خواجوی کرمانی:دلاور بیامد به جای نماز بنالید بر داور بینیاز
❈۱❈
دلاور بیامد به جای نماز
بنالید بر داور بینیاز
ازو خواست فیروزی اژدها
کزو جان ارقم بیابد رها
❈۲❈
دگر گفت کای کردگار جهان
فراوان مرا دشمن است از میان
ز جادو و از دیو و از عادیان
ز حق ناشناسان شدادیان
❈۳❈
هر آن کس که آید به پیشم به جنگ
امیدم که نارد زمانی درنگ
بدان را ز گیتی همه بر کنم
ز تنشان به مردی همی سرکنم
❈۴❈
ببندم دو چنگال دیو ابرها
به فرت ندارند اینها بها
همه از تو بینم فراز و نشیب
نخواهم که بینم ازینها نهیب
❈۵❈
بگفت و بمالید بر خاک رو
بشد هوش از آن مرد پرخاشجو
به گوش آمدش ناگهان از سروش
که ای سام فرخنده بگشای گوش
❈۶❈
چنین گفت یزدان پروردگار
که دادیمت فیروزی کارزار
تو را آفریدم چو شیر ژیان
نتابد به تو هیچکس در جهان
❈۷❈
سر دشمنان زیر دست تو شد
بلندیشان جمله پست تو شد
هر آن چیز خواهی به گیتی تو کام
بیابی ایا نامور گرد سام
❈۸❈
ز تخمت دلیران پدید آورم
به هر بند ازیشان کلید آورم
نبیره یکی نامور پیلتن
دهیمت یکی گرد لشکرشکن
❈۹❈
ابا او نتابد به تن هیچکس
به هر کس بود سخت فریادرس
تو اندیشه از بهر دشمن مکن
ز بانگ سروش این سخن یاد کن
❈۱۰❈
چو این گفته بشنید سالار سام
ز جا جست خرم دل و شادمان
میان دلیری دلاور ببست
از آن مژده گردیده مانند مست
❈۱۱❈
چو سیمرغ خورشید پرواز کرد
برین آشیان نیز پر باز کرد
ز انجم همه دانه نزدیک و دور
برون کرد مرغی ز منقار نور
❈۱۲❈
سپهبد درآمد به پشت غراب
سرش پر ز کینه دو ابرو به تاب
کمر ترکش پهلوانی ببست
روان شد از آنجا به مانند مست
❈۱۳❈
نخستین بیامد به دشت نبرد
به هر سو نگه کرد آن شیرمرد
مر آن کوه خارا در آنجا ندید
سوی دره آمد فغان برکشید
❈۱۴❈
سه فرسنگ آمد میان دره
سیه دید دره همه یکسره
همه سنگ او سوخته ریخته
فلک گوئی آتش همه بیخته
❈۱۵❈
به هر کوهسر آبها سرخ و زرد
ز تن ریخته زهر از خشم و درد
نپرید سیمرغ از آنجا ز بیم
دل سنگ گشته ز اندوه دو نیم
❈۱۶❈
سپهدار از آن دره حیران بماند
همی نام یزدان فراوان بخواند
نگه کرد در دره سام سوار
یکی اژدها دید چون کوهسار
❈۱۷❈
به بالا نمودی تن او دو میل
شکم زرد و پهلو نمودی چو نیل
میان دره حلقه بسته تنش
به مانند پیل دمان گردنش
❈۱۸❈
شده چشم و بینیش آتشفشان
ز دو میل کوه گران را کشان
همه دره از دود آن دد سیاه
چو دودی که تاریک ازو مهر و ماه
❈۱۹❈
چو سام دلاور مر او را بدید
چو تندر بجوشید و نعره کشید
که ای زشت پتیاره بدلقا
شتابم از ایدر به کوه فنا
❈۲۰❈
که بر ابرها تیره سازم جهان
تو باری که باشی میان مهان
ز بیمم بدین گونه رنگ آوری
گهی اژدها گاه سنگ آوری
❈۲۱❈
نیابی ز شمشیر تیزم امان
به فرمان یزدان رسیدت زمان
منم سام نیرم ز ایران سپاه
تن یکه کوشم در آوردگاه
❈۲۲❈
نترسم ز دیوان و جادوگران
من ودشت آورد و گرز گران
مرا فره بخشید یزدان پاک
که تا این ددان را کنم سینه چاک
❈۲۳❈
چو ارقم چنین گفتگوها شنید
بلرزید و جنبید دیو پلید
به یک دست و یک پا در آمد ز جا
بدو گفت کای سام رزمآزما
❈۲۴❈
بسی غره گشتی به بازوی خویش
بدین قد و بالا و نیروی خویش
ندانی مگر زان که من کیستم
به کوه نهنگان پی چیستم
❈۲۵❈
مرا نام ارقم نهادست مام
ز من وام کرده اجل زهر جام
همه مرز مغرب از آن من است
زمانه همه زیر کام من است
❈۲۶❈
نتابد به گیتی مرا کس به جنگ
نتابد در رزم با من نهنگ
درین کوه سیمرغ پر بفکند
سپردار گردون سپر افکند
❈۲۷❈
یکی پند نیکو ز من بر نیوش
به جان و تن خویشتندار گوش
عنان را بگردان ازین کوهسار
مشو غره بر نام سام سوار
❈۲۸❈
ببخشای بر بازوی خویشتن
مکن سینه کرکسان را کفن
بگفت و دهان را یکی باز کرد
دگر کار افسونگری ساز کرد
❈۲۹❈
نفس را برانداخت بر پهلوان
همان سام نیرم به روشن روان
به خاطر رسیدش مگر صد کمند
فکندند بر بازوی ارجمند
❈۳۰❈
همی بر زمین کرد پا استوار
نجنبید از جا گو نامدار
پس آنگه سر آتش اندر گشاد
ببارید آتش بدان گرد راد
❈۳۱❈
سپر بر سر آورد شیر ژیان
بسی ریخت آتش برو بدگمان
پس آنگه سپهبد کمان برکشید
به زه اندر آورد و بر سر کشید
❈۳۲❈
برآورد تیری ز جمشید جم
چپش راست کرد و شدش راست خم
هلال از مه بدر آمد پدید
گره کرد بر زه خمیده خمید
❈۳۳❈
ز کژی همی راستی شد جدا
درآمد به چشم چپ اژدها
همان نام سالار بالا گرفت
چو آن مرغ بر آشیان جا گرفت
❈۳۴❈
غریوی برآمد ز ارقم به زار
بزد سر بدان دامن کوهسار
سپهبد برآورد تیر دگر
برآراستش زو گو نامدار
❈۳۵❈
بشد هر دو چشمش چو از تیر کور
سیه گشت در پیش او ماه و هور
بپیچید ارقم ابر خویشتن
بسی نعره بر زد به جوش اهرمن
❈۳۶❈
یکی دود گردید جنگی گرود
که پیچید بر سوی چرخ کبود
سپهبد سوی تیغ یازید دست
بجوشید ماننده پیل مست
❈۳۷❈
برآورد تیغی بسان اجل
ز تیزی رساندی اجل را خلل
به کوه ار گذشتی چنانش ز بیم
ز تیزی او کوه گشتی دو نیم
❈۳۸❈
به کوه او رساندی گه کین شرار
دل برق ازو خواستی زینهار
طلسمی بد اندر میان ناپدید
کزو جز بریدن نیامد پدید
❈۳۹❈
سپهبد برون آورید از غلاف
که لرزید از بیم او کوه قاف
بزد آنچنان بر میان گرود
که برخاست از جان او تیره دود
❈۴۰❈
به دو پاره شد در زمان اژدها
جهان یافت از چنگ شومش رها
تن خود به آب اندر انداخت سام
چو از کار جادو بپرداخت سام
❈۴۱❈
همان دم بیامد به جای نماز
به نزدیک سیمرغ آمد فراز
بدو آفرین کرد فرخنده مرغ
که از تو دگر زنده گردید مرغ
❈۴۲❈
رهاندی دلم را ازین سخت درد
که هرگز نبودش کسی هم نبرد
شکستی دل شوم شدادیان
که نفرین بد باد بر عادیان
❈۴۳❈
درین گفتگو بود سیمرغ پیر
که ز راه قلواد آمد دلیر
به همراه رضوان بیامد چو باد
گروه دگر از پس ایدر چو باد
❈۴۴❈
برفتند هر یک به هر مرز و بوم
چو بر هند و چین و چه بر راه روم
همه آفرینخوان به سام سوار
که از بند ارقم شده رستگار
❈۴۵❈
که از بد رها شد جهانی دگر
بدیدیم ما جسم و جانی دگر
یکی عهد سیمرغ با سام بست
چو عهدی که او را نباید شکست
❈۴۶❈
که هر کس که آید ز فرزند تو
ز خویشان و از تخم و پیوند تو
به هر چارهای یار باشم ورا
نکوئی نمایم به هر دو سرا
❈۴۷❈
بگفت و از آنجای پرواز کرد
سوی کوه البرز پر باز کرد
سپهبد نشست از بر سرمه رنگ
روان در رکابش یل تیزچنگ
❈۴۸❈
پس و پشت رضوان مه جای کرد
وز آنجا سوی شارسان رای کرد
کامنت ها