خواجوی کرمانی:سپیده بغرید عوج پلید چنین کرد آواز سوی شدید
❈۱❈
سپیده بغرید عوج پلید
چنین کرد آواز سوی شدید
که فرمای تا لشکری صف کشند
ز نیرو همه شعله تف کشند
❈۲❈
که امروز من اندرین دشت جنگ
بکوشم چو مردان کین بیدرنگ
ببینی که سام نریمان راد
چگونه دهم پیکر او به باد
❈۳❈
بگفت این و کشتی می درکشید
چو دریای عمان همی بردمید
برآمد غو کوس و بانگ نفیر
بپیچید آن بانگ در گوش شیر
❈۴❈
ز که سر پلنگ و ز دریا نهنگ
نجنبید آسیمه از بیم جنگ
زمانه دگر ره درآمد به جوش
ز بوق دمنده بدرید گوش
❈۵❈
ز شیپور و آواز زرینه خم
زمین و زمان گشت یکباره کم
زمین از پی پیل برکنده شد
بساطی ز خون باز افکنده شد
❈۶❈
درختی ز هر سو شد افراخته
یکی طرح ماتم درانداخته
شده آسمان زرد و سرخ و بنفش
زمین سر به سر زیر زرینهکفش
❈۷❈
پسش لشکر عادیان بیشمار
گرفته به نیزه در کارزار
بشد عوج بر میمنه جایگیر
پس و پشت او لشکری همچو قیر
❈۸❈
سوی میسره رفت پس قهقهام
تو گفتی هژبریست اندر کنام
سوی قلبگه رفت جنگی شدید
زمانه ز گردش بشد ناپدید
❈۹❈
جهان شد سیه از کران تا کران
ز بس مرد جنگی و گرز گران
نبد مور را راه بر دشت جنگ
ز بس نره دیوان کمربسته تنگ
❈۱۰❈
از آن روی نوشاد و طنجه سپاه
کشیدند بر دشت آوردگاه
به یک سوی تسلیم شه جای کرد
درفش پریپیکرش پای کرد
❈۱۱❈
پس و پشت او جای دیو و پری
گره بر جبین سر پر از داوری
ابر میمنه لشکرش صف کشید
که از مهر تابنده او تف کشید
❈۱۲❈
چو نوشاد و طنجه سوی میسره
ستاده به میدان گرگ و بره
به قلب اندر آن سام جنگی سپاه
به پشت غراب تکاور به جا
❈۱۳❈
دو لشکر بدین رزماندر جهان
ندیده کسی از کهان و مهان
اجل در گریز و قضا در ستیز
قدر پرنهیب و جهان رستخیز
❈۱۴❈
چو سام سپهبد چنان کار دید
جهان را از آن لشکری تار دید
بنالید بر داور کردگار
ازو خواست فیروزی کارزار
❈۱۵❈
که با عوج جنگی نبرد آورد
بدان تا سرش زیر گرد آورد
یکی نعره برداشت بر دشت جنگ
که لرزید در آب دریا نهنگ
❈۱۶❈
بپیچید آواز بر آسمان
زمین جست از پیکر او امان
چو بشنید آن نعره سام، عوج
یکی نعره زد آن پلید لجوج
❈۱۷❈
که شد روی گیتی سراسر خراب
نه خشکی بماند و نه دریای آب
نه مرغ و نه ماه ی نه دیو و نه دد
جهان پاک شد از همه نیک و بد
❈۱۸❈
نبودی اگر سام یزدان پرست
از آن نعره میگشت با خاک پست
چنین گفت کز سام نیرمنژاد
که در رزم آرد به آورد یاد
❈۱۹❈
همی مرد جوید میان دو صف
ز کینه به لبها برآورده کف
گهی رزم جوید همی ز ابرها
شتابد گهی سوی نر اژدها
❈۲۰❈
طلسمات را گاه بر هم زند
بجز روز آورد دم کم زند
نیارد به روی خودش گاه رزم
همی رزم جوید به هنگام بزم
❈۲۱❈
درآید ببیند که چون است جنگ
که تا اندر آید سرش زیر سنگ
سپهبد چو بشنید آواز او
بدان برز و بالا و آن ساز او
❈۲۲❈
چنین گفت با لشکری پهلوان
که ای نامداران روشن روان
ندیدست گرشسب ازین گونه جنگ
نه بابم نریمان فیروزچنگ
❈۲۳❈
نه جمشید و طهمورث دیوبند
چنین دیو ناورد کس در کمند
نگیرد کس این را به بازوی زور
مگر چرخ گردون دهد فر و زور
❈۲۴❈
نبودست این را کسی هم نبرد
بدینگونه بالا ندیدست مرد
مگر آفریننده روزگار
مرا یار باشد درین کارزار
❈۲۵❈
وگرنه بدین هیکل و زور و فر
کجا دست یابم بدین خیره سر
دو صد همچو من تا کمربند اوست
چنین قد و ترکیب در بند اوست
❈۲۶❈
نه چرخ و نه اختر نه ماه و نه شید
ندیده بدین سان دلیر پلید
نه آدم نه جنی نه دیو و پری
نباشد بدین تندی و داوری
❈۲۷❈
به حکمت مر این را جهان آفرین
همی خلق کردش به روی زمین
که تا پند گیرند پیر و جوان
پرستش کنندش ورا بیگمان
❈۲۸❈
بدو گفت قلواد روشن روان
که ای سام فرخنده پهلوان
به یزدان گیتی و بر جان شاه
به تخت و نگین و به گنج و سپاه
❈۲۹❈
به جان پریدخت سیمینعذار
به بخت و به مردیت ای نامدار
به خاک نریمان و گرشسب شیر
که چون او نبوده به مردی دلیر
❈۳۰❈
که یک دم درین جایگه کن درنگ
که با عوج من اندر آیم به جنگ
زمانی درآیم به آوردگاه
پس آنگه ورا تو به آورد خواه
❈۳۱❈
بدو سام فرخنده پهلوان
چنین گفت کای گرد روشنروان
نتابی تو با عوج در روز جنگ
بدو چرخ گردون نیارد درنگ
❈۳۲❈
مبادا تنت را گزندی رسد
وز آن بر دل من نژندی رسد
ببوسید قلواد پس پای سام
بدو داد دستور گرد تمام
❈۳۳❈
برانگیخت قلواد چرمه ز جا
درآمد ز میدان رزمآزما
خروشنده مانند آذرگشسب
سپر بر کتف بود بر پشت اسب
❈۳۴❈
یکی نعرهای از جگر برکشید
که ای عوج بدبخت شوم پلید
بدین فر و بالا ندانی خدا
بسی غره گشتی بدین دست و پا
❈۳۵❈
درآ سوی آورد و پیکار بین
که چونند ایرانیان روز کین
بگفت و به هر سوی آورد خواست
ازیشان یکی نامور مرد خواست
❈۳۶❈
چو آواز او عوج نشنید هیچ
ولی رزم را کرد در دم بسیج
درآمد به میدان در آن دست و یال
که هرگز نبودش به گیتی همال
❈۳۷❈
دو تا گشت و نزدیک شد بر زمین
به قلواد گفت ای سوار گزین
توئی سام فرخنده نامدار
که داری سر شورش کارزار
❈۳۸❈
شنیدم به گیتی بسی نام تو
بسی دیو افتاده بر دام تو
توئی عاشق دخت فغفور چین
تو کشتی مکوکال را روز کین
❈۳۹❈
تو بستی نهنکال را هر دو دست
ز تو ارقم دیو گردید پست
به بازو تو بشکستی اندر طلسم
نوشتی به خورشید تابنده اسم
❈۴۰❈
بدو گفت آری منم گرد سام
نشانست هر جا مرا نیز نام
ببینی همین دم به تیر و کمان
چگونه سر آرم تو را من امان
❈۴۱❈
بخندید ازو عوج و خیره بماند
به شدادیان پس درشتی براند
که این است سام نریمان گرد
که دارد به گیتی بسی دستبرد
❈۴۲❈
جهاندیده قلواد در دم کمان
به زه کرد و شد خیره بر بدگمان
خدنگی گزین کرد الماس سر
برو از عقابان جنگی سه پر
❈۴۳❈
بپیوست بر چرخ و اندر کشید
سوی عوج آنگه کمین بردمید
چو بگشاد آن تیر رزمآزما
زدش تیر ناگه به انگشت پا
❈۴۴❈
کشید اندر آن عوج کای بدگهر
چه آید به جانم ز تیرت خطر
دگر تیر بگشاد قلواد شیر
به پایش نشد کارگر هیچ تیر
❈۴۵❈
به نیرو درآمد ستورش جهاند
به صد جهد بر پشت پایش رساند
بیازید چنگال عوج دژم
بجوشید مانند روئینه خم
❈۴۶❈
گرفتش دم اسب و از جا ربود
جهان پیش قلواد شد همچو دود
به اسبش به گردون یکی برفراشت
چو بردش ازو اسب را بازداشت
❈۴۷❈
بغلطید و از اسب آمد به زیر
دگرباره بگرفت قلواد شیر
ولی پیکر بارگی گشت خورد
گرفتار گردید قلواد گرد
❈۴۸❈
بینداخت او را به سوی سپاه
ببستند دستش در آوردگاه
ببردند او را به نزد شدید
تن اززخم لرزان به کردار بید
❈۴۹❈
چو سام آنچنان دید پیکار جنگ
بغرید برسان غران پلنگ
چنین گفت کین بدرگ بدسگال
به گیتی ندارد کسی را همال
❈۵۰❈
شگفتی بلائی است این شوربخت
تن کوه دارد دو بازوی سخت
چهار است فرهنگ بالای او
دو فرسنگ بد نیز پهنای او
❈۵۱❈
به لشکر چنین گفت فرخنده سام
که ای نره شیران جنگی تمام
سپه را بدارید یک دم به جا
که تا من شوم سوی این سرگرا
❈۵۲❈
بگردم بدانم سرانجام چیست
درین دشت آورد پیکار کیست
اگر فر یزدان بود یار من
که تا من شوم سوی این اهرمن
❈۵۳❈
جهان را بپردازم از جان عوج
بسازم به شمشیر درمان عوج
ندارم به بالای او دسترس
پناهم به یزدان فریاد رس
❈۵۴❈
بدو گفت رحمان اخترشناس
که از عوج بر دل مبادا هراس
تو را اختر و بخت زورآورست
که دادار یزدان تو را یاورست
❈۵۵❈
تن عوج از تو گریزان شود
ز بیمت پی و پوست ریزان شود
بترسد ز تو چشمش اندر نبرد
ز تیغ تو گردد تنش لاجورد
❈۵۶❈
برانگیخت سام دلاور غراب
تو گفتی نهنگی درآمد ز آب
سراپا به ساز طلسمات جم
زمانه ز بیمش شده دل دژم
❈۵۷❈
همی رعدآسا یکی نعره کرد
که پیچید بر گنبد لاجورد
منم پور نیرم سپهدار سام
یل زابلستان گسترده دام
❈۵۸❈
شناسند مرا نام، چرخ بلند
که چون رزم سازم به خم کمند
خمیده سپهر از کمان من است
ستاره سر این سنان من است
❈۵۹❈
شناسد زمانه همه درد من
خداگیر گردد همآورد من
به نیروی یزدان جان آفرین
نتابند کس پیشم اندر زمین
کامنت ها