خواجوی کرمانی:گشادند دست پریدخت ماه یکی نامه بنوشت بر رزمخواه
❈۱❈
گشادند دست پریدخت ماه
یکی نامه بنوشت بر رزمخواه
سر نامه نام خدای جهان
که او کام داده همی بر مهان
❈۲❈
زمان و زمین و سپهر آفرید
درشتی و نرمی و مهر آفرید
ازو آفرین باد بر سام یل
که آمد سوی دیو همچون اجل
❈۳❈
به یک رزم ترسید ازو نره دیو
به در رفت از چنگ سالار نیو
کنون لابه و پوزش آراسته است
پی مهربانیت برخواسته است
❈۴❈
فراموش کرده همه بدخوئی
شده چاکر سام بازوقوی
تو هم رو زمیدان رزمش بتاب
درین کینه چندین میاور شتاب
❈۵❈
چنان کن که آن رای مردان بود
لب بخت از آن کار خندان بود
سخن در لباس آوریدم میان
به نزدیک سالار ایرانیان
❈۶❈
گمانش که از مهربانی نوشت
به نزدیک آن پهلوانی نوشت
ندانست آن دیو وارونهرای
که از چیست گفتار آن دلربای
❈۷❈
یکی مهر بر گوشه نامه کرد
که یعنی ز دیوان برآور تو گرد
بشد شاد از ماهرو ابرها
که از رزم و پیکار گشتم رها
❈۸❈
مر آن نامه برداشت دیوی نهاد
که در دم رساند بر پاکزاد
وز آن روی برگشت از رزم سام
سوی گرد قلواد بگذارد گام
❈۹❈
بدو سر به سر داستان بازگفت
که قلواد از آن رزم شد در شگفت
بسی آفرین کرد بر پهلوان
که برگشت از آن دیو تیره روان
❈۱۰❈
بدو گفت یزدان تو را یار باد
تن دشمنت پر ز آزار باد
مبیناد چشم تو هرگز بدی
که پیوسته در کامرانی بدی
❈۱۱❈
درین گفتگو بود قلواد شیر
ازو شادمان جان آن شیرگیر
که دیوی درآمد زبان برگشاد
زمین را ببوسید و نامه بداد
❈۱۲❈
سپهبد چو مهر پریدخت دید
همه درد و اندوه پردخت دید
سراسر بخواندش سپهدار گو
دلش شادمان شد روانش به نو
❈۱۳❈
بدانست گفتار او را که چیست
که یعنی کمر بند و آنجا مایست
شتابان درآ سوی این کوهسار
ازین دیو جادو برآور دمار
❈۱۴❈
بخندید و بوسید و بر سر نهاد
بدو دیو گفت آن که ای پاکزاد
که دل را تهی کردم از ابرها
ز چنگال تیزم شد ایدر رها
❈۱۵❈
به یزدان که او را نیارم به تیغ
در کین ببستم به یک ره دریغ
گذشتم ز کینش چو خواهش نمود
به خواهشگری ماهرو برفزود
❈۱۶❈
ولیکن از ایدر مرا رهنما
بدان تا ببینم رخ دلربا
هر آن چیز کو خود بگوید تمام
نگردد از آن هیچ فرخنده سام
❈۱۷❈
سر و جان و تن زیر فرمان اوست
همه ملک جانم به پیمان اوست
بدو گفت آن دیو کای پهلوان
کمربسته در رزم دیو دمان
❈۱۸❈
نتابد به میدان تو ابرها
تن هیچ کس ناید از تو رها
به پیمان تو را میبرم سوی کوه
که دیوی ز رزمت نیاید ستوه
❈۱۹❈
پس آنگه مرادت درآید به دست
نشینی و از وصل گردی تو مست
به پاسخ بدو گفت سام سوار
که ای دیو اندیشه در دل مدار
❈۲۰❈
بگفت و ز جا جست سالار شیر
کمر بر میان بست مرد دلیر
به قلواد جنگی چنین گفت کو
که ایدر یکی چاره آمد ز نو
❈۲۱❈
پریدخت رنگی بیاراسته است
همه بخت افتاده برخاسته است
تو جا را نگه دار در پای کوه
که سازم تن دیو جنگی ستوه
❈۲۲❈
به زابل زبانی بدو راز گفت
همه چاره ماهرو باز گفت
بپوشید آنگاه خفتان جنگ
به پیکار آن دیو شد تیزچنگ
❈۲۳❈
نشست از بر اسب پولاد سم
خروشید ماننده گاو دم
همان دیو همراه آمد به راه
بر آن کوه بر شد ستور سیاه
❈۲۴❈
غرابش ببریده کوه فنا
خروشید ماننده اژدها
چو آمد بر آن کوهپایه فراز
گره در برو پهلو رزمساز
❈۲۵❈
به هر سوی انبوه دیوان بدید
سراسر ز کینه غریوان بدید
خدای جهان را همی یاد کرد
کزو بود فیروز روز نبرد
❈۲۶❈
بنالید بر داور داوران
کزو بود پیکار نامآوران
همی گفت کای داور کردگار
تو آگاهی از گردش روزگار
❈۲۷❈
که چندین ستم دیدم از روزگار
تو دانی ایا داور کردگار
کنونم درین رزم فیروز ساز
سر دیو جنگی درآرم به گاز
❈۲۸❈
که بی رای تو دیده را نور نیست
تن و جانم از گردش هور نیست
سر دیو گمره درآور به بند
تو کردی زمین پست و گردون بلند
کامنت ها