خواجوی کرمانی:چو یک پاس بگذشت از تیره شب همه بسته بهر شبیخون دو لب
❈۱❈
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
همه بسته بهر شبیخون دو لب
شب تار مانند دریای قار
چو زنگی زمین و زمان گشته تار
❈۲❈
به بر کرده گیتی پلاس سیاه
ز ماهی سیه گشته تا اوج ماه
به هر گوشهای زنگی میپرست
تو گفتی که مست است و خنجر به دست
❈۳❈
ببستند گفتی در روشنی
که ظلمات بودی در او روزنی
به گاه سخن حرف اندر زبان
از آن تیرگی گم شدی از لبان
❈۴❈
وز آن سوی سام سپهدار مست
به یاد پریدخت ساغر به دست
گهی گوش بر ناله چنگ داشت
گهی با دل خویشتن جنگ داشت
❈۵❈
ز بیداد گردون دلش پر ز خون
که تا خود چه آرد ز پرده برون
که ناگاه برخاست آواز کوس
به یکبارگی شد جهان آبنوس
❈۶❈
غریو سواران برآمد به ابر
گریزان شد از بیشه جنگی هژبر
سپهبد برآمد ز جا تیزهوش
به قلواد گفتا سلیحت بپوش
❈۷❈
همانا که امشب شبیخون بود
ز خون روی هامون چو جیحون بود
بگفت و به بر کرد ساز نبرد
دو ابرو به چین دل پر از کین و درد
❈۸❈
کمر بسته بر سان جنگی نهنگ
همان تیغ جمشید شاهش به چنگ
نشست از بر اسب آوردگاه
همان دستکش باره تیره راه
❈۹❈
به پیش اندر آن گرد شاپور شیر
به یک دست رفتند بر راه زیر
نهانی ازیشان کمینگه گرفت
چو شیران همی راه و بیره گرفت
❈۱۰❈
که جنگسب برکرد از جای اسب
به ماننده تندر آذرگشسب
منم گفت سالار دشت هژبر
به میدان درآیم چو غرنده ابر
❈۱۱❈
رسیدم به فرمان شداد عاد
پی کین سام نریماننژاد
منم مرد آورد ایران سپاه
کجا شد نریمان ناوردخواه
❈۱۲❈
کجا رفت گرشسب اترط گهر
که آیند و بینند از من هنر
بگفت و به هر سو یکی حمله کرد
از آن دشت آورد برخاست گرد
❈۱۳❈
شنیدند نوشاد و تسلیم شاه
غریوی برآمد ز طنجه سپاه
خورشید جنگسب و آورد خواست
همی تاخت از کین همی مرد خواست
❈۱۴❈
که ناگه سپهبد سری پرشتاب
برون راند یکی سوی جنگی غراب
یکی ویلهای زد در آوردگاه
که لرزید آن دشت از آن رزمخواه
❈۱۵❈
چو جنگسب مر سام یل را بدید
عنان تکاور به سویش کشید
کجا گفت زینگونه در تیره شب
به تندی همی برگشاده دو لب
❈۱۶❈
کرا جوئی و چیست فریاد تو
ندانی مگر نام شداد تو
منم گرد جنگسب جنگی هژبر
که لرزد ز بیمم دل تیره ابر
❈۱۷❈
پی کینت امشب دوان آمدم
به پیکار تیرهروان آمدم
به پاسخ بدو گفت سام سوار
که ای بیخرد خیره نابکار
❈۱۸❈
اگر مردی بودی به هنگام روز
رسیدی چو خورشید گیتیفروز
شبیخون نه آئین مردان بود
گه روز پیکار گردان بود
❈۱۹❈
پی مرگ امشب دوان آمدی
همانا که از خود به جان آمدی
چو بشنید جنگسب برکرد اسب
خروشید مانند آذرگشسب
❈۲۰❈
بزد دست و تیغ بران برکشید
ز سام دلاور عنان برکشید
درانداخت بر سام شمشیر تیز
فکنده گره بر دو ابرو ستیز
❈۲۱❈
ز روی سپر پهلوان کرد رد
چنان کز دلیران جنگی سزد
برآورد آنگاه کوبنده گرز
در آوردگه اندر انداخت برز
❈۲۲❈
غرابش جهاندید بر روی دشت
چو سیل بلا سوی آن یل گذشت
وی از بیم بر سر گرفته سپر
که آمد سپهدار چون شیر نر
❈۲۳❈
بزد بر سپر گرز از باد دست
که مرد و تکاور به هم برشکست
پس آنگه سوی لشکر آمد چو شیر
زمانه ازو شد پر از دار و گیر
❈۲۴❈
یکی جنگ در تیرهشب درگرفت
روان از تن و تن ز سر برگرفت
چو پیل دمان بر سپه حمله کرد
همی کشت و غلطید از اسب مرد
❈۲۵❈
به یک دم زمین شد از آن لالهگون
روان کرد هر سوی یکی جوی خون
ز کشته همه دشت را پشته کرد
ز خون دشت آورد آغشته کرد
❈۲۶❈
سر سروران هر طرف همچو گوی
همه دست و پا گشته چوگان و گوی
فتاده سر و دست در خاک پست
به دامان مرگ اندر آورده دست
❈۲۷❈
سپهبد چو گرگی میان گله
شده آن گله سر به سر زان یله
فکنده سر سروران را به خاک
تن نامداران ز شمشیر چاک
❈۲۸❈
تو گفتی که تیغ اندر آن کارزار
همی خون بگرید همی زارزار
به یک دم درافکند درکارزار
ز گردان مغرب همی دههزار
❈۲۹❈
هزیمت گرفتنداز تیغ تیز
چو روبه که از شیر گیرد گریز
برفتند نزدیک شداد عاد
ز رزم سپهدار کردند یاد
❈۳۰❈
که بر مادر آمد چو شیر ژیان
ازین سود جستن برآمد زیان
چو بشنید شداد آزرده گشت
که این است پیکار دشمن به دشت
❈۳۱❈
گریبان بدرید و فرید کرد
ز سام نریمان او داد کرد
که یک بندهای آفریدم به دهر
که شهد جوانی من کرد زهر
❈۳۲❈
ندارم سواری به مغرب زمین
که با او درآید به میدان کین
خبر شد سوی عوج برگشته بخت
که شداد افکند خود را ز تخت
❈۳۳❈
بگرید ز سام سپهدار زار
شده جان لشکر ز تیغش فکار
فرستاد کس پیش شداد عاد
که امروز دیگر مکن رزم یاد
❈۳۴❈
که خاتوره فردا درآید ز راه
ز افسون کند روز بر وی سیاه
تن من هم از زخم بهتر شود
تو را درد و اندیشه کمتر شود
❈۳۵❈
اگر سام را جان هزاران بود
به میدان رزمش هراسان بود
تو دل را ازین رزم غمگین مدار
ازو بر دل خویشتن کین مدار
❈۳۶❈
که چون زخم را بهتر ازین کنم
سر سام را خشت بالین کنم
فرستاده رفت و بدو کرد یاد
ز غم گشت آزاد شداد عاد
❈۳۷❈
همه شب در آن لشکری ناله بود
که از خون همه دشت چون لاله بود
کامنت ها