خواجوی کرمانی:شدید بداندیش دل پر ز غم نشسته ز سام سپهبد دژم
❈۱❈
شدید بداندیش دل پر ز غم
نشسته ز سام سپهبد دژم
به نزدیکی عوج او نامه کرد
بسی پوزش اندر سر خامه کرد
❈۲❈
چنین گفت کای شاه مغرب زمین
نهنگ دمان پیر پرخاش و کین
نداری به گیتی کسی را همال
به نیروی کوپال و بازو و یمال
❈۳❈
نیامد به گیتی چو تو نامدار
به بالا به فرسنگ باشی چهار
اگر چرخ خواهی به زیر آوری
تو بازی به چنگال شیر آوری
❈۴❈
زمانه ز بیم تو گردد هلاک
تن مرگ گردد ز تو چاکچاک
که دریای چین تا میانت بود
همه روی گیتی نشانت بود
❈۵❈
نداری به کردار سام آگهی
که آمد ازو سر به سر بیرهی
همه مرز مغرب ازو شد خراب
ز بیمش نیارم سر اندر به خواب
❈۶❈
دلیران مغرب سراسر بکشت
کس او را نیارست گفتن درشت
طلسمات جمشید بر هم شکست
به سوی بهشت اندر آورد دست
❈۷❈
بکشت آتش دوزخ باب من
ازو تیره شد سر به سر آب من
اگر تو نیاری درین جنگ چنگ
به مغرب نیارند سنگی به سنگ
❈۸❈
سراسر بگیرند ایرانیان
درین رزم بندند بر تو میان
ز یک تن چنین کار ما تنگ شد
سر ما همه زیر این ننگ شد
❈۹❈
سپاس از تو دارم درین کارزار
که آئی برآری ز جانش دمار
وگرنه بگیرد سر تخت ما
کند تیره برچشم ما بخت ما
❈۱۰❈
اگر گل به سر داری اکنون مشو
اگر شاخ گل داری اکنون مبو
چو نامه بخوانی زمانی مپا
کمربسته اکنون بر ما بیا
❈۱۱❈
چو آمد ز درگاه ما قهقهام
که نزدیک آرد درود و سلام
همان دم بر آن نامه مهری نهاد
به دست سپهدار مغرب بداد
❈۱۲❈
از آنجا بیامد به کوه بلور
به نزدیکی عوج با یار و زور
بیامد به نزدیک دریا رسید
همان قهقهامش به ناگه بدید
❈۱۳❈
که کردی به دریای مغرب شکار
نهنگان گرفتی ز دریاکنار
به دریا درون بود زانوش و بس
نهنگان گریزنده از پیش و پس
❈۱۴❈
به دریا ز ناگه نهنگی گرفت
چگونه نهنگی بغایت شگفت
مر او را به بالای سر برکشید
ز ماهی ورا سوی مه برکشید
❈۱۵❈
به خورشید رخشنده بریانش کرد
از آن تابش شید بیجانش کرد
پس آنگه مر او را سراسر بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
❈۱۶❈
نشد سیر از آن عوج پور عنق
که بودی سر او به نزد افق
به پا خاست نزدیک او قهقهام
فغان کرد از رزم بیدار سام
❈۱۷❈
کز ایران بیامد یکی نامدار
همه لشکر ما شده تار و مار
ز نیروی کوپال از دست او
همه مرز مغرب شده پست او
❈۱۸❈
نتابد کسش روز پیکار و جنگ
بجز گرز چیزی ندارد به چنگ
طلسمات جمشید بر هم شکست
سوی پور شداد یازید دست
❈۱۹❈
به دست آوریدست شمشیر جم
دل مرگ از تیزی وی دژم
بپرسید کان را چسان است حال
که گوئی ندارد به گیتی همال
❈۲۰❈
چنانست نیروی و یالش چسان
که مغربزمین را گرفتست آن
چه نامست او را نژادش ز کیست
ز مغرب چه جوید مرادش ز چیست
❈۲۱❈
به پاسخ بدو گفت پس قهقهام
که باشد ورا نام فرخنده سام
نود رش بود برز و بالای او
چهل رش بود نیز پهنای او
❈۲۲❈
نتابد به نیروی بازوی تو
به خاک اندر آید به یزدی تو
نتابد به یک دست تو در نبرد
به یک پا تنش را کنی زیر گرد
❈۲۳❈
ترا گر ببیند گریزان شود
همه استخوانهاش ریزان شود
ندیدست بالا و کوپال تو
سر و سینه و نیروی یال تو
❈۲۴❈
بخندید از آن گفته پور عنق
ز شادی به گردون رساند او تتق
چنین گفت کان سام بیجان کنم
به گردون برآرمش و بریان کنم
❈۲۵❈
خورم استخوانش بسان بره
نمایم به گردان دلیری سره
بگفت و طلب کرد از آن پس نبید
یکی کشتی باده را درکشید
❈۲۶❈
که ساز نبردم بیارید زود
که سازم جهان پیش دشمن کبود
چو دوباره کشتی به سر برکشید
پس آنگه یکی نعرهای برکشید
❈۲۷❈
کلاهی ز آهن به سر برنهاد
یکی درع پوشید آن بدنژاد
عمودی به ماننده بیستون
که او را ندانست کس چند و چون
❈۲۸❈
سپاهش همه نره دیوان جنگ
نه آدم نه دیو و پلنگ و نهنگ
زبان دگرگوی و بازوی سخت
سر و دست و کوپالشان لخت لخت
❈۲۹❈
همانا بدندی ده و دو هزار
غریونده مانند رعد بهار
همان شب از آن جای کردند کوچ
به سوی شدید آمد آنگاه عوج
❈۳۰❈
دل سام پرکینه و خشم و جنگ
به پیکار او تیز کرده دو چنگ
گریزیده زو شیر و غرنده ببر
نیامد به بالاش از بیم ابر
❈۳۱❈
ازو آگهی شد به نزد شدید
که پور عنق عوج آمد پدید
شگفتی دلیر است عوج بلا
شود سام بیچاره زو مبتلا
❈۳۲❈
پذیره فرستاد لشکر به راه
بدان تا بیابد بدان بارگاه
سه منزل برش پیش بازآمدند
به نزدیک آن رزمساز آمدند
❈۳۳❈
شگفتی بماندند لشکر ازو
که هرگز نباشد چنین رزمجو
دو فرسنگ دستش کشیده دراز
به پای خودش چار فرسنگ باز
❈۳۴❈
بسی ژندهپیلان به پیش اندرون
همه تن نماینده بیستون
یکی کشتئی بسته بر چارپیل
که بودی زمین زیر او همچو نیل
❈۳۵❈
به پرسش گرفتند هر یک ز هم
که این چیست کشتی به پیل دژم
بدیشان چنین گفت پس قهقهام
که در بزم گیرد مر این را به جام
❈۳۶❈
نهنگی به هر روز دارد خورش
از آن یافته پیکرش پرورش
چنین تا بیامد به پیش شدید
سراپا برهنه به پیشش دوید
❈۳۷❈
درافتاد در پیش زاریکنان
دو دست از بر سینه خودزنان
که از سام شد مرز مغرب خراب
شد از بیم او خشک بر رود آب
❈۳۸❈
بسا پهلوانان که از ما بکشت
که ننموده در رزم یک روز پشت
بخندید ازو عوج کانده مدار
ببندم دو دستش درین کارزار
❈۳۹❈
به دستت سپارم مر او را به بند
پس آنگه تو دانی و خم کمند
به پیش سواران تو را شرم نیست
به دیده تو را هیچ آزرم نیست
❈۴۰❈
که از دست یک تن بنالی به دهر
به خیره همه شهد خود کرده زهر
به گیتی توئی پور شداد عاد
که او آفریدست این خاک و باد
❈۴۱❈
همی سام نیرم که نراژدهاست
یکی بنده بیبهای خداست
خداوند اوئی و چون او رهی
ترا شرم ناید ز شاهنشهی
❈۴۲❈
که از سام نیرم شکایت کنی
به نزدیک من این حکایت کنی
ندانم تو را زندگی بهر چیست
به حال تو یکسر بباید گریست
❈۴۳❈
بگفت و فرود آمد از پشت پیل
اگر بشمری گام او بد دو میل
بدان دشت و آن لاله و مرغزار
به هر گوشهای ناله مرغ زار
کامنت ها