خواجوی کرمانی:چو طلاج بشنید ازو گشت زرد بدانست آن تیغ را در نبرد
❈۱❈
چو طلاج بشنید ازو گشت زرد
بدانست آن تیغ را در نبرد
نشان بود آن تیغ اندر جهان
میان کهان و میان جهان
❈۲❈
بلرزید طلاج بر دشت جنگ
چو آن تیغ را دید گردید تنگ
بدانست کامد مر او را اجل
رهائی نیابد ز چنگال یل
❈۳❈
بدو گفت کای پهلوان سام شیر
یکی پند بشنو ز من یاد گیر
که ز بهر تو سودمند آمدست
ز بهر خردمند پند آمدست
❈۴❈
تو را با شدید آشنائی دهم
ازین آشنا روشنائی دهم
میان را ز کینه یکی باز کن
سوی ساغر و باده آغاز کن
❈۵❈
دمی زندگانی به شاهی گذار
که گیتی سپنج است و ناپایدار
برم من تو را نزد شداد عاد
ببینی خداوند با رای و داد
❈۶❈
به تن کوه البرز خود رود نیل
پس آنگه کند مر تو را جبرئیل
نیارد به روی تو این داوری
ببخشد تو را جای پیغمبری
❈۷❈
به گیتی شوی سرفراز از یلان
چه کوشی تو از بهر ایرانیان
منوچهر سالار تخت و کلاه
نبخشد تو را آن قدر مال و جاه
❈۸❈
از آن پس سپاهت فراوان شود
همه دشمنت زار و بیجان شود
نیابد به گیتی کسی پیش تو
چو شداد عادی بود خویش تو
❈۹❈
یکی دخترش باشد او ماهرو
بسی دلربا و بسی نیکخو
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به خوبی بسان بت قندهار
❈۱۰❈
ز خوبی به خورشید نارد نگاه
جهان تیره سازد به چشم سیاه
بود نام او ماه زرین نقاب
نتابد به پیش رخش آفتاب
❈۱۱❈
ز بهر تواش خواستاری کنم
درین کار من استواری کنم
پریدخت را نام دیگر مبر
بنه دل بر این مرز و این بوم و بر
❈۱۲❈
بخندید سام و بدو گفت بس
پناهم به یزدان فریادرس
که جز او ندانم خدای دگر
که او بنده را میدهد زور و فر
❈۱۳❈
به فرمان رای جهان کردگار
ز شداد عادی برآرم دمار
یکی را نمانم به گیتی نشان
به میدان کنم جمله را سرفشان
❈۱۴❈
دگر آنکه گفتی منوچهر شاه
گذار و بیا نزد جادو سپاه
منوچهر، دادار را پیرو است
به روی جهان شهریار نو است
❈۱۵❈
پدر بر پدر صاحب تاج و تخت
همه نیکخواه و همه نیکبخت
نیاکان من نزدشان چون رهی
به سر برنهاده کلاه مهی
❈۱۶❈
چسان من ازو روی گردان شوم
به سوی شدید پرافسون شوم
بیایم به نزدیک شداد عاد
ز بهر یکی دخت ناپاک زاد
❈۱۷❈
هزاران چو شداد و زریننقاب
به قربان آن دلبر کامیاب
که نامش پریدخت مه پیکر است
سر سروران را همه سرور است
❈۱۸❈
من از بهر او جان و دل دادهام
به گیتی چنین زار افتادهام
نه لشکر نه کشور نه تخت و کلاه
نخواهم مگر دخت فغفورشاه
❈۱۹❈
نترسم ز عوج و ز شداد عاد
نه از جادویان بد بدنژاد
به فرمان یزدان جان آفرین
نمانم یکی را به روی زمین
❈۲۰❈
بدو گفت طلاج کای شیر زوش
نکردی به پند خردمند گوش
کنون جنگ پیش آر و هرزه مگو
اگر مرد رزمی درآ رو به رو
❈۲۱❈
تو نازی به شمشیر جمشید جم
که تندی نمائی همی دم به دم
به فرمان شداد کیهان خدیو
برآرم ز جانت همین دم غریو
❈۲۲❈
جهان را کنم پیش چشمت سیاه
که دیگر نیائی به آوردگاه
بگفت و همانگه ز آهن ربا
برآورد آمد سوی سرگرا
❈۲۳❈
به یک دست آهن، به یک دست مار
سیه شد همه روی گیتی چو قار
یکی مار زد از پلنگ از نهیب
که کوه اندر آمد ز بالا به شیب
❈۲۴❈
دگرباره میدان آوردگاه
از آن دود و دم شد سراسر سیاه
چو سام آنچنان دید شد در شگفت
جهانآفرین را نیایش گرفت
❈۲۵❈
سپهبد همان تیغ جمشید جم
کزو بود مرگ رسیده دژم
برآورد شمشیر را از غلاف
دو نیمه شد از بیم او کوه قاف
❈۲۶❈
سپر بر سرآورد طلاج دیو
زبانش پر از تنبل و رنگ و ریو
بزد بر سر تیغ زهر آبدار
که آهنربا را ببرید خوار
❈۲۷❈
از آن پس سر و ترک او را بتافت
بدزدید سر را ز پیشش شتافت
گریزان سوی عوج بنهاد رو
بدو گفت این است یل رزمجو
❈۲۸❈
همین است ای عوج پور عنق
بخندید و خندهاش بشد بر افق
نگه کرد بر سام چون بنگرید
به چشمش نیامد مر آن پاک دید
❈۲۹❈
چنین گفت کاین است سام سوار
که از بیم او تیره شد روزگار
جهانی پر آوازه اوست و بس
همه رزم او بینم از پیش و بس
❈۳۰❈
چه باشد مر این کودک بدنژاد
که آید به پیکار شداد عاد
ازو عادیان را بود ترس و بیم
دل جنگجویان شده بر دو نیم
❈۳۱❈
ندانم ازین کمتری در جهان
چرا ناله دارید اندر نهان
همین دم مر این سام رزمآزمای
بگیرم بر اندازمش بر سمای
❈۳۲❈
کنم گم ورا نام در روزگار
مترسید چندین ز سام سوار
درین گفتگو بود عوج پلید
که ناگاه بانگی چو تندر شنید
❈۳۳❈
نگه کرد پس عوج بر سام یل
یلی دید مانند شخص اجل
سراپا در آهن نهان کرده بود
به گیتی همه قصد جان کرده بود
❈۳۴❈
به بالا چو سرو و به تن نرهشیر
به تن کوهپیکر به بازو دلیر
رخی دید ماننده گلستان
نهنگی به دریای زابلستان
❈۳۵❈
به گرد گلش سنبل عنبرین
بنفشه فروشان بازار چین
همه مشک بر روی گل ریخته
به لاله همه عنبر آمیخته
❈۳۶❈
دماغ جهان از خطش مشک بوی
همی وام کرده ازو مشک، بوی
جوانی به آئین طهمورثی
به بالا و پنها کیامورثی
❈۳۷❈
چو گرشسب بازو چو نیرم به زور
به صولت نهنگ و به چهره چو حور
به فر فریدون شه ارجمند
به مردی چو طهمورث دیوبند
❈۳۸❈
چو عوج آنچنان چهره و برز دید
به کوپال و مردیش پرگرز دید
بتندید از سام پور عنق
که از روی او نور کردی تتق
❈۳۹❈
سپهبد به ماننده پیل مست
همان دم گرفت تیغ جم را به دست
سپر بر سر دست گرد دلیر
بغرید برسان غرنده شیر
❈۴۰❈
بگفتا منم پور نیرمنژاد
همیشه ز دادار دارم به یاد
ندارم بجز دادگر یک خدای
که او هست نیکی ده و رهنمای
❈۴۱❈
ازویست مردی و مردان جنگ
ازو چرخ گردیده فیروزه رنگ
به شداد عاد آن بد بدنژاد
که او ناورد نام یزدان به یاد
❈۴۲❈
بگفت و یکی حمله آورد نیو
غریوان درآمد به طلاج دیو
بدو گفت کای جادو نابکار
ز پیشم برفتی و کردی فرار
❈۴۳❈
تو را کی گذارم همی در جهان
که دیگر بمانی و گردی نهان
چو بشنید برجست مانند کوه
درآمد سوی سام دانشپژوه
❈۴۴❈
که از جا برانگیخت فرخنده سام
برافراخت شمشیر را از نیام
همان گرز از سنگ آهن ربا
بینداخت بر سام رزمآزما
❈۴۵❈
بان تا به گردش مگر سر برد
به جادوگری سام را بشکرد
که سام نریمان والاگهر
پناهید بر داور دادگر
❈۴۶❈
به دستش همان تیغ زهرآبدار
که کردی ابر کوه خارا گذار
بزد بر سر گرز و دو نیم شد
دل دیو جادو پر از بیم شد
❈۴۷❈
چو رد شد ز گرزش درآمد به سر
که بشکافت تا پیشگاه کمر
ولیکن چنان تیغ زد پهلوان
که بر تیغ از آن خون نبودی نشان
❈۴۸❈
یکی دود برخاست از خون او
که شد تیره چشم یل نامجو
زمانی سر خود به زانو نهاد
پس آنگه ز دادار خود کرد یاد
❈۴۹❈
که این جادو بدنژاد پلید
که بودی نگهدار جان شدید
به شمشیر جمشید او کشته شد
سر بخت او در جهان گشته شد
❈۵۰❈
از آن رو شدید شریر لعین
یکی بانگ زد بر دلیران کین
که یک تن رود سوی میدان کار
که گیرد کمرگاه سام سوار
❈۵۱❈
بیارد بر همچو شیر عرین
سرش برفرازم به چرخ برین
دلیری ز گردان مغرب زمین
ز شدادیان از خدا پر زکین
❈۵۲❈
مهابت بدش نام و عادینژاد
ز خویشان نزدیک شداد عاد
چو آن دید تندید و برجست سخت
بخندید از جا چو شاخ درخت
❈۵۳❈
نشست از بر اسب و آمد به جنگ
بغرید بر سان غران پلنگ
یکی تیشه نهصد منش بد به دست
که از زخم او کوه گردید پست
❈۵۴❈
درآمد به پیکار فرخنده سام
چو ببری که آید برون از کنام
بدو گفت بنگر یکی زخم چنگ
ازین تیشه تیز و وین تیزچنگ
❈۵۵❈
نمایم تو را تیزچنگال شیر
که نام خودت را نیاری به ویر
به پاسخ بدو گفت سام سوار
بگو تا چه نامی بدین روزگار
❈۵۶❈
پس از گفتن نام جنگ آوریم
فراخی گیتی به تنگ آوریم
نگویند مردان ازین سان گزاف
هنر پیش باشد به میدان نه لاف
❈۵۷❈
سر از لاف بسیار گردد نگون
بسی لافزون کشته غرقاب خون
بدو گفت آنگه مهابت منم
بسان اجل پرصلابت منم
❈۵۸❈
به مغرب ندارم کسی را همال
فلک را به میدان دهم گوشمال
همین دم تن تو درآرم به پست
به خم کمندت ببندم دو دست
❈۵۹❈
برم من تو را پیش شداد عاد
بدان تا ببینی مر آن پاکزاد
چو بینی مر او را ستایش کنی
سجودش کنی و نیایش کنی
❈۶۰❈
همان دم ببخشد گناه تو را
به گردون برآرد کلاه تو را
بخندید ازو سام بیداربخت
که آسان کنم بر تو این کار سخت
❈۶۱❈
کنم کوته این گفتگوی دراز
تنت را درآرم به دندان و گاز
بگفت و برانگیخت از جا غراب
در ابرو درافکنده از خشم تاب
❈۶۲❈
عمود گران سنگ از پشت زین
برآورد و غرید شیر عرین
جهاندیده به نیرو درآمد نخست
همه بیم و اندیشه از دل بشست
❈۶۳❈
وز آن پس مر آن جادوی تیره را
درآمد بر آن یل سرگرا
بزد نیزه بر آن پرخاشخر
که بر سام پهلو نشد کارگر
❈۶۴❈
دگر ره درآمد به نیزه دو دست
سنان را چو زد نیزه در هم شکست
به شمشیربندی بیازید چنگ
برانگیخت آن چرمه سرمهرنگ
❈۶۵❈
درانداخت بر ترک سام سوار
سپر بر سر آور شیرشکار
چو زو تیغ بر درقه گردید خورد
بدو حمله آورد گرد سترد
❈۶۶❈
گریبان گرفت و ز اسبش ربود
برانداخت بر سوی چرخ کبود
بزد تیغ جمشید بر گردنش
ببرید دو دست و یال و برش
❈۶۷❈
همان عوج از زخم او خیره شد
جهان پیش چشمش همی تیره شد
کامنت ها