خواجوی کرمانی:چو لعل از خور کان برآورد سر ز زربفت کوه کمرکش کمر
❈۱❈
چو لعل از خور کان برآورد سر
ز زربفت کوه کمرکش کمر
شه مشرق از تیغ که تیغ زد
سر تیغ بر جوشن میغ زد
❈۲❈
به دشتی فتادند بس هولناک
که از هول او دیو گشتی هلاک
همه پر ز شر بود پر شعلهزار
به جای گیا بسته بر نوک خار
❈۳❈
نخورده زمینش بجز آفتاب
ندیده است ریگش یکی قطره آب
سمومش چو آتش فروزان شده
سمندر در آن دشت سوزان شده
❈۴❈
زمین تابه و ریگ سوزنده بود
دل شعله در وی فروزنده بود
چنان ریگ گرمش زمین تاب بود
که نعل ستوران در آن آب بود
❈۵❈
فروماند از راه رفتن غراب
تن پهلوان زیر خفتان کباب
بیفتاد شاپور در ریک گرم
ز گرمی بدرید بر تنش چرم
❈۶❈
همان گرد قلواد بیتاب شد
به هر سو شتابان پی آب شد
سپهبد شگفتی در آن ره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
❈۷❈
که ای دادگر ایزد دستگیر
ازین دشت خونخوارهام دستگیر
تو دانی نهان من و آشکار
که چونست احوال سام سوار
❈۸❈
دلم پر ز دردست و جان پر الم
رهم دور و تن زار و جانم دژم
نه راهی که جانان به دست آورم
نه شادی که بر غم شکست آورم
❈۹❈
نه نوشی که جان را درآرم به جای
نه هوشی که تن را درآرم ز پای
شگفتی مرا درد پیش آمدست
که رنجم ز هر بار بیش آمدست
❈۱۰❈
بگفت و بیفتاد بر روی خاک
دهان گشت از تشنگی چاک چاک
دل از جان شیرین روان برگرفت
تو گفتی که آتش به جان برگرفت
❈۱۱❈
زمانی چو در خاک گریان بخفت
بر آن ریگ تفتید بریان بخفت
که ناگاه بانگی برآمد بلند
که ای نامور پهلو دیوبند
❈۱۲❈
بدین ره چرا آمدی پویهپوی
ندانی که این رنجت آمد به روی
نیامد کسی سوی این راه سخت
مگر آن که برگشت از فر و بخت
❈۱۳❈
شگفتی بود راه شهر زنان
نتابد کسی سوی این ره عنان
به مردان خطر دارد این راه شوم
نزیبد به مردان این مرز و بوم
❈۱۴❈
کنون چون گذارت بدین ره فتاد
تو را هوش فرخنده در چه فتاد
یکی پند ایدر ز من گوش کن
مگردان ز گفتار با من سخن
❈۱۵❈
یکی چشمه ساریست ایدر ز دور
درو آب بینی همه تلخ و شور
به تیمار و اندوه بسته شوی
چو خوردی از آن آب خسته شوی
❈۱۶❈
دگر چشمه آب شیرین چو شهد
نشیمنگه شاه خوبان عهد
که حورا شهش نام خوانی همی
جز آن نام دیگر ندانی همی
❈۱۷❈
همان دم در آن چشمه حاضر شوند
به دیدار خوب تو ناظر شوند
رهائی نیابی به گیتی ازوی
گرفتار گردی بدان ماهروی
❈۱۸❈
بمانی در آن شهر تا جاودان
شوی زار و بیمار و تیرهروان
تو را گفتم ایدر تو دانی دگر
ایا نامور سام پرخاشخر
❈۱۹❈
چو بشنید ازو سام بر پای خاست
نگه کرد هر سوی بر چپ و راست
همان شمسه را دید سالار گرد
که از بهر پهلو بسی رنج برد
❈۲۰❈
بخندید ازو سام نیرمنژاد
بدو گفت کای دلبر حورزاد
مرا را بنمای بر چشمه سار
ببین تا چه خواهد دگر کردگار
❈۲۱❈
نشست از بر اسب گرد دلیر
به قلواد و شاپور دو شیرگیر
روان شد سوی چشمه خوشگوار
به همراه شمسه چو خرم بهار
❈۲۲❈
چو فرسخ برفتند از آن راه پنج
ز گرما کشیدند بسیار رنج
رسیدند نزدیک چشمه فراز
از آن آب شد شادمان رزمساز
❈۲۳❈
از آن آب گشتند تازه روان
سر و تن بشست آن گو پهلوان
دگر شمسه گردید از آن ناپدید
سپهدار از آب جامی کشید
❈۲۴❈
که ناگاه برخاست از راه گرد
چو گردی که گیتی همه تیره کرد
سپاهی برون آمد از تیره راه
به پیش اندر آن پادشاهی چو ماه
❈۲۵❈
سراسر زنان دید شیر ژیان
همه تنگ بسته گرفته عنان
همه همچو طاوس آراسته
به هر طوق پیرایه پیراسته
❈۲۶❈
چو مردان همه ساز خفتان به بر
همه ساز و اسباب یکسر ز زر
چو سام نریمان بدیشان بدید
شگفتی فروماند و دم در کشید
❈۲۷❈
یکی نازنین دید چون تازه سرو
لب لعل او همچو خون تذرو
دو نرگس چو دو جادوی سحرساز
که کرده به هر سوی صد سحر ساز
❈۲۸❈
رخی چون گل تازه در بوستان
دهانش به کام دل دوستان
به رخسار آن ماه خال سیاه
به مانند زنگی به شبهای ماه
❈۲۹❈
لبش شور در جان شکر زده
نمک بر دل خستگان در زده
جهانی ملاحت به هم کرده جمع
چو پروانه خوبان او گشته شمع
❈۳۰❈
همه نازنینان ساغر به دست
چو چشم خوش خویش گردیده مست
به ناگاه مر سام را یافتند
همان دم سوی گرد بشتافتند
❈۳۱❈
یکی نازنین اسب خود پیش راند
بسی آفرین بر سپهبد بخواند
که ای مرد فرخنده شاد آمدی
بدین بوم و بر همچو باد آمدی
❈۳۲❈
تو را باد فرخنده این آمدن
بدین فر و بالا چنین آمدن
سپهبد ز جا خاست بنواختش
بر مردم دیده جا ساختش
❈۳۳❈
بپرسید کای نازنینان کهاید
بدین سان شتابان بگو از چهاید
کجا میروید ای پریپیکران
چه نام است سرکرده دلبران
کامنت ها