خواجوی کرمانی:چو بشنید این گفته شداد عاد به پاسخ بدو گفت کای بدنژاد
❈۱❈
چو بشنید این گفته شداد عاد
به پاسخ بدو گفت کای بدنژاد
که باشد منوچهر در ایران زمین
که خوانم به شاهی بدو آفرین
❈۲❈
به درگاه من او یکی بنده است
بر بندگانم سرافکنده است
شنیدی که یزدان کند چاکری
بر بنده خود کند کهتری
❈۳❈
تو چندی چه نازی بدین دست و زور
که سازم سیه پیش چشم تو هور
به میدان سرو و تن تباهت کنم
همین دم به سنگ سیاهت کنم
❈۴❈
بگفت و برآورد گرز گران
یکی حمله آورد از یک کران
بزد بر سر سام فرخنده گرز
چو پشه که آمد ابر کوه برز
❈۵❈
سپهبد عمود نریمان کشید
بدو گفت کای دیو شوم پلید
بگیر از کفم گرز در کارزار
اگر زنده مانی به مروا مدار
❈۶❈
سپر بر سر آورد شداد عاد
سپهبد چو آتش بدو رو نهاد
فرو کوفت بر ترکش آنگه عمود
که آواز او شد به چرخ کبود
❈۷❈
ز نیرو کمرگاه پیلش شکست
بیفتاد شداد بر خاک پست
سپاهش هجوم آوریدند پاک
به گردون گردنده بر رفت خاک
❈۸❈
سپهبد بغرید و زو شد دژم
درفشش به شمشیر کین زد قلم
فرود آمد از پشت ابر سیاه
عنان بر کمر زد بشد رزمخواه
❈۹❈
بیازید بر سوی شداد چنگ
چو بر غرم تازد به کینه پلنگ
ربودش ز جادو زدش بر زمین
ببستش دو بازو دلیر گزین
❈۱۰❈
سپردش به شاپور خم کمند
ببردش به لشکر دلی پر گزند
چو تسلیم جنی بدانگونه دید
سوی شاه طنجه یکی بنگرید
❈۱۱❈
که در دشت ازین گونه پیکار شد
که شداد عادی گرفتار شد
کنون رفت باید سوی لشکرش
به هم بر زدن سر به سر کشورش
❈۱۲❈
رسیدند دیوان تسلیم شاه
همی تیره کردند خورشید و ماه
بسی سنگ بارید از آسمان
ندادند شدادیان را زمان
❈۱۳❈
همه سنگ مانند البرز کوه
ز یک سنگ یک لشکر آمد ستوه
از آن سنگشان اندر آن کارزار
بشد کشته دشمن دو ره صدهزار
❈۱۴❈
بگفت و بجنبید از جا سپاه
غریوان رسیدند در رزمگاه
یکی جنگ برخاست چون رستخیز
جهان پر شد از گرز و شمشیر و تیز
❈۱۵❈
زمانه دگر دست از خود بشست
نماند هیچ سر بر تن کس درست
ز هر سو روان گشت سیلاب خون
بسی سروران را سر آمد نگون
❈۱۶❈
همه دشت از کشته چون پشته شد
ز خون یکسره دشت آغشته شد
به خون سرخ گشته همه بوق و کوس
رخ بددلان گشته چون سندروس
❈۱۷❈
کسی را نبد بر کسی هیچ مهر
پر از کینه میگشت چرخ و سپهر
ز خون دشت بگرفت سیل فنا
بگشتی به خون گر بدی آسیا
❈۱۸❈
سه روز و سه شب رزم بد در سپاه
جهان گشت یکسر ز کشته سیاه
شکست اندر آمد ابر عادیان
همه کشته گشتند شدادیان
❈۱۹❈
سراپرده و تخت تاراج شد
نگین و همه گنج با تاج شد
گرفتار گردید پنجه هزار
همه مردم مغرب و شهریار
❈۲۰❈
به روز چهارم کشیدند جنگ
برآسوده لشکر ز پیکار و جنگ
سپهبد نشست از بر گاه شاه
دلیران طنجه به سر بر کلاه
❈۲۱❈
ببخشید آن بندیان را همه
ببردند از مرگ جان را رمه
بفرمود شداد را آورند
تنش را به چنگال کین بردرند
❈۲۲❈
ابا بند و زنجیر شداد عاد
بیامد بر سام نیرم نژاد
نشست از بر خاک بیداد مرد
تنش گشته لرزان و رخساره زرد
❈۲۳❈
سپهبد بدو گفت کای مرد شوم
ز شومیت ویران همه مرز و بوم
بگفتم که از چنگ من گاه جنگ
رهائی نیابی کنی کار تنگ
❈۲۴❈
نگفتم که یزدان دادرآورست
به هرجای مر بنده را یاورست
همه جان ستاند همه جان دهد
به هر درد پیوسته درمان دهد
❈۲۵❈
ز فرمان او سر بپیچیدهای
هر آن چیزت آمد پسندیدهای
کجا رفت آن تخت و اورنگ تو
که کوتاه گردید این جنگ تو
❈۲۶❈
شدیدت کجا رفت و چندین سپاه
دلیران جنگی ابر سر کلاه
که اکنون به خم کمند اندری
سر و دست و گردن به بند اندری
❈۲۷❈
تو را بند از بند سازم جدا
که دیگر نگوئی که هستم خدا
به پاسخ بدو گفت شداد عاد
که ای سام بدگوهر دیوزاد
❈۲۸❈
نیاری که یک موی سازی کمم
همان بر سر گفت خود محکمم
چه شد گر مرا دست آمد به بند
منم داور آسمان بلند
❈۲۹❈
همانا که گفتم نگویم که نه
بر آن ره که رفتم نگویم که نه
برآشفت ازو پهلوان دلیر
بفرمود آنگه به شاپور شیر
❈۳۰❈
که ایدر یکی دار بر پای کن
چنان کت بگویم مگردان سخن
بفرما به لشکر به تیر و کمان
بیایند بر کشتن بدگمان
❈۳۱❈
ببارند بر جان شداد تیر
بگیرند او را ابر باد تیر
چو بشنید شاپور آمد به در
کمر بسته بر کینه بدگهر
کامنت ها