خواجوی کرمانی:سپیده چو از کوه برکرد سر سیاهی نهان گشت در بحر و بر
❈۱❈
سپیده چو از کوه برکرد سر
سیاهی نهان گشت در بحر و بر
چو گلگونه بر روی افلاک زد
گریبان شب را دگر چاک زد
❈۲❈
سپهبد به طاقی رسید از فنا
سرش رفته بر چرخ و بس دلگشا
یکی صفه از سنگ پرداخته
همه طرح از رنگ انداخته
❈۳❈
یکی تخت از سنگ مرمر بدید
که آن کوه از آن سنگ بد ناپدید
نشسته بر آن تخت دیو نژند
سرش پر ز کینه دلش پرگزند
❈۴❈
به گردش ز دیوان بدی بیشمار
همه بدنژادان خنجرگزار
همه همچو کوه و به بالا دراز
به بازو قوی و به دندان گراز
❈۵❈
گرفته همه گرز و خنجر به دست
همه خشمگین همچو شیران مست
به یک دست آن دیو پر مکر و فن
پریدخت بنشسته با صد حزن
❈۶❈
چو زلف خودش گشته پر پیچ و تاب
ز نرگس به رویش دو دیده گلاب
جهانی ستمدیده آن ماه چهر
هلالی شده گلرخ ماه مهر
❈۷❈
چو بالای سام نریمان بدید
چو غنچه دل بسته در خون کشید
دگر زندگی ماه از سر گرفت
روان دگر از جهان بر گرفت
❈۸❈
چو سام دلاور رخ حور دید
غم هجر از دلش دور ریخت
دلش رفت از دست و پایش بجا
تو گفتی بشد هوش رزمآزما
❈۹❈
پری را بر نره دیوان بدید
ز غیرت دلاور یکی بردمید
برآورد نعره سپهدار یل
که ای نابکاران درآمد اجل
❈۱۰❈
منم سام غمدیده خسته دل
به هجران جانان خود بسته دل
کشیده بسی درد راه دراز
چو زر رفته در بوتهای گداز
❈۱۱❈
به فرمان یزدان کیهان خدیو
برآرم دمار از تن نره دیو
چو دیوان شنیدند نام خدا
ز اندیشه جستند یک یک ز جا
❈۱۲❈
درافتاد لرزه بدان بدتنان
یکی حمله کردند اهریمنان
غزنکان جادو درآمد نخست
دل از جان شومش به یک ره بشست
❈۱۳❈
بدو گفت کای سام تیره روان
نهادی همی نام خود پهلوان
بدین ژاژخوانی شدی نامدار
ندیدی همآورد در روزگار
❈۱۴❈
نمایم به تو دستبرد یلی
که دیگر نگوئی منم زابلی
یکی دیو دیگر درآمد ز جای
که عفریبت بد نام آن تیره رای
❈۱۵❈
یکی از چپ آمد دگر سوی راست
که تا جان پهلو درآید به کاست
کشیده همه حربه جانستان
به پیکار آن شیر زابلستان
❈۱۶❈
دلاور پیاده بشد از غراب
گره بر جبین زد درآمد شتاب
بنالید بر کردگار جهان
که ای پاک دادار شاهنشهان
❈۱۷❈
مدد از تو خواهم که یزدان توئی
روان بخش بر دردمندان توئی
گدای توام مر مرا دستگیر
منم همچو موئی و دشمن گزیر
❈۱۸❈
به دیوان دژخیم در کوهسار
به کوه فنا شد مرا کارزار
کامنت ها