خواجوی کرمانی:چو پوشید گردون پلاس سیاه چو ابروی پیران آینده راه
❈۱❈
چو پوشید گردون پلاس سیاه
چو ابروی پیران آینده راه
دو لشکر جدا گشت از یکدگر
طلایه برون رفت بر دشت و در
❈۲❈
چنین گفت خاتوره شداد را
که امشب به آتش دهم باد را
نمانم ز سام نریمان اثر
برآرم دمار از تن بدگهر
❈۳❈
همه آتش کین ببارم بر او
همه روز بدبختی آرم بر او
سفیده مر او را ببینی بجا
مگر سوخته جمله پردهسرا
❈۴❈
یکی داستان مانم اندر جهان
که ماند ز من در میان مهان
بدو گفت شداد کای پرهنر
ببینم چه سازی بدان بدگهر
❈۵❈
زجا خاست خاتوره اندرسرا
همان دم بیامد به پرده سرا
همه ساز افسونگری برگرفت
دگر بدنژادیش از سر گرفت
❈۶❈
بیامد به یک سوی آتش فروخت
همه نفت با قیر و گوگرد سوخت
به افسون لب شوم را برگشاد
بر آمد ز روی هوا تند باد
❈۷❈
یکی صاعقه در زمان شد پدید
که روی هوا شد ازو ناپدید
جهان را سراسر سیاهی گرفت
همه کار گردون تباهی گرفت
❈۸❈
چنان باد برزد که برخاست سخت
که برکند از ریشه خود درخت
سراپردهها را همه باد برد
تو گفتی که روی زمین برشمرد
❈۹❈
هیونان و اسبان همه برد باد
کس این گونه بادی ندارد به یاد
نگه کرد سوی هوا پهلوان
زمانه از آن باد گشته نوان
❈۱۰❈
به ناگه دگر آتش آمد پدید
کزان ابر بارید بر پاک دید
سپهبد فرو ماند از آن تیره میغ
که میجست زان برق مانند تیغ
❈۱۱❈
یکی میغ بسته چو قیر سیاه
نه گردون هویدا نه پروین نه ماه
نه نوشاد پیدا نه تسلیم شاه
از آن آتش و باد و ابر سیاه
❈۱۲❈
برفتند یکسر سوی برزکوه
از آن آتش و باد گشته ستوه
دلاور بنالید بر کردگار
که از تست نیک و بد روزگار
❈۱۳❈
همی گفت کای داور آب و خاک
همی جان تو بخشی و سازی هلاک
ز تو آتش و آب آمد پدید
بجز تو دگر جسم و جانم ندید
❈۱۴❈
به هر سو که بینم تو آنجا بوی
مکانت ثری تا ثریا بوی
تو دانی همه آشکار و نهان
تو داری زمین و زمان جهان
❈۱۵❈
تو را زار هر کس همی روشن است
مر این پیر جادو که در جوشن است
بگفتا منم زار و بیچارهای
گرفتار در دست پتیارهای
❈۱۶❈
به هر سو که بینم غمم بر غم است
غم و رنج و اندوه من درهم است
ازین غم رها ساز جان مرا
توانی ده این ناتوان مرا
❈۱۷❈
بگفت و بمالید رخ بر زمین
بسی خواند بر کردگار آفرین
که ناگه درآمد به گوشش سروش
که ای سام بیدار چندین مجوش
❈۱۸❈
چراغ تو روشن شود در جهان
سرافکنده پیشت کهان و مهان
ز آتش مکن کار بر خویش تنگ
که خاتوره آراسته ریو و رنگ
❈۱۹❈
چو او را بکشتی رها یافتی
رها از دم اژدها یافتی
خدای جهان را همی یاد دار
دگر کار دشمن همه باد دار
❈۲۰❈
چو بشنید برجست فرخنده سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
همان دم برآمد به پشت غراب
دلی پر ز کینه دو ابرو به تاب
❈۲۱❈
گرفته به کف تیغ جمشید جم
همی رفت مانند شیر دژم
همی گفت جادو همی جست باز
که آرد سر بدکنش را به گاز
❈۲۲❈
که آمد به ناگاه فرهنگ دیو
ثنا گفت بر پهلو گرد نیو
بدو گفت کای سام روشنگهر
نگه کن سوی کوه جادو نگر
❈۲۳❈
که خاتوره مام عوج پلید
چنین ابر و آتش ازو شد پدید
به انگشت بنمود پتیاره را
مر آن زشت جادوی خونخواره را
❈۲۴❈
نگه کرد سامش بدان تیغ کوه
نشسته ز سحرش زمانه ستوه
برانگیخت چرمه ز جا همچو شیر
روان شد به نزدیک آن گنده پیر
❈۲۵❈
فرود آمد از پشت اسب سیاه
برآمد از آن کوه گرد سیاه
سرش همچو گنبد تنش چون منار
همی قی ازو کرد مردار خوار
❈۲۶❈
به تن موی او همچو یال ستور
ز زشتی نتابید بر روش هور
دو بینیش چون کشتی سرنگون
که افتاده باشد به دریای خون
❈۲۷❈
لبانش به ماننده تنگ نیل
دو گوشش به ماننده گوش پیل
نشسته به ماننده برزکوه
تن کوه از پیکر او ستوه
❈۲۸❈
برش نفت و آتش ز گوگرد و قیر
رخ مرگ از اندیشه او زریر
چو سام نریمان مر او را بدید
شگفتی فرو ماند از آن پاک دید
❈۲۹❈
بنالید بر داور آسمان
کزو گشت پیدا زمین و زمان
چنین زشت پتیاره ناپاک دین
ازو گشت پیدا دلی پر زکین
❈۳۰❈
بکی نعره زد سام پرخاشخر
که ای زشت پتیاره بدگهر
چه باشی درین که به افسونگری
ببین تیغ تیزم که جان بسپری
❈۳۱❈
نترسی ز دادار پروردگار
که آتش بباری به مردان کار
ندانی مگر نام من در مصاف
که لرزد ز تیغم دل کوه قاف
❈۳۲❈
چنین گفت خاتوره نام من است
ز نیرنگ کرکس به دام من است
به گیتی منم مام عوج عنق
که یازم چو چنگال را بر افق
❈۳۳❈
جهان را به یک دم به هم برزنم
منم سرو میدان اگرچه زنم
هژبر دلیریم پیچان شود
ز زورم تن کوه بیجان شود
❈۳۴❈
ندیدی مرا تو به آوردگاه
از آن برنهادی به مردی کلاه
چو بشنید ازو سام یل بردمید
لب پهلوانی به دندان گزید
❈۳۵❈
کشید از میان او یمانی پرند
درآمد چو طهمورث دیوبند
برو حمله آورد سام سوار
که خاتوره برجست در کوهسار
❈۳۶❈
یکی گاو کوهی گرفته به دست
درآمد به حمله سوی پیل مست
برانداخت بر سوی فرخنده سام
سپر بر سر آورد آن نیکنام
❈۳۷❈
چنان بر سپر زد که گردید خورد
فرو ریخت بر گرد سالار گرد
سپهبد بنالید بر دادگر
درآمد به پیکار آن بدگهر
❈۳۸❈
بزد تیغ و افکند دستش به خاک
ز خاتوره گفتی برآمد هلاک
به یک دست بر پهلوان حمله کرد
از آن کوه برخاست بر چرخ گرد
❈۳۹❈
از آن کوه افکند آن شوربخت
به یک دست برکند از بن درخت
درانداخت بر تارک پهلوان
که از ضرب دستش جهان شد نوان
❈۴۰❈
درخت گشن شاخ را بر سپر
چنان زد که بشکست بر یکدگر
سر پهلوان را نیامد زیان
به دشنام بگشاد آنگه زبان
❈۴۱❈
بدو گفت کای جادو زشت کار
همین دم برآرم ز جانت دمار
همین دم تنت را به شمشیر تیز
در آورد سازم همی ریزه ریز
❈۴۲❈
دگر پورت آن شوم برگشته بخت
به میدان کنم پیکرش لخت لخت
براندازم این تخمه عادیان
نمانم دگر نام شدادیان
❈۴۳❈
بگفت و همان حربه نامدار
که از شاه جم بد بدو یادگار
درآورد از فره دادگر
یکی حمله آورد پرخاشخر
❈۴۴❈
بدان پای خاتوره افکند زیر
خروشید آن زشت دلناپذیر
بدو گفت کای سام نیرمنژاد
به پورم دهد گر خبر زان که باد
❈۴۵❈
که خاتوره از تیغ سام سوار
بشد کشته از تیغ آن نامدار
اگر چرخ گردی تنت بر درد
وگر کوه باشی تو را بشکرد
❈۴۶❈
نیابی ز چنگال پورم امان
همان دم تو را بر سر آرد زمان
بدو گفت سامش نترسم ز کس
به فرمان یزدان فریاد رس
❈۴۷❈
برم عوج ماننده پشه نیست
ز پیکار او هیچم اندیشه نیست
چنانش کنم کار در دشت زار
که گرید بدو عرصه روزگار
❈۴۸❈
بگفت و دگر پایش افکند پست
خروشید آنگه چو پیلان مست
بشد جان خاتوره زو دردناک
بیفتاد بیچاره بر روی خاک
❈۴۹❈
به بالای او نیم فرسنگ بیش
تنش بود پر موی چون گاومیش
به تیغ چهارم یل نامور
چنان زد ابر فرق آن بدگهر
❈۵۰❈
که نیمی سرش بر زمین اوفتاد
به سوی جهنم بشد بدنژاد
جهانجو به پیش جهانآفرین
فراوان بمالید رخ بر زمین
❈۵۱❈
همی گفت کای داور مور و مار
جهاندار بیدار پروردگار
مرا فرهی ده به میدان جنگ
که بر دیو جادو کنم کار تنگ
❈۵۲❈
ولیکن دگر دشمنی هست سخت
که از زور او کوه شد لخت لخت
به میدان مرا کامکاری دهی
که یابم ز پیکار او فرهی
❈۵۳❈
پس آنگه پریدخت فغفور چین
به دست آورم دل بشویم ز کین
نشست از بر اسب و آمد به زیر
سوی لشکر آمد غریوان چو شیر
❈۵۴❈
بیامد به لشکر همه باز گفت
بماندند گردان ازو در شگفت
به پهلو همی آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند
❈۵۵❈
که هرگز مبیناد چشمت بدی
بود یار تو فره ایزدی
ببین تا دگر پیر گوهرفروش
گهر ریخت در نطع فیروزهپوش
❈۵۶❈
برافروخت بازار از نور ماه
چو شمعی به دست غلام سیاه
کامنت ها