خواجوی کرمانی:بگفتند سام است که آمد به جنگ همه کوه از خون شده لعل رنگ
❈۱❈
بگفتند سام است که آمد به جنگ
همه کوه از خون شده لعل رنگ
شگفتی دلیر است سام سوار
به تنها تن خود کند کارزار
❈۲❈
برآورد دود از تن ماه همه
چو گرگ اندر آمد میان رمه
بسی کشت بر قله و برزکوه
شده نره دیوان ازو در ستوه
❈۳❈
بگوید همی ابرها در کجاست
که پیوسته هر جای مردمرباست
زبانش همه پر ز نام تو شد
سر مرد جنگی به دام تو شد
❈۴❈
برآشفت ازین گفتگو ابرها
ز جا جست ماننده اژدها
بپوشید چرمی چو آهن به بر
که بر وی نشد حربهای کارگر
❈۵❈
میان بست و پیچید زنجیر جنگ
تو گفتی فلک را بگیرد به چنگ
درآورد ساطور نهصد منی
بنالید از خشم اهریمنی
❈۶❈
چو آمد غریوان بدان رزمگاه
نگه کرد بر سام زرینکلاه
ستاده بدان که عمودی به دست
غریوان و جوشان چو پیلان مست
❈۷❈
جوانی به مانند تابنده ماه
بر ماه افکنده مشک سیاه
یکی ماه تابان به بالا چو سرو
به تن کوهپیکر میان همچو غرو
❈۸❈
درخشان درو فره پهلوی
به تن پیل و رخ همچو ماه نوی
بتندید پس سام بر ابرها
تو گفتی درآمد یکی اژدها
❈۹❈
یکی کوهپیکر بد آن دیو زشت
تو گفتی ز دوزخ بد او را سرشت
به چنگال مانند چنگ هژبر
غریونده چون بر فلک تیره ابر
❈۱۰❈
دو صد رش به بالا و پهنا بزرگ
به چشم ازرق و تن چو پیل سترگ
بغرید بر سام دیو نژند
تو گفتی درآرد جهان را به بند
❈۱۱❈
بدو گفت کای بدرگ شوخزاد
چه داری ز کردار مردان به یاد
ز زابل چرا سوی مغرب زمین
دمان و دمان آمدی سوی کین
❈۱۲❈
بدین کوهسارت که بنمود راه
جهان را همی کرد بر تو سیاه
بسی غره گشتی به بازوی زور
کشیدی تن خود روان سوی گور
❈۱۳❈
ز چنگال من کس نیابد رها
نشانست هر جایگه ابرها
به یک دم جهان را به هم برزنم
اگر کوه باشد ز بن برکنم
❈۱۴❈
ز گردون مه و مهر زیر آورم
به قلب الاسد زمهریر آورم
به پاسخ بدو گفت بیدار سام
که ای بدگهر دیو برگشته کام
❈۱۵❈
منم پور نیرم یل صف شکن
کشنده همان دیو روئینه تن
نبیره جهاندار طهمورثم
به آئین و دین کیومورثم
❈۱۶❈
مکوکال با ژند برگشته بخت
ز من کشته گردید تن لخت لخت
به فرمان یزدان فیروزگر
رسیدم به کوه فنا کینهور
❈۱۷❈
که تا جان شوم تو سازم فنا
نخوانی دگر خویش را ابرها
کنون نوبت رزم و پیکار تست
که جائی ز جانت نمانم درست
❈۱۸❈
بخندید از گفت او ابرها
دگر ره بغرید چون اژدها
بدو گفت کای کودک بیخرد
خردمندت از بخردان نشمرد
❈۱۹❈
نکوبیده کس پیکر سخت من
که بر چرخ گردونم بود تخت من
ندیده کس از رزم من کام دل
مگر کالبد کرده از زیر گل
❈۲۰❈
نهنکال دیو و مکوکال دیو
و یا ژند پتیاره پرغریو
چو مرغند در پیش چنگال من
ندیدی بر و دست و کوپال من
❈۲۱❈
نمایم به تو زور بازوی خویش
که دیگر ننازی به بازوی خویش
بگفت و همان سخت نارنج نیز
که جستی اجل از دم او گریز
❈۲۲❈
برآورد و رخ کرد بر نامور
دلاور سپر درکشیده به سر
بزد بر سپر حربه را دیو شوم
که لرزید از بیم او مرز و بوم
❈۲۳❈
به دو نیمه شد درقه پهلوان
نتابید از زخم تیره روان
بدزدید سر را سپهبد روان
نشد کارگر بر تن پهلوان
❈۲۴❈
ابر تیغه کوه آمد چنان
به دو نیمه شد سنگ از زخم آن
سپهبد چو آن دید اندیشه کرد
روان را ز اندیشه چون پشه کرد
❈۲۵❈
به دل گفت سام نریماننژاد
شگفتی بلائیست این بدنهاد
مگر دادگر کامکاری دهد
بدین رزمم امروز یاری دهد
❈۲۶❈
وگرنه نتابم به بازوی دیو
مگر جز به نیروی کیهان خدیو
بگفت و برآورد گرز گران
چنان چون بود رسم گندآوران
❈۲۷❈
خدای جهان را همی یاد کرد
پس آنگه بیامد به سوی نبرد
بدو گفت کای دیو ناهوشیار
بگیر از کفم گرزه گاوسار
❈۲۸❈
ببین زخم کوپال ایرانیان
که دیگر نبندی کمر بر میان
بگفت و بزد گرز بر دیو نر
که او را از آن گرز نامد خبر
❈۲۹❈
بخندید کین است کوپال تو
چنین کشتهای پس مکوکال تو
گمانم که این گرز اندر نبرد
که بر پشه آید نیابد به درد
❈۳۰❈
بدین گرز جوئی به گیتی هنر
ابا چون منی بسته در کین کمر
دلاور دگر ره درآمد به جنگ
به حمله درآمد چو غران پلنگ
❈۳۱❈
بزد گرز بر تارک ابرها
که جنبید البرز گوئی ز جا
بلرزید گیتی از آن زخم گرز
نشد ابرها را خبر یال و برز
❈۳۲❈
دگر ره بغرید دیو از ستیز
همان بودش در دست نارنج تیز
بزد بر سر نامور پهلوان
ز کینه مر آن دیو تیره روان
❈۳۳❈
سپر را ببرید همچون پرند
بدزدید سر سام از آن پر گزند
ز روی سپر رد شد آن زخم کین
ببرید و بنشست اندر زمین
❈۳۴❈
گشودند بر هم در رزمگاه
سیه گشت از آن گرد خورشید و ماه
دو گوش فلک کرد شد از زور دست
تن کوه بر دشت گردید پست
❈۳۵❈
بلرزید هامون ابر پشت گاو
نیاورد گیتی از آن زور تاو
بسی حمله شد اندر آن پهندشت
زمان از زمین گوئی از کین گذشت
❈۳۶❈
یکی کوشش آمد در آن انجمن
یکی اژدها دیگری اهرمن
جهان تیره گردید از کارزار
ز اندیشه واماند چرخ از مدار
❈۳۷❈
مر آن را بدانست انجام جنگ
که گردید بر زندگی کار تنگ
چنین گفت مر سام را نره دیو
که هرگز ندیدم چو تو گرد نیو
❈۳۸❈
نشاید چنین آتش افروختن
به یک سر همه کینه اندوختن
ببخشمت چندی ز هر گونه گنج
که آید ز برداشتن تن به رنج
❈۳۹❈
ازین رزم و میدان یکی باز گرد
که از غصه گشتم همی روی زرد
مرا رحم آید که هستی دلیر
جوان و خردمند و بسیار ویر
❈۴۰❈
همه لابه و پوزش افزون کنم
وز آن به که میدان پر از خون کنم
نه آنست کز گرز ترسیدهام
که من ترس را نیز نشنیدهام
❈۴۱❈
بخندید از آن گفته پس پهلوان
بدو گفت کای دیو تیره روان
تو را تا ببندم درین رزمگاه
برم بسته نزد منوچهر شاه
❈۴۲❈
ببیند تو را بسته کوپال و یال
که گوئی ندارم به گیتی همال
دلیران ایران و گندآوران
ببینندت ایدر به بند گران
❈۴۳❈
مرا نام آن بس که اندر جهان
بماند ز من در میان مهان
که شد سوی مغرب چو نراژدها
به بند اندر آورد او ابرها
❈۴۴❈
بدو ابرها گفت کای مرد بد
مگو آنچه بر بخردان نگذرد
بگفت و چود دودی درآمد بلند
غریوان برون رفت دیو نژند
❈۴۵❈
سوی کوهسارش سر اندر کشید
سپهبد کمان را به زه برکشید
بپیوست تیری پی مرگ دیو
بینداخت بر دیو سالار نیو
❈۴۶❈
نشد بر تن دیو دون کارگر
دلاور بینداخت تیر گرد
نیامد از آن دیو را بد ز تیر
گریزان در آن کوه شد خیره خیر
❈۴۷❈
رسیدند دیوان برش در زمان
بگفتند کای شیر فرخکمان
چه کردی به میدان فرخنده سام
چگونه سر او درآمد به دام
❈۴۸❈
بدیشان چنین گفت پس ابرها
که از چنگ شیرم نیابد رها
سرانجام ما کشتن و بستن است
سر و دست در رزم بشکستن است
❈۴۹❈
ولیکن چو سام دلاور سوار
نبندد کمر در گه کارزار
یکی چاره باید که آن خیره سر
نبندد ازین پس به رزمم کمر
❈۵۰❈
وگرنه مرا کار دشوار گشت
درین پای کهسار پیکار گشت
ورا آزمودم به میدان جنگ
که دارد دو چنگال شیر و پلنگ
❈۵۱❈
شگفتی بلائیست این اژدها
کزو کشته گردد همی ابرها
به کوه فنا کار تنگ آورد
مرا شیشه جان به سنگ آورد
❈۵۲❈
چنین گفت آنگه غزنکان دیو
که چندین چه داری ازو این غریو
اگر کوه باشد درآرم ز پای
ندارم به دل ترس آن تیره رای
❈۵۳❈
تو دل را ز دردش پرانده مدار
که امشب ز جانش برآرم دمار
چو زو ابرها گفتگو گوش کرد
همه خون شومش به تن جوش کرد
❈۵۴❈
بفرمود تا دخت فغفور چین
بیارند او را برش دل غمین
رخش زرد و تن زار و جان را اسیر
ز اندوه هجران رخش چون زریر
❈۵۵❈
به یک سوی مشکین دو دستش به بند
دلش پر زغم بود جانش نژند
همه زندگانی به پیشش تباه
برو مهر رخشنده چون شب سیاه
❈۵۶❈
چنین گفت با ماهرو ابرها
که سام یل آمد به کوه فنا
بدان تا رهاند ز چنگ منت
که از بند آزاد گردد تنت
❈۵۷❈
چگوئی کنون چاره کار چیست
درین کوهسر مرد پیکار کیست
تو را گر رهانم ز بند و بلا
توانی که خواهش نمائی ز شاه
❈۵۸❈
مگر کینه در رزم کوته کند
سوی مرز ایران یکی ره کند
نتابد دگر سوی پیکار من
نسازد تبه لشکر اهرمن
❈۵۹❈
پریدخت پاسخ چنین داد باز
که کوتاه سازم دو جنگ دراز
به پیغام او را درآرم به دام
بدان سان که برگردد از رزم سام
❈۶۰❈
یکی نامه سویش نویسم به درد
سرش بازگردد به شور نبرد
نیابد دگر سوی پیکار تو
نیابی ازو هیچ آزار تو
❈۶۱❈
دل دیو شادان شد از سیمبر
در آنجا بیفتاد و پیچید سر
بگفتا تو دانی دلش نرم کن
به پیغام جانش پر آزرم کن
❈۶۲❈
مگر بازگردد ازین شور جنگ
شتابش نباشد به گاه درنگ
کامنت ها