خواجوی کرمانی:یکی دار کردند بر پا بلند رسیدند گردان تن ارجمند
❈۱❈
یکی دار کردند بر پا بلند
رسیدند گردان تن ارجمند
به تیر و کمان همچو شیر آمدند
ابا ترکش پر ز تیر آمدند
❈۲❈
ورا زنده کردند آنگه به دار
تماشاکنان گرد سام سوار
که ناگاه ابری برآمد سیاه
جهان کرد تاریک بر مهر و ماه
❈۳❈
ازو رعد با برق جستن گرفت
دل مردمان زو شکستن گرفت
غریوی برآمد از آن تیره ابر
کزو آب گردید جان هژبر
❈۴❈
که هان سام شوریده تیره بخت
گرفتی همه گنج با تاج و تخت
نرستی ز دیوان مغرب زمین
که پیوسته بستی کمر بهر کین
❈۵❈
بسی غره گشتی تو بر خویشتن
ندانی مگر نیروی اهرمن
تن خود به خیره به کشتن دهی
میان بسته همواره بر بیرهی
❈۶❈
نیارم به جان تو یازید چنگ
که عار است با تخم جمشید جنگ
اگرنه تنت را ز سر کندمی
به میدان تنت را بیفکندمی
❈۷❈
بگفت و زمانه همه شد سیاه
ز ماهی سیه گشت تا برج ماه
چنان شد که کس چهره هم ندید
جهان چادر قیر بر سر کشید
❈۸❈
یکی تیره گرد از جهان اوفتاد
تو گفتی مگر آسمان اوفتاد
یکی صاعقه جست با باد سخت
که از ریشه برکند یکسر درخت
❈۹❈
چنین تا سه ساعت جهان تیره گشت
که چشم دلیران همه خیره گشت
پس آنگاه روشن شد آن جایگاه
برون آمد از تیرگی مهر و ماه
❈۱۰❈
نه شداد را دید آنگه نه دار
ببد خیره زو گرد سام سوار
شگفتی فرو ماند سالار سام
نه هرگز ندیدم بدین گونه دام
❈۱۱❈
چه بود این سیاهی و شداد کو
مر آن بدگهر دیو بیداد کو
کجا رفت و چون بود این گفتگو
چنین گفت تسلیم کای رزمجو
❈۱۲❈
درین دشت آمد دگر ابرها
کزو جان شداد آمد رها
شگفتی بلائی است دیو دمان
کزو چرخ گردنده جوید امان
❈۱۳❈
نتابد کسی پیش او روز جنگ
چو آید کند کار بر خویش تنگ
به یک دم جهان را نه پی بسپرد
چو ابر دمان بر فلک بگذرد
❈۱۴❈
برادر بود بارکیشان دیو
به نیرو ز گیتی برآرد غریو
چو بشنید ازو این سخن پهلوان
برآشفت سالار روشن روان
❈۱۵❈
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سفید و شب لاجورد
به یزدان که افراشته آسمان
که هم جان دهد هم سر آرد زمان
❈۱۶❈
به تخت و به تاج منوچهرشاه
که از فر او برنهادم کلاه
که هرگز نیاید چنان شهریار
به داد و دهش گشته با عدل یار
❈۱۷❈
به شمشیر تیز و به میدان جنگ
به مردان با نام و ناموس و ننگ
به جان پریدخت تابنده ماه
بدان نرگس مست و زلف سیاه
❈۱۸❈
به وصلش که جان را روان میدهد
که سام از پی وصل جان میدهد
که امشب بتازم به کوه فنا
به پیکار آن دیو نر ابرها
❈۱۹❈
بیارم سرش را به این انجمن
نشانی نمانم از آن اهرمن
همه لشکر عادیان یکسره
کمربسته در پیش مرد سره
❈۲۰❈
همه تاج و از تخت و گنج و سپاه
ببخشید یکسر ابا طنجه شاه
نشاندش ابر تخت شداد عاد
دل شاه طنجه از آن گشت شاد
❈۲۱❈
بدو گفت این مرز یکسر ز تست
که بیداردل باشی و تندرست
شب و روز همراه تسلیم شاه
به سر بر نگهدار مغرب سپاه
❈۲۲❈
مبادا دگر عادی تیره روز
که خوانند عوج آن یل کینهسوز
به سوی زرنداب سازد کمین
بگیرد شه طنجه را در کمین
❈۲۳❈
تو باید که باشی نگهدار او
نباشی به دنبال آزار او
که رفتم من ایدر به پیکار دیو
ببینم به فرمان کیهان خدیو
❈۲۴❈
چگونه به دست آورم ابرها
پریدخت را سازم ایدر رها
مرا یاد دادار همره بس است
که او بیکسان را به گیتی کس است
❈۲۵❈
همه شب همی گفت سام سوار
دل و جان نهاده در آن کارزار
چنین تا به هنگام بانگ خروس
سپهبد خروشید مانند کوس
کامنت ها