خواجوی کرمانی:چو خورشید بنهاد بر سر کلاه به تخت فلک باز بنشست شاه
❈۱❈
چو خورشید بنهاد بر سر کلاه
به تخت فلک باز بنشست شاه
بزد سکه بر چرخ گردنده هور
زمین و زمان گشت ازو پر ز نور
❈۲❈
خبر شد به نزدیک شداد عاد
که خاتوره آمد ز ره همچو باد
به همراه او لشکر بیکران
همه دیوچهران و تیره روان
❈۳❈
چو آمد پسر را چنان خسته دید
ز زخم سپهبد تنش بسته دید
بپرسید از عوج دردت ز کیست
تن زخم و رخسار زردت ز چیست
❈۴❈
به تو کس نتابد به میدان جنگ
چرائی ز کار زمانه به تنگ
بدین یال و کوپال غمگین مباش
همی شاد میباش و پرکین مباش
❈۵❈
که من روز را پیش او شب کنم
یکی مرگ را پیش او تب کنم
به افسون ببندم مر او را دو دست
به بندش درآرم چو پیلان مست
❈۶❈
که باشد به گیتی یکی زابلی
که بر ما زند خنجر کابلی
بگفت و همه زخم او را ببست
به افسونگری زود بگشاد دست
❈۷❈
همی گفت خاتوره بدنژاد
به شداد کای شاه با دین و داد
جهان را همه زیب از فر توست
کجا مهر در سایه پر توست
❈۸❈
جهان از تو گشته است یکسر پدید
چرا بنده بدگهر سرکشید
بدو گفت شداد کای نازنین
ابر جاودان اوستاد گزین
❈۹❈
ز من گشته بیزار سام سوار
نخواند مرا هیچ پروردگار
به دیوان ستایش نماید همی
در کین به رویم گشاید همی
❈۱۰❈
همه لشکرم را سراسر بکشت
رخش سوی یزدان به من کرده پشت
ولی من خداوند بخشایشم
پی بندگان من در آسایشم
❈۱۱❈
ابر بندگان بخشش آرم به دهر
کشم از بدنشان همه جام زهر
ولیک اگر خشم آرم یکی
نماند ازین بندگانم یکی
❈۱۲❈
چنین داد پاسخ مر او را شدید
کزین سان سخنها نباید شنید
کنون چون چنان گشت پیکار سام
به میدان بسازیم ما کار سام
❈۱۳❈
چو فردا برآید بلندآفتاب
سر جنگجویان درآید ز خواب
به میان شتابم به پیکار و جنگ
جهان را کنم پیش او تار و تنگ
❈۱۴❈
کشم من ورا یا شوم کشته زار
من و تیغ و میدان و سام سوار
نمانم که پی بر زمین برنهد
به میدان دگر ره ز کین سر نهد
❈۱۵❈
ز گیتی براندازم او را نشان
تن کشتهاش را بیارم کشان
بگفت و دو جام پیاپی کشید
به رزم سپهبد همی می کشید
❈۱۶❈
یکی هفته مجلس بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
به هشتم درآمد غو نای و کوس
زمانه شد از گرد چون آبنوس
❈۱۷❈
ببستند بر چار پیل سفید
یکی تخت مانند فیروزه شید
به بالاش چتری همه هفت رنگ
خوش آینده برسان پشت پلنگ
❈۱۸❈
درفشی همه پیکرش زر ناب
درخشنده ماننده آفتاب
نشست از بر تخت شداد عاد
دلش پر ز آتش سرش پر ز باد
❈۱۹❈
کشیدند صف لشکر عادیان
بیاراستند جمله شدادیان
به میدان کشیدند پس پنج صف
خروشنده و بر لب آورده کف
❈۲۰❈
ستادند بر هر صفی صدهزار
همه عادی بدرگ کینهدار
به یک دست خاتوره بدگهر
به دست دگر عوج بیدادگر
❈۲۱❈
زمانه ازیشان شده همچو نیل
نوان کوه و هامون ابر پای پیل
زمانه همه کوه آهن شده است
زمین پاک در زیر جوشن شده است
❈۲۲❈
ز های و ز هو گوش افلاک کر
زمین و زمان بسته بر کین کمر
جهاندیده سالار بیدار سام
برون شد چو شیر دمان از کنام
❈۲۳❈
سراپا به خفتان جمشید جم
نشست از بر اسب شیر دژم
همان شاه نوشاد زرین کلاه
ابا نامور شاه تسلیم شاه
❈۲۴❈
بیاراسته هر دو سر لشکری
ز مردم ز دیوان و هم از پری
چو شد راست آن میمنه میسره
چو شیر ژیان پیش برج بره
❈۲۵❈
به قلب اندر آن سام لشکرپناه
درخشان چو بر آسمان گرد ماه
زمین کرد با چرخ گردون وداع
سر چرخ گردون شده پر صداع
❈۲۶❈
ز بوق و ز کوس و دم کرهنا
تو گفتی زمین سر به سر شد ز جا
دکان اجل را قضا باز کرد
قدر بر بلا هر دم آواز کرد
❈۲۷❈
که امروز بازار گرم است و سخت
که بندند بر تخته مرگ رخت
به سواد همه جان و تن میدهند
به بادفنا انجمن میدهند
❈۲۸❈
همه دوستی رفته در گوشهای
همی خواست بهر خودش توشهای
مدارا و مهر از جهان دور شد
اجل را همی کینه مزدور شد
❈۲۹❈
به لشکر چنین گفت شداد عاد
که ای نامداران مغربنژاد
بباید سواری چو نر اژدها
کزو سام جنگی نیابد رها
❈۳۰❈
شتابد به میدان غریوان به جنگ
سر سام نیرم بگیرد به چنگ
هر آن کس که بیرون رود زین میان
بغرد به میدان چو شیر ژیان
❈۳۱❈
ببندد دو دست گو سیستان
براندازد این گرد گیتی ستان
هر آن چیز خواهد مر او را دهم
سپاس دگر بر تن او نهم
❈۳۲❈
که شد دست این مرد بر ما دراز
نتابید کس پیش این رزمساز
کامنت ها