خواجوی کرمانی:نشست از بر تخت فرخنده سام درآمد ز ساقی خوش خرام
❈۱❈
نشست از بر تخت فرخنده سام
درآمد ز ساقی خوش خرام
نشستند با رودسازان به هم
به ماننده بزم فرخنده جم
❈۲❈
همه بزم پر نور شد سر به سر
درخشنده ماننده ماه و خور
همه دلبران چهره افروخته
یکی ساخته و یکی سوخته
❈۳❈
یکی گشته ساقی یکی همنفس
همی ناله کرده چو مرغ از قفس
یکی چنگ و طنبور را کرده ساز
یکی زلف مشکین خود کرده باز
❈۴❈
یکی دام بنهاده بر راه دل
یکی مانده از روی پهلو خجل
یکی چشم بر چشم فرخنده سام
یکی بر رخ سام پر کرده جام
❈۵❈
یکی گشته بیتاب آن رزمخواه
یکی روزش از خط پهلو سیاه
یکی گشته از روی خود شرمسار
یکی دیگر از جام می در خمار
❈۶❈
ولی بود قلواد گرم وزیر
همان زن بد هشیار از کار شیر
یکی باده میخورد در کار بود
زمانی نباید که بیکار بود
❈۷❈
چنین تا که قلواد گردید سست
تو گفتی که عضوش نمانده درست
ز او رنگ پرید و قوت ز پای
فرو ماند قلواد رزم آزمای
❈۸❈
هجوم زنان شد به یک ره بدوی
شب و روز در کار شد نامجوی
شبی سی چهل دلبر سیمتن
درآمیختندی به آن صفشکن
❈۹❈
چنین تا که افتاد قلواد شیر
زنان گرد او حلقه کرده دلیر
برآشفته گردید شاپور گرد
ابا چوبدستش درآمد سترد
❈۱۰❈
از ایشان تنی چند از چوب کشت
دگرها ز پیشش نمودند پشت
به در برد قلواد از انجمن
بیاورد در پیش آن پیلتن
❈۱۱❈
به شاپور گفتا سپهدار شیر
کزینها مکش ای یل شیرگیر
که زن کشتن آئین مردان نبود
بسازم من این کار را چاره زود
❈۱۲❈
زهر سوی خوبان نظاره شده
دل از حسرت سام پاره شده
بدین گونه یک هفته جامی به دست
ز جام محبت همه گشته مست
❈۱۳❈
به هشتم چنین کرد فرخنده رای
که پا اندر آرد در آن بادپای
شتابد به پیکار دیو دژم
که جانش ز انده شد پر ز غم
❈۱۴❈
بدو گفت حوران شتاب تو چیست
بدین شهر رفتن مراد تو چیست
بهشتی بدینسان و حوران درو
نمایان ز رخسارشان جان درو
❈۱۵❈
هزاران پریدخت در گوشهای
نگه کن همی ماه نو توشهای
چو من نازنینی نشسته برت
که صد بار گردم به گرد سرت
❈۱۶❈
همی از پریدخت یاد آوری
همه حسن ما را به باد آوری
مرا هم دل خسته در بند تست
همی تازه جانم به پیوند تست
❈۱۷❈
مرا هم بینداز یکبارگی
که بیمار گشتم ز بیچارگی
ز لعل لبت کام جانم بده
بگیر آشکارا نهانم بده
❈۱۸❈
مکن سرکشی زان که افتادهام
چه سازم دل و جان ز کف دادهام
بدو سام گفتش که ای ماهچهر
تو ماهی و افتاده در قید مهر
❈۱۹❈
ندیدم به حسن تو مه پیکری
به بالا و گفتار تو دلبری
تو تاجی بو بر تارک دلبران
تو مهری ابر برج مهپیکران
❈۲۰❈
ولیکن پریدخت سیمینعذار
گرفتار هجر است در روزگار
یکی عهد و پیمان به هم بستهایم
کجا هر دو از مهر هم خستهایم
❈۲۱❈
بویژه که او هست در دست دیو
به جانم فکندست هجرش غریو
نه مردی بود من دم خوش زنم
اگر دم برآرم نه مردم، زنم
❈۲۲❈
نیارم که گویم که بهتر ز تست
که چون ماه تابنده مانی درست
ولیکن تو چندی درین ره بساز
که او را ستانم از آن دیو باز
❈۲۳❈
پس آنگه به پیش تو من بندهام
سخن هر چه گوئی سرافکندهام
شنیدم ز دانای دل داستان
که میگفت از گفته باستان
❈۲۴❈
که پیمان چو کردی ز پیمان مگرد
که پیمان شکن نیست آزاده مرد
نخواهم که باشم همی بیوفا
که بسیار دیدم من از او وفا
❈۲۵❈
چو بشنید از سام خاموش شد
از آن پاسخ سام خاموش شد
دلاور ز جا جست مست و خراب
بیامد شتابان سوی جای خواب
❈۲۶❈
سر از باده عشق مست الست
زمانی بیفتاد در جای پست
کامنت ها