خواجوی کرمانی:بپاسخ بدو گفت شاه زن است که زین سان شتابنده و پازن است
❈۱❈
بپاسخ بدو گفت شاه زن است
که زین سان شتابنده و پازن است
ورا نام حورا بود در جهان
که نامش نگنجد همی در زبان
❈۲❈
به آهنگ روی تو گشته سوار
شتابان رسیده درین چشمه سار
بدو گفت پس کای زن ماهروی
مرا چون شناسد مه مشک موی
❈۳❈
بدو آشنائی نکردم دمی
نبودم به او یک زمان همدمی
چه داند که من کیستم در جهان
بزرگم و یا کهترین مهان
❈۴❈
بدو گفت پاسخ که ای رزمجوی
شناسم ما مردمان را به بوی
چو اندر رسیدی در آن چشمه سار
شنیدیم بوی تو را ای سوار
❈۵❈
کنون پادشه مر تو را خواسته است
ز بهر رخت خویش آراسته است
درین گفتگو بود فرخنده سام
خرامنده آن سرو طوطی خرام
❈۶❈
بیامد بر سام نیرم نشست
بیازید و بگرفت دستش به دست
بدو گفت خندان که شاد آمدی
درین شهر زیبا چو باد آمدی
❈۷❈
چه نامی و ایدر چرا آمدی
به شهر زنان از کجا آمدی
ندیدم هرگز چو تو نامدار
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
❈۸❈
نماید که مردی دلاور بوی
به دریای مردی شناور بوی
چه داری مرادت به من بازگوی
مپوشان ز من راز خود بازگوی
❈۹❈
بدو گفت سام نریمان منم
ستاننده جان دیوان منم
گرفتار عشقم نه عقل و نه دین
به بند پریدخت فغفور چین
❈۱۰❈
ربودست او را ز من ابرها
فتاده به کام یکی اژدها
من ایدر کمربسته از بهر این
شتابم غریوان به مغرب زمین
❈۱۱❈
براندازم آن دیو ناپاک را
فشانم ابر تارکش خاک را
که اویش ربودست از رنگ و ریو
رهانم پریدخت از چنگ دیو
❈۱۲❈
چو بشنید حوران فرخنژاد
بدو گفت آنها که کردی به یاد
همه بود نیکو ولی ای جوان
زتخم دلیران روشن روان
❈۱۳❈
خطرها بسی هست در راه تو
کزو تیره گردد همه راه تو
اگر تو بیائی به مهمان من
شوی شاد یک هفته از خوان من
❈۱۴❈
پس آنگه ابا تو بیایم به راه
به کوه فنا سوی آن کینهخواه
تو را یار باشم درین ره همی
نگردی ز پیکار دیوان غمی
❈۱۵❈
نمایم تو را من شگفتی بسی
که هرگز ندیدم درین ره کسی
بدو گفت پهلو که ای دلربا
شتابم به تنها به کوه فنا
❈۱۶❈
مرا یار دادار یزدان بس است
که در دهر او بیکسان را کس است
بسی کرد خواهش بدان نازنین
که آخر رضا گشت گرد گزین
❈۱۷❈
نشست از بر اسب و آمد به شهر
که یابد از آن ماهدیدار بهر
نگه کرد شهری بسان بهشت
تو گفتی که رضوان درو گل بکشت
❈۱۸❈
همه شهر و بازار پر ماهروی
به هر گوشهای دلبر مشکبوی
سراسر زنان طلعتی همچو ماه
به هر کوی و برزن یکی بزمگاه
❈۱۹❈
پر از مشک و عنبر همه بام و بر
کزو مست گردید آن نامور
چنین تا به ایوان حورا رسید
شگفتی سراپردهشان را بدید
کامنت ها