامنت ها