خواجوی کرمانی:چو لشکر شنیدند ازو این سخن نجنبید یک تن از آن انجمن
❈۱❈
چو لشکر شنیدند ازو این سخن
نجنبید یک تن از آن انجمن
مگر پور شداد شوم پلید
برانگیخت اسبش ز جا خود شدید
❈۲❈
تو گفتی مگر دیو بد بدنژاد
چنین گفت آنگه به شداد عاد
که تا کی زبونی کشم زین سوار
زبونی بماند ز من یادگار
❈۳❈
بتازم در آورد و جنگ آورم
همه نام او را به ننگ آورم
نمانم که پی بر نهد بر زمین
نگونسار سازم مر او را ز زین
❈۴❈
بجز مرگ نبود همی ناگهان
نماند کسی زنده اندر جهان
دوباره به گیتی کسی چون نمرد
خنک آنکه او نام نیکی ببرد
❈۵❈
بدو گفت شداد بشتاب زود
برآور ز جانش یکی تیره دود
تو او را به میدان ببندی دو دست
سراسیمه آری به مانند مست
❈۶❈
بپوشید ساز نبردش شدید
ستور اجل را به زین درکشید
نشست از بر اسب و بفشرد ران
به گردن درآورد گرز گران
❈۷❈
سوی دشت آورد آهنگ کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
یکی نعرهای از جگر برکشید
بگفتا منم گرد جنگی شدید
❈۸❈
منم پور شداد تاج سران
نترسم ز کوپال و گرز گران
مرا سام باید در آوردگاه
که سازم بدو مهر و مه را سیاه
❈۹❈
سپهبد درآورد او را بدید
بدانست کامد به میدان شدید
برون تاخت از قلب لشکر چو شیر
چو شیری که آید به نخجیرگیر
❈۱۰❈
بغرید مانند غرنده ابر
کزو چاک گردید چرم هژبر
خدای جهان را همی کرد یاد
بدو گفت کای پور شداد عاد
❈۱۱❈
تو را خواستم من به میدان جنگ
بدان تا نمائیم جنگ پلنگ
بکوبم سرت را به گرز گران
چو مسمار کوبند آهنگران
❈۱۲❈
شدید پلید اندر آمد به خشم
بگرداند بر سام نیرم دو چشم
برانگیخت چرمه برآورد گرز
به میدان آورد افراخت برز
❈۱۳❈
یکی گرز زد بر سر پهلوان
که گفتی زمانه ازو شد نوان
سر سام کو را نشد زو خبر
بخندید و گفت ای دد بدگهر
❈۱۴❈
ز دستم یکی زخم را نوش کن
نبرد خودت را فراموش کن
بگفت و برآورد کوپال را
به گردون برافراخت او یال را
❈۱۵❈
چو او را چنان دید جنگی شدید
سپر را همان دم به سر درکشید
بزد گرز بر تارکش شیر گرد
سر و گردن اسب او کرد خورد
❈۱۶❈
ازو گرد برخاست بر آسمان
ز چنگال پهلو ندید او امان
چو شداد عاد آن چنان بنگرید
گریبان خود را سراسر درید
❈۱۷❈
کله بر زمین زد فرو ریخت خون
که شد تاج و تختم به یک ره نگون
به گریه درآمد به رادا شها
به تخت بزرگی نکوئی مها
❈۱۸❈
دلیر و جوانمرد و هم موبدا
هنرمند و بیدار و هم بخردا
ز خصمت بد آمد ز آوردگاه
که بر من جهان شد ز دردت سیاه
❈۱۹❈
ز بهر که کوشم به گیتی دگر
ز بهر که بندم به میدان کمر
دلیران مغرب همه زارزار
فغان درکشیدند در کارزار
❈۲۰❈
بسی اسب را دم بریدند و گوش
ز شدادیان خاست بانگ و خروش
یکی ماتم اندر سپاه اوفتاد
تو گفتی که خورشید و ماه اوفتاد
❈۲۱❈
پس آنگه چنین گفت شداد عاد
چه سود از غم و درد فریاد و داد
یکی چاره باید که پیش آورید
که انگشت غم را نباید گزید
❈۲۲❈
یکی جادوئی باید آید دلیر
کز افسون مر او را درآرد به زیر
ز تنبل مگر چارهسازی کند
بدین رزمجو سرفرازی کند
❈۲۳❈
اگر نه به نیروی بازو و دست
سر ژنده پیلان درآرد به پست
چو بشنید خاتوره مام عوج
برآورد سر بهر آرام عوج
❈۲۴❈
نگه کرد بر سوی هاروت پیر
که بودی در افسون و جادو دلیر
بدو گفت بنما به میدان هنر
ز اسب اندر آور مر این بدگهر
❈۲۵❈
چو بشنید هاروت برکرد پیل
که گردید از گرد او دشت نیل
به میدان درآمد به کردار گرگ
به بالا بلند و به بازو سترگ
❈۲۶❈
رخش قیر و مویش به مانند برف
دهانش به ماننده غار ژرف
یکی نعره زد سوی سام سوار
که ای زابلی بدرگ نابکار
❈۲۷❈
نترسی تو از خشم شداد عاد
که آخر دهد جان شومت به باد
خدیو جهان کین سپهر آفرید
که خورشید تابان و مهر آفرید
❈۲۸❈
همین دم به سنگ سیاهت کند
به میدان کینه تباهت کند
بدو گفت سام سپهبد که بس
به مردی مکن باد را در قفس
❈۲۹❈
خدای جهان پاک یزدان بود
نه شداد بیدین شیطان بود
برآشفت هاروت و بگشاد لب
کز افسون کند روز او را چو شب
❈۳۰❈
بزد دست بر هم شراری بجست
زبانه زد آنگه سوی سام جست
همی خواست کو را بسوزد به سحر
تنش را همی برفزود به سحر
❈۳۱❈
سپهبد سوی تیغ یازید دست
بغرید برسان پیلان مست
برو حمله آورد و زد تیغ کین
که از فرق بشکافت تا روی زین
❈۳۲❈
ز نو شادشاه و ز تسلیم شاه
غریوی برآمد به خورشید و ماه
دل آزرده گردید شداد عاد
ز پیکار سام نریماننژاد
❈۳۳❈
بدو گفت خاتورهاش غم مخور
که امشب نمایم بدو یک هنر
سفیده نبینی مر او را به دشت
چنان دان که جان وی اندر گذشت
❈۳۴❈
دری گفتگو بود آن نابکار
که آمد دگرباره سام سوار
بزد بر سپه خویش را همچو شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
❈۳۵❈
نخستین ابر میمنه حمله کرد
ز گردان به گردون برآورد گرد
از آن حمله افکند پانصد سوار
همه نامداران نیزه گذار
❈۳۶❈
دگر ره بزد خویش بر میسره
چو شیری که خود را زند بر بره
دو صد تن از آن نامداران بکشت
سواران ز پیشش نمودند پشت
❈۳۷❈
درافکند در دشت کوس و درفش
ز خون کرد میدان سراسر بنفش
کامنت ها