خواجوی کرمانی:چو از چادر صبح بادبان ز دریای شب راند کشتی دمان
❈۱❈
چو از چادر صبح بادبان
ز دریای شب راند کشتی دمان
فلک خاک نکبت بدو ریخت پاک
سر تاج و تختش درآمد به خاک
❈۲❈
سپه گرد شد گرد او نیزهدار
اگر بشمری بود پانصد هزار
همه عادی از تخم شدادیان
نشستند بر اسب آن عادیان
❈۳❈
زمانه تو گفتی پر از کوه شد
ز گرز و ز کوپال انبوه شد
ز آهن زمانه چو دریا شده
ازو گرد چون موج بالا شده
❈۴❈
ستور تکاور چو کشتی دروی
به دریای خون اندر آن پویه پوی
کشیدند پیلان به میدان رده
به زر جلشان یکسره آژده
❈۵❈
ز خرطومشان کس نیابد رها
چو از کوه آید به زیر اژدها
چهل پیل با تخت زر صف کشید
زمین زیر پاشان شده ناپدید
❈۶❈
به قلب اندر آن شاه شداد عاد
دلی پر ز آتش سری پر ز باد
به یک دست خرطوس بازوقوی
به دست دگر ابرش پیقوی
❈۷❈
سوای چو ساران جنگی نژاد
که از اژدها زوش آمد به یاد
سراپا همه غرق آهن شده
تو گوئی که آهن ورا تن شده
❈۸❈
دو دندان ورا همچو دندان پیل
به تن ژنده پیل و به چهره چو نیل
چو سام سپهدار زان سان بدید
که شداد لشکر به هامون کشید
❈۹❈
چنین گفت آنگه به تسلیم شاه
که صف را بیارای در رزمگاه
به یک دست سالار طنجه سپاه
ابا نامداران زرین کلاه
❈۱۰❈
شستند بر اسب کندآوران
به گردن برآورده گرز گران
سواران نیزهور جنگجوی
به میدان شداد بنهاده روی
❈۱۱❈
به پیش اندر آن سام با رای و کام
سوار جهان شیر فرخنده نام
به دست اندرش گرزه گاوسار
غریوان برآمد چو ابر بهار
❈۱۲❈
فرستاده شداد کس پیش او
که آن نامور جنگجو را بگو
که چندین چه جوئی ز مغرب زمین
سرانجام کار اندر آئی ز زین
❈۱۳❈
جهان خود سراسر ز من شد پدید
نشاید تو را تیغ بر من کشید
تو را آفریدم که در روزگار
به من باشی ای سام فرخنده یار
❈۱۴❈
تو را آفریدم که فرمان بری
به یاری ابر زیر حکمم سری
کنون دشمن جان من گشتهای
به یک سوی نیکی فروهشتهای
❈۱۵❈
بیندیش از خشم جان آفرین
که من کردگارم به روی زمین
تو را چیست زین گونه جستن مراد
بویژه به نزدیک شداد عاد
❈۱۶❈
مکن بد و گرنه شوی زین تباه
ز خشمم شوی همچو سنگ سیاه
جوانی بکن رحم بر خویشتن
نه سنگی نه آهن نه روئینه تن
❈۱۷❈
سپاه فراوان به دشت اندر است
در و دشت مغرب همه لشکر است
اگر کوه آهن شوی در جهان
که آخر درآئی ز پا ناگهان
❈۱۸❈
بمان به کزین رزم سر پرشتاب
بتابی ز میدان عنان غراب
سپاه تو را گنج و افسر دهم
به جای زرت جمله گوهر دهم
❈۱۹❈
مبادا کزین گفته آئی به تنگ
که گوئی بترسیدم از روز جنگ
نترسم من از رزم نر اژدها
ز من دشمن من نگردد رها
❈۲۰❈
فرستاده بشنید و آمد دوان
همه باز گفتش بدان پهلوان
چو سام سپهبد پیامش شنید
بخندید و گفتش که دیو پلید
❈۲۱❈
مر این گفتهها را که شداد گفت
که هوش خردمند ازو شد شگفت
به پاسخ بگویش که ای زشت دیو
ندانستهای فر کیهان خدیو
❈۲۲❈
همان به که کوته کنی داوری
ز یزدان بجوئی همه داوری
وگر گفته من نیاری پسند
نگردی به پیش خرد سربلند
❈۲۳❈
کمربند در رزم و پیش آر جنگ
ببین تا به یزدان ببینی تو هنگ
تو گوئی که من داورم در جهان
ز من شد همه آشکار و نهان
❈۲۴❈
بیا تا به میدان نبرد آوریم
به خورشید رخشنده گرد آوریم
به میدان ببستی مرا گر دو دست
ازین راه زارم فکندی به پست
❈۲۵❈
ستایش کنم مر تو را در جهان
نیایش کنندت کهان و مهان
وگر نه به زیرت فکندم به دشت
نهنگ دلیریم بر تو گذشت
❈۲۶❈
من آنگه بدانم که در کارزار
چه سازم به جان بدت کارزار
همه تخت و گنجت سراسر مراست
همه افسر و در و گوهر مراست
❈۲۷❈
بجز رزم چاره نداری به دست
همآورد تو ژنده پیل است مست
فرستاده بشنید گفتار سام
سوی شاه شداد برداشت گام
❈۲۸❈
همه هر چه بشنید یکسر بگفت
بماندند ازو عادیان در شگفت
زبان برگشادند یکسر سران
که ای تاجور شاه کندآوران
❈۲۹❈
نترسم از سام نیرم به جنگ
اگر اژدها گردد او یا پلنگ
که از جان تنش را کنیم اسپری
بگیریم گردش به انگشتری
❈۳۰❈
سپاهست بسیار در پهن دشت
برو همچو شیران بباید گذشت
چو بشنید خرطوس بر کرد پیل
زمانه شد از گرد او همچو نیل
❈۳۱❈
چنین گفت شداد را بدگهر
که از پور نیرم نتابیم سر
تنش را بکوبم به گرز گران
نمانم نشانش ز جنگآوران
❈۳۲❈
تو اندیشه از بهر رزمش مدار
که هستی به مغرب زمین کردگار
به پاسخ بدو گفت شداد عاد
که بخشیدمت رزم آن بدنژاد
❈۳۳❈
سرش را بیاور به نزدیک من
برافروز این جان تاریک من
هر آن چیز خواهی ببخشم تو را
چو خورشید تابان درخشم تو را
❈۳۴❈
چو بشنید بر سوی میدان شتافت
چو آتش به سوی نریمان شتافت
یکی نعره زد مرد و آورد خواست
گهی سوی چپ شد گهی سوی راست
❈۳۵❈
همی سام را خواست در رزمگاه
بدان تا نماید هنر بر سپاه
بخندید ازو سام پرخاشجوی
برافروخت مانند گلبرگ روی
❈۳۶❈
غراب تکاور به میدان جهاند
یکی ویله بر سوی کیوان رساند
که لرزید میدان ز آواز سام
فلک خیره گردید از ساز سام
❈۳۷❈
بدو گفت خرطوس کای بدنژاد
چه آئی به پیکار شداد عاد
سپاه فراوان و تو اندکی
نتابی به میدان ایشان یکی
❈۳۸❈
به خیره بتازی به پیکار مرگ
نهی بر تن خویشتن بار مرگ
مرا نام خرطوس جنگی شناس
که از نره شیران ندارم هراس
❈۳۹❈
بسی را که گشتم در آوردگاه
جهان تیره کردم به هر رزمخواه
کنون نوبت تست در کارزار
که از جان شومت برآرم دمار
❈۴۰❈
برآشفت ازو سام چون نره شیر
بغرید بر خویش مرد دلیر
نکرده بدو نیک با او سخن
بجز رزم پاسخ نیفکند بن
❈۴۱❈
پس آنگاه خرطوس بازو گشاد
یکی گرز زد بر سر پاک زاد
کزو سام نیرم نشد باخبر
بدو گفت کای کافر بدگهر
❈۴۲❈
بدین زور بازو شتابی به جنگ
تنت را برآری به کام نهنگ
بگفت و بیازید چنگال شیر
چو شیری که آید به نخجیرگیر
❈۴۳❈
کمربند خرطوس بگرفت یل
تن او درآمد به چنگ اجل
ز اسبش همان دم به نیرو ربود
جهان پیش خرطوس شد همچو دود
❈۴۴❈
سپهدار او را به سر درکشید
یکی نعرهای از جگر برکشید
به یک دست شمشیر زهر آبدار
برآورد در عرصه کارزار
❈۴۵❈
خدای جهان را بسی یاد کرد
سوی لشکر عادیان عزم کرد
بزد خویشتن را به قلب سپاه
جهان را سیه کرد بر کینهخواه
❈۴۶❈
بدو لشکری جملگی حمله کرد
برآمد ز هر سوی گرد نبرد
کمانها ز هر گوشه افراختند
فراوان بدو تیر انداختند
❈۴۷❈
ز پیکانشان چرخ بدحال شد
وزو جسم خرطوس غربال شد
بپوشید روی فلک پر تیر
تو گفتی که تیر اندر افتاد زیر
❈۴۸❈
به هر سو چو زنبور تیر خدنگ
ببارید بر پهلو تیزچنگ
ولی سام مانند نر اژدها
کزو جان گردان نیابد رها
❈۴۹❈
به نیروی بازو و شمشیر تیز
برآورد از دشمنان رستخیز
سر سروران هر طرف همچو گوی
شدی دست و پاشان چو چوگان و گوی
❈۵۰❈
ز اندیشه پهلو صف شکن
شده جان شیران گریزان ز تن
زمانه همه موج خود در گرفت
زمین چادر خون به سر در گرفت
❈۵۱❈
از آن رزم و پیکار و آن گیر و دار
تن زشت خرطوس در کارزار
تو گفتی که از تیر آورد پر
و یا بیشه شیر شد بدگهر
❈۵۲❈
بیفکندش آنگاه بر روی خاک
تن از تیر و شمشیر شد چاک چاک
سپهبد به میدان آن عادیان
بیفکند بسیار شدادیان
❈۵۳❈
چو نهصد تن از تخمه شهریار
ز شمشیر تیزش بیفکند خوار
که ناگاه سام دلاور چو باد
بیامد به نزدیک شداد عاد
❈۵۴❈
به تندی بدو گفت کای زشت دیو
کشیده سر از رای کیهان خدیو
ندانسته یزدان دادار را
سیه کرده بر جان خود کار را
❈۵۵❈
همی لاف پروردگاری زنی
تن خود بدین تیغ کاری زنی
مرا همچنین داور دادگر
فرستاد تا روزت آرم به سر
❈۵۶❈
چگوئی کنون اندرین دشت جنگ
که شد روزت از تیغ من تار و تنگ
مگر آن که زین گونه گردی تو باز
به یزدان شناسی شوی سرفراز
❈۵۷❈
ستایش کنی ایزد پاک را
که افراشت زین گونه افلاک را
به قدرت زمین و زمان آفرید
همان برتن خسته جان آفرید
❈۵۸❈
پس آنگه تو را سوی ایران برم
به درگاه شاه دلیران برم
به پیش منوچهر آزاده را
به درگاه دادار افتاده را
❈۵۹❈
بدان فر و فرهنگ و با تاج و تخت
به یزدان شناسی شده نیکبخت
بیابی ازو تخت و گنج و سپاه
پس آنگه به مغرب شناسی ز راه
کامنت ها