خواجوی کرمانی:سفیده سفیداج زد در سپهر طلاکار گردید ازو نور مهر
❈۱❈
سفیده سفیداج زد در سپهر
طلاکار گردید ازو نور مهر
چو نقاش بر چرخ آغاز کرد
سر رنگهای جهان باز کرد
❈۲❈
ازین روی در بزم شداد عاد
ز سام نریمان یل کرد یاد
بدو عوج پیکارها باز گفت
که هرگز ندیدم بدین سان شگفت
❈۳❈
نباشد به گیتی چنین نامدار
ندیدم در آورد جز وی سوار
بخوردم سه زخم وی اندر مصاف
ز من دور شد جمله لاف و گزاف
❈۴❈
به میدان نتابم به چنگال سام
چو دیدم در آوردگه یال سام
نشاید گزافه گذارم سخن
که چون او ندیدم به هیچ انجمن
❈۵❈
بترسید چشمم ز آورد سام
که از پهلوانی بود او تمام
به یک دست دیگر نبرد آوردم
مگر ترک او را به گرد آورم
❈۶❈
ربایم مر او را در آوردگاه
بیندازمش سوی خورشید و ماه
که نامش شود گم میان مهان
نبینند او را کس اندر جهان
❈۷❈
مرا مادری هست خاتوره نام
به جادوگری گیرد از چرخ کام
اگر نه نتابم بدین زابلی
سرش کینهور باشد و کابلی
❈۸❈
مگر مادرم آید اندر برش
درآرد نگون مغفر و پیکرش
بگفت و فرستادهای برگزید
که خاتوره جادو آرد پدید
❈۹❈
بدو گفت او را هم اندر زمان
بیاور به مانند تیر از کمان
بگویش که پورت به پیکار سام
ستوه آمد و زود بردار گام
❈۱۰❈
یکی تیغ دارد ز جمشید جم
کزان تیغ عنقا درآرد دژم
چه شداد عاد و چه پورش شدید
ز چنگال او مرگشان شد پدید
❈۱۱❈
اگر تو نیائی شود کار خام
جهان تیره گردد ز پیکار سام
فرستاده هم در زمان همچو باد
برفت و بدو گفتها کرد یار
❈۱۲❈
که آورد چون بود و پیکار چون
چسان شد سر پهلوانان نگون
چو بشنید خاتوره بدکنش
کمربسته بر کین برترمنش
❈۱۳❈
روان شد همان دم ز کوه بلور
ز افسون او تیره گردید هور
ابا جاودان زشت پتیارهای
ز افسون زبانشان پر از چارهای
❈۱۴❈
سه منزل یکی کرد و آمد دوان
به پیکار سام یل پهلوان
وزین روی بر تخت شداد عاد
نشسته پراندیشه و پر ز باد
❈۱۵❈
بفرمود کارند قلواد را
مر آن شیر بیدار آزاد را
به زنجیر بسته دو دستش به بند
به مسمار آهنگران نژند
❈۱۶❈
شکسته همه شیر را پا و دست
سراسیمه آرند برسان مست
چو آمد به درگه نیایش نمود
به یزدان و آنگه ستایش نمود
❈۱۷❈
چو بشنید شداد نام خدای
ز تندی برآمد همان دم ز جای
ز کینه بتندید و آورد خشم
به قلواد آزاد گرداند چشم
❈۱۸❈
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد
به پیش من آری تو ایزد به یاد
کجا ایزد این چرخ را آفرید
جهان سر به سر آمد از من پدید
❈۱۹❈
ستایش مرا کن که یابی رها
که افتادهای در دم اژدها
منم گفت یزدان جان آفرین
بجز من نباشد کسی در زمین
❈۲۰❈
به پاسخ بدو گفت قلواد شیر
که ای گمره خیره روباه پیر
جهاندار یزدان که دیو و پری
ازو شد پدید این همه داوری
❈۲۱❈
که او جان ستانست و جان میدهد
به هر خسته و زار درمان دهد
که او بنده را میشود رهنمون
هنوزش نه پیداست یک کاف و نون
❈۲۲❈
همه روزه از خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدت به رنج
نه بخشندگیش کم آید ز گنج
❈۲۳❈
تو باشی یک زشت پتیارهای
یکی بدگهر دیو بیچارهای
برآمد ز شدادیان رستخیز
بفرمود دژخیم را از ستیز
❈۲۴❈
که بردار سر از تن نابکار
که دیگر نتازد به پروردگار
درین گفتگو بود شداد شاه
که برخاست از راه گرد سیاه
❈۲۵❈
سپهدار ایران گره بر جبین
کمربسته از بهر پیکار و کین
چو شیری که آید بر نره گور
سرش پر ز کینه دلش پر ز شور
❈۲۶❈
همی راند در راه جنگی غراب
چو کشتی که راند به دریای آب
یکی نعره زد سام مانند ابر
که لرزید دل در درون هژبر
❈۲۷❈
پس از نعره گفتا منم سام یل
که از بهر دشمن رسم چون اجل
رهائی ز من کس نیابد به جنگ
کسی کو درآید همی تیزچنگ
❈۲۸❈
ببیند مرا جان دهد در زمان
نبخشم به میدان کینه امان
کسی را که چرخ از بر خویش راند
همه دفتر رزم ما را بخواند
❈۲۹❈
نشانی است ارقم ز گردنکشان
نه از لاف گویم که دارم نشان
بگفت و فروجست از روی زین
درآمد به مانند شیر عرین
❈۳۰❈
گره در برو دست بر تیغ تیز
که آرد ز گردان یکی رستخیز
برآورد سالار شمشیر تیز
به دژخیم گفتا که ای نادلیر
❈۳۱❈
ندانی که قلواد خویش من است
کمربسته همواره پیش من است
رها ساز او را و بگشای دست
از آن پیش کآئی ز بالا به پست
❈۳۲❈
ببخشای بر این گو نامجوی
از آن پیش کآرم همی خون به جوی
بتندید دژخیم از مرد گرد
به تندی سپهدار را برشمرد
❈۳۳❈
برآشفت از آن گفتگو گرد سام
برآورد شمشیر را از نیام
بزد بر سر کتف تا روی دل
به چوگان شمشیر زد گوی دل
❈۳۴❈
دوپاره بینداخت جلاد را
که ترساند از آن ضرب شداد را
رها کرد قلواد را پهلوان
بجوشید ازو گرد روشن روان
❈۳۵❈
چو شداد و عوج آن بدیدند ازو
پراندیشه گشتند از آن رزمجو
چو مهراس عادی چنان بنگرید
ز جا جست و غرید و بر وی دوید
❈۳۶❈
بدو گفت کای ابله خیره سر
فراوان شدستی تو پرخاشخر
به پیش خداوند مغرب زمین
دلیری نمائی به مردان کین
❈۳۷❈
همین دم به فرمان شداد عاد
برون آرم از مغز مردیت باد
به مغرب همانا به نام آمدی
به پای خود اندر به دام آمدی
❈۳۸❈
منم گرد مهراس فیروزچنگ
کشم چرم از فرق جنگی نهنگ
به گیتی ندارم کسی را همال
دهم چرخ گردنده را گوشمال
❈۳۹❈
بگفت و کشید از میان خنجرش
شد از خشم لرزنده آن پیکرش
یکی حمله آورد بر سوی سام
درانداخت خنجرش بر سوی سام
❈۴۰❈
سپهبد سر خود بدزدید ازو
بتندید آن شیر پرخاشجو
بیازید و بگرفت دستش به دست
کشیدش همانگه ز بالا به پست
❈۴۱❈
نشست از برش پهلوان دلیر
سرکش کند از تن به مانند شیر
بینداخت در پیش شداد عاد
بلرزید آن بدرگ بدنژاد
❈۴۲❈
سراسیمه گردید و رخساره زرد
ز سام سپهبد دلش پر ز درد
یکی نعره زد سوی لشکر بلند
که ای نامور لشکر ارجمند
❈۴۳❈
بگیرید این بدکنش را به جنگ
سرش را بیارید در زیر سنگ
مبادا ز خرگاه بیرون شود
جهانی ازین غم جگر خون شود
❈۴۴❈
همه نام ما را درآرد به ننگ
سر تخت ما را بکوبد به سنگ
به هر کوی بیغاره بر ما زنان
زن و مرد بر ما گشاده زبان
❈۴۵❈
که یک تن درآمد به مغرب زمین
برانداخت تخت و کلاه و نگین
چو لشکر شنیدند گفتار شاه
ز جا اندر آمد فراوان سپاه
❈۴۶❈
یکی حمله کردند بر سام شیر
دگر ره برآمد غو دار و گیر
کشیدند شمشیر بر روی سام
دویدند بر سوی آن نیکنام
❈۴۷❈
به زشتی گشادند بر وی زبان
ازیشان نیامد به پهلو زیان
همان سام سالار با تیغ کین
یکی حمله کرد او چو شیر عرین
❈۴۸❈
یکی را بزد بر میان تیغ تیز
برآورد از جان او رستخیز
یکی را بزد بر سرش بیگزاف
که بشگافت از فرق تا روی ناف
❈۴۹❈
یکی را سر و سینه بر هم درید
یکی را به چنگال از هم درید
یکی را سرافکنده در بارگاه
یکی را جهان کرد پیشش سیاه
❈۵۰❈
همه بارگاه موج خون درگرفت
همه خون برون و درون در گرفت
بدان روبهان حمله آورد شیر
چهل تن به شمشیر آورد زیر
❈۵۱❈
شگفتی درو ماند شداد عاد
که این رزم را کس ندارد به یاد
چنین گفت با عوج کای رزمجو
نتابد بدو هیچکس روبرو
❈۵۲❈
ندیدم به گیتی چنین خیره مرد
که از من نترسد به روز نبرد
که نتوانی او را گرفتن به جنگ
ببندی دو دستش به هم همچو سنگ
❈۵۳❈
ندارد به گیتی کس او را همال
ندارد کسی این چنین یال و بال
به پاسخ بدو گفت عوج پلید
که از تیغ تیزش به من بد رسید
❈۵۴❈
شدم خسته از زخم پیکان او
هراسان بماندم به میدان او
سه روز دگر چون من از خستگی
رها یابم و کم شود بستگی
❈۵۵❈
درآیم به میدان سام سوار
به نیرو کنم بر تنش کارزار
تو اندیشه چندین ز بیمش مکن
یکی گوش کن پند و بشنو سخن
❈۵۶❈
که خاتوره فردا درآید ز راه
به افسون کند روز بر وی سیاه
تنش را درآرد به چنگال مرگ
بریزد ز شاخ جوانیش برگ
❈۵۷❈
چو او اندر آید سرآید غمان
همان سام یل را سرآرد زمان
چو این گفته بشنید شداد عاد
در درد و اندیشه را برگشاد
❈۵۸❈
سپهبد برون رفته دل پرشتاب
نشست از بر اسب جنگی غراب
که ناگه سواری دو حمله کرد
که خیکاوه بد نامش اندر نبرد
❈۵۹❈
بدو گفت کای خیره بدگهر
به نزدیک شداد جوئی هنر
همین دم سرت را ربایم ز تن
تنت سینه گرگ سازم کفن
❈۶۰❈
که گر تو از ایدر به ایران رسی
نتابد در آورد با تو کسی
زنی لاف کز مرز مغرب زمین
هنرها نمودم به میدان کین
❈۶۱❈
به زشتی برآری ز شداد نام
بگوئی منم گرد فرخنده سام
ولیکن همین دم ببندمت چنگ
به گردن نهم مر تو را پالهنگ
❈۶۲❈
بگفت و درآورد شمشیر تیز
بدان تا به پهلو نماید ستیز
که شاپور ماننده پیل مست
بگرداند بر گرد سر چوبدست
❈۶۳❈
به خیکاوه مغربی حمله کرد
برآورد از جان او تیره گرد
به یک چوب کردش در آورد خورد
بدو آفرین کرد سالار گرد
❈۶۴❈
دگر کس نیامد به نزدیکشان
هراسنده شد راه تاریکشان
سپهبد به در رفت مانند شیر
بیامد به نزدیک تسلیم پیر
❈۶۵❈
سراسر بدو گفت پیکار جنگ
که چون رزم کردم بسان پلنگ
درین بود فرخنده سالار نیو
که آمد برش زود فرهنگ دیو
❈۶۶❈
بدو گفت کای پهلوان جهان
سرافراز و بیدار و تخم مهان
که خاتوره مادر عوج زشت
یکی زشت پتیاره بدسرشت
❈۶۷❈
ده و دو هزارش ز جادوگران
همه همچو دیوان مازندران
رسیدند یکسر به یاری عوج
مر آن تیره بخت پلید لجوج
❈۶۸❈
شگفتی بلائی است آن شوم زن
که ویران کند بر زن و انجمن
یکی چاره از بهر او بایدی
که تریاک بر زهر او بایدی
❈۶۹❈
نباشد به افسونگری همچو او
به نیرنگ سازی بود کینهجو
بخندید ازو سام نیرمنژاد
که اندیشه او مکن هیچ یاد
❈۷۰❈
به فرمان یزدان کیهان خدیو
نترسم ز جادو و افسون و ریو
ببینی به میدان چسانش کشم
تن تیرهاش را به هامون کشم
❈۷۱❈
همی گفت تا چرخ شد تار و تنگ
از آن تیرگی دهر بگرفت رنگ
زمانه بیاکند گیتی به نیل
از آن نیل شد تیره خرطوم پیل
❈۷۲❈
از آن رو یلی بود جنگسب نام
دلش پر ز کینه بد از گرد سام
بدو گفت ناگاه شداد عاد
که امشب یکی دست باید گشاد
❈۷۳❈
ز بهر شبیخون بیارای تن
برو بر سر سام لشکرشکن
ممانش همی زنده در روزگار
برون بر ابا خویشتن سی هزار
❈۷۴❈
هم امشب بر ایشان شکست آوری
سر سام نیرم به دست آوری
ببری سر شاه طنجه به تیغ
بر آن نابکاران نیاری دریغ
❈۷۵❈
پس آنگه تو را کامکاری دهم
به مغرب زمین شهریاری دهم
سرت برفرازم به چرخ برین
بر آن خنگ گردون ببندی تو زین
❈۷۶❈
چو جنکسب ازو گوش کرد این نوید
شد از بهر پیکار دل پرامید
گزین کرد لشکر هم اندر زمان
به گردن برآورد گرز گران
❈۷۷❈
نشستند بر زین همی سی هزار
همه خشت زن گرد خنجرگذار
ببستند بر سم اسبان نمد
بدان سان که بهر شبیخون سزد
❈۷۸❈
فرستاد شداد کارآگهی
که آرد از ایشان مگر آگهی
کامنت ها