خواجوی کرمانی:چنان تا به گاه سپیده براند که مه در رکابش پیاده بماند
❈۱❈
چنان تا به گاه سپیده براند
که مه در رکابش پیاده بماند
دم صبح بر جویباری رسید
به خرم لب کشتزاری رسید
❈۲❈
همه سبزه دید و گل یاسمن
دریده صبا غنچه را پیرهن
نسیم بهار و لب جویبار
سرچشمه و ناله مرغ زار
❈۳❈
برآورده بلبل ز گلبن صفیر
چو سرچشمه زندگی آبگیر
سراندر سرآورده آزاد سرو
نوا برکشیده خرامان تذرو
❈۴❈
در و دشت خرم یکی بوستان
تو گفتی که بستان نه مینوست آن
دُرافشان بر او مهر گردون ز مهر
برآورده قصری سرش بر سپهر
❈۵❈
به بستانسرا مرغ دستان سرا
پری را بدآن گلشن آرام و جا
سرافراز سام از فراز سمند
چو سلطان انجم ز چرخ بلند
❈۶❈
فرود آمد و سوی بستان شتافت
چو بلبل به سوی گلستان شتافت
یکی کاخ دید اندرو چون بهشت
عقیقیش دیوار و زرینه خشت
❈۷❈
روان گشته بر گوشه بارگاه
خرامنده سروی به رخساره ماه
یکی نازنین دختری دید سام
ابا عیش و با عشرت و تازهکام
❈۸❈
که هرگز چنان نازنین کس ندید
ندید و نه از به خردان کس شنید
دوان رخ سوی سام نیرم نهاد
سخن گفت و پیشش زمین بوسه داد
❈۹❈
که ساما چه سانت درین مرغزار
رسانیدم از پیش مردان کار
چو مهمان ما آمدی اندرا
قدح گیر و بند قبا برگشا
❈۱۰❈
زمانی درین قصر خرم خرام
چو خورشید بر چرخ فیروزهفام
به عزم تماشا درین بارگاه
بگرد و بیاسای از رنج راه
❈۱۱❈
بخندید از آن سام فرخنژاد
به خنده چنین گفت کای حورزاد
که باشی درین گلشن دلگشا
نژادت که باشد ایا دلربا
❈۱۲❈
پریزاد بوسید روی زمین
همی کرد بر سام یل آفرین
چو از آفرین باز پرداخت گفت
که بر سام نیرم نباشد نهفت
❈۱۳❈
من آن گور فربه سرینم که سام
همی خواست کش سردرآرم به دام
ز افسون جدا کردم از لشکرت
به خدمت ستادم کنون بر درت
❈۱۴❈
همین گلشن و قصر زان من است
کجا عالمافروز نام من است
ز خوبان مرا نیست همتا و جفت
نمانم به دل هیچ راز نهفت
❈۱۵❈
کنون راستیها بگویم ترا
ز دل گرد اندوه بشویم ترا
یکی روز پیش شه نیکنام
ترا دیدم و درفتادم به دام
❈۱۶❈
به دام اندر افتاد و مرغ دلم
شب و روز اندوه بدحاصلم
چنین تا رسیدی به دشت شکار
ترا دور کردم ز مردان کار
❈۱۷❈
کنون تشنه وصلم آبی بده
می عشق دادی کبابی بده
بدانست کان حور مهوش پریست
که از مهر او را به جان مشتریست
❈۱۸❈
بدو آفرین کرد آن نیک رای
چو سرو اندر آمد به بستانسرای
کامنت ها