خواجوی کرمانی:خروس سحر دانهای نجوم چو برچید یکسر ازین سبز بوم
❈۱❈
خروس سحر دانهای نجوم
چو برچید یکسر ازین سبز بوم
چو باز سفیده به پرواز شد
در روشنی بر جهان باز شد
❈۲❈
سپهبد بیاراست پس سازه را
به سر بر نهاده ز آهن کلاه
بدو گشت همراه قلواد شیر
همان گرد شاپور مرد دلیر
❈۳❈
نشست انگهی سام بر پشت اسب
چو بر چرخ گردنده آذرگشسب
به پدرود کردن گرفته کنار
پس آنگه به در شد یل نامدار
❈۴❈
بلد بود شاپور در راه سام
به کوه فنا زود برداشت گام
برفتند دو روز و دو شب به راه
به ناگه شبی پیش آمد سیاه
❈۵❈
نه شب زنگی آدمی خوار بود
و یا هندوی زشت کردار بود
در آن تیرگی سام نیرمنژاد
ز صبح فروزنده میکرد یاد
❈۶❈
که بر چرخ گم کرده خورشید راه
که گویا سیه گشت رخسار ماه
مرا هجر جانان سیاهی بس است
چو هجران مرا دشمنی در پس است
❈۷❈
همی گفت و میراند فرخنده سام
نه آرام بودش به گیتی نه کام
به ناگاه فانوس آلی بدید
که از دور بنمود کامد پدید
❈۸❈
بپرسید از گرد شاپور شیر
که ای نامور گرد بسیار ویر
کجا باشد این نغز فانوس آل
کزینسان درخشان بود چیست حال
❈۹❈
بدو گفت آنگه که ای نامدار
چو پرسیدی از من دمی گوش دار
یکی چشمهسار است در پیش کوه
ز خوبان مهرو گروها گروه
❈۱۰❈
به نزدیک چشمه است شهر زنان
همه از پی مرد بر سر زنان
یکی پادشاهیست حورا به نام
پریپیکر و دلبر و خوشخرام
❈۱۱❈
هزاران هزارش بود لشکری
ولیکن زنانند همچون پری
نباشد یکی مرد اندر میان
همه دلبرانند پسته دهان
❈۱۲❈
سر سال آیند برچشمهسار
درختی است آنجا پر از برگ و بار
بمالند تن را به شاخ درخت
ز بویش بیفتند بیهوش سخت
❈۱۳❈
چو با هوش آیند آن دلبران
درآیند در آب روشن روان
به فرمان یزدان بگیرند بار
به یک سال زایند در آن دیار
❈۱۴❈
چو زایند دختر بود بارشان
بود همچنین سال و مه کارشان
اگر مرد بینند از ناگهان
شتابند یکسر کهان و مهان
❈۱۵❈
بگیرند و نزدیک حورا برند
سر تخت او بر ثریا برند
همیشه بود در بر پادشاه
رهائی نیابد دگر سال و ماه
❈۱۶❈
چو شاه زنان گشت زان مرد سیر
دگر باز نوبت رسد بر وزیر
چنین تا ورا جان بود در بدن
شب و روز باشد در آن انجمن
❈۱۷❈
چنین تا ورا جان بود در بدن
در آن شهر باشد گرفتار زن
شگفت آمدش سام از گفت او
به نزدیک فانوس بنهاد رو
❈۱۸❈
بدو گفت قلواد کای پهلوان
میان دلیران چراغ گوان
همایون نباشد در آنجا گذار
که گردد در آن شهر کار تو زار
❈۱۹❈
به پاسخ بدو گفت فرخنده مرد
که از شهر حورا برآریم گرد
همه راه بر ریگ باید زدن
که نه دل بماند بجا و نه تن
❈۲۰❈
نهاده دل و جان به پروردگار
کزو بود نیک و بد روزگار
کامنت ها