خواجوی کرمانی:چو خورشید سر بر زد از کوهسار سراسر جهان شد چو خرم بهار
❈۱❈
چو خورشید سر بر زد از کوهسار
سراسر جهان شد چو خرم بهار
چو آئینه چین برون شد ز زنگ
سفیداج زد بر رخ قیر رنگ
❈۲❈
به قلواد گفت آن یل نامدار
نه برگشت شاپور از آن کوهسار
برآنم که او را بد آمد به پیش
دگرگونه گردید آئین و کیش
❈۳❈
چنین گفت قلواد را پهلوان
که شاپور را کشت تیره روان
که امشب یکی خواب دید بد دیدهام
از آن خواب بر جانش ترسیدهام
❈۴❈
تو اینجا زمانی نگه دار جا
که تا من شوم نزد آن تیره را
که در جنگ پیل است آن شیرمرد
نشاید که او را درآرد به گرد
❈۵❈
که دیو است و وارونه و تیره کیش
هر آن کس که بیند زند زخم پیش
همین دم به فرمان یزدان خدیو
نشانی نمانم از آن زشت دیو
❈۶❈
که گیتی ز دستش به تنگ اندرست
پریدخت را پا به سنگ اندرست
پریدخت آن ماه پرمهر را
ببینم دگر باره آن چهر را
❈۷❈
بگفت و بپوشید جنگی زره
بزد بر سر ترک رومی گره
نشست از بر تندباره چو باد
به پیکار آن بدکنش رو نهاد
❈۸❈
به سوی بیابان بیامد چو شیر
غریونده مانند ببر دلیر
که ناگه به سرچشمهای در رسید
پیاده شد آن پهلو پاک دید
❈۹❈
از آن آب روی و سر و تن بشست
به پیش جهاندار آمد نخست
بدان جا باستاد بهر نماز
بنالید بر داور بینیاز
❈۱۰❈
که ای پاک دادار گیتی خدای
تو باشی به هر جایگه رهنمای
ز تو گشت پیدا چو دیو و پری
دهی بندهای را تو پیغمبری
❈۱۱❈
یکی بنده خوار افتادهام
دل زار از دست خود دادهام
بنالید و مالید رخ بر زمین
ستایش نمودش به جان آفرین
❈۱۲❈
ز بس گریه بربود او را ز هوش
به گوشش فرو گفت فرخ سروش
که ای سام فرخ رخ نیکپی
تو چون آتشی دشمنانت چو نی
❈۱۳❈
چنین است فرمان یزدان پاک
که از دیو و جادو نداری تو باک
نتابد که با تو کند دشمنی
ز نیرنگ جادو و اهریمنی
❈۱۴❈
جهاندار دادار یار تو باد
سر نرهدیوان شکار تو باد
چو اینها سپهدار بشنید ازو
برافروخت مانند گلبرگ رو
❈۱۵❈
ز جا جست و بر شد به پشت غراب
دو ابروش پرتاب و دیده پر آب
چو آمد به پای که آن پهلوان
گروهی ز دیوان تیره روان
❈۱۶❈
نشسته بر آن کوه سر دیدهبان
به فریاد هر یک گشاده زبان
یکی گفت کای خیره تیره رای
کجا میروی تند رزمآزمای
❈۱۷❈
ندانی مگر شاه دیوان دهر
ندیدی دو چشمش فشاننده زهر
سر نامداران دیو دمان
کزو چرخ و افلاک جوید امان
❈۱۸❈
بویژه دلیری که چون اژدهاست
سر نامداران کوه فناست
چو بشنید ازو سام پرخاشجوی
بدو گفت بیهوده چندین مگوی
❈۱۹❈
ورا ابر نام است و من اژدها
ز من ابرها برنیابد رها
کنون میروم سوی پیکار او
بدان تا بسازم همه کار او
❈۲۰❈
چو بشنید دیو آنگهی نعره کرد
که ای نره دیوان روز نبرد
بیائید اینک سوی کارزار
که آمد هژبری درین کوهسار
❈۲۱❈
ممانید او را که دم برزند
درین کوهپایه قدم برزند
زمین و زمان جمله دیوان شد همه
ز پیکار پهلو غریوان شدند
❈۲۲❈
به یک دم رسیدند چندین هزار
که آن را خردمند نارد شمار
سپهدار ازیشان شگفتی بماند
فراوان همی نام یزدان بخواند
❈۲۳❈
ازو خواست نیروی زورآوری
که تا اندر آید بدان داوری
بزد دست و شمشیر کین برکشید
همان درقه زر بر سر درکشید
❈۲۴❈
بزد نعره گفتا منم سام شیر
که آرم سر چرخ گردون به زیر
جهان را به شمشیر گریان کنم
به نعره دل شیر بریان کنم
❈۲۵❈
نترسم ز انبوه دیوان رزم
که باشد مرا رزم دیوان چو بزم
به فرمان دادار گیتی خدا
ز دیوان نمانم یکی را به جا
❈۲۶❈
بگفت و یکی حمله آورد سخت
چو باد وزان که وزد بر درخت
یکی را بزد بر میان تیغ تیز
برآورد از جان او رستخیز
❈۲۷❈
یکی را بزد تیغ بر فرق سر
که بشکافت آن دیو را تا کمر
از آن کوه سیلاب خون شد به زیر
از آن خون سپهبد به مانند شیر
❈۲۸❈
بیفکند ازیشان ده و دو هزار
دگرها سراسیمه و دل فکار
شدش تیغ مانند مرجان به دست
وز آن نرهدیوان فتادند پست
❈۲۹❈
چو مستی که هرگز نشد هوشیار
فتادند تا صبح روز شمار
چو زان کوه برخاست آواز جنگ
ز جا جست آن دیو همچون پلنگ
❈۳۰❈
بپرسید این کیست و وین ویله چیست
چنین شور و غوغا ندانم ز کیست
مگر رستخیز آمده آشکار
و یا رعد و برق است در کوهسار
کامنت ها