خواجوی کرمانی:چو بشنید ازو سام این گفتگوی سوی ابرها تیز بنهاد روی
❈۱❈
چو بشنید ازو سام این گفتگوی
سوی ابرها تیز بنهاد روی
بدو گفت کای زشت ناپاک دیو
کشیده سر از راه کیهان خدیو
❈۲❈
ستایش نکردی تو یزدان پاک
از آن پیکرت را کنم چاکچاک
بگفت و درانداخت تیغ ستیز
که بر جان شومش شود رستخیز
❈۳❈
ز تندی بیازید بر سام دست
ربودش ز دست تیغ آن پیل مست
بشد خیره زو سام و اندیشه کرد
ز اندیشه دل را یکی پیشه کرد
❈۴❈
بزد دست بر سوی گرز گران
بیامد سپهدار نامآوران
یکی گرز زد بر سر ابرها
که گشتی ازو توتیا اژدها
❈۵❈
گرفتش سر گرز و آمد به زور
که از زور او گشت تاریک مور
ز دست سپهدار بیرون کشید
بینداخت بر چرخ شد ناپدید
❈۶❈
چو سامش چنان دید شد خیرهسر
بنالید بر داور دادگر
کزین گونه دیوی بدین گفت و یال
که او را به نیرو نباشد همال
❈۷❈
چه سازم که او را به چنگ آورم
سر شوم او زیر سنگ آورم
براندازم این دیو را در جهان
به نیروی دادار و تاج مهان
❈۸❈
نشاید که از من مر این جان برد
همی درد را سوی درمان برد
پس آنگه جهان گردد از وی خراب
دل مردم از کینه سازد کباب
❈۹❈
بگفت و کمان را به زه برکشید
ز ترکش خدنگ سه پر در کشید
خدنگی چو مژگان یارش دراز
حریف افکن و که بر و دلگداز
❈۱۰❈
که پیکانش از سنگ کردی گذر
دل آهن از وی بدی در خطر
به نیرو درآمد بغل برگشاد
بیفکند بر دیو تیره نهاد
❈۱۱❈
بیازید چنگال دیو نژند
خدنگش گرفت و به یک سو فکند
دگر تیر بگشاد و بگرفت باز
نیامد ز تیرش خطر کینهساز
❈۱۲❈
همه ترکش خود تهی کرد سام
که نامد سر دیو جنگی به دام
بپیچید از آن جنگ سالار گرد
در اندیشه شد گرد با دستبرد
❈۱۳❈
کمند دلیری به یاد آمدش
دل پهلوانیش شاد آمدش
ز فتراک بگشاد خم دوال
که آرد به بند اندر آن بدسگال
❈۱۴❈
درانداخت خمش در آن نره دیو
به نیرو درآمد سپهدار نیو
کشیدش به زانو به روی زمین
غریونده شد دیو پر خشم و کین
❈۱۵❈
به دو دست بگرفت خم کمند
بجوشید بر خویش دیو نژند
همه خم سالار را پاره کرد
دل پهلوان سخت بیچاره کرد
❈۱۶❈
سپهبد فرو ماند و حربه نماند
در آن ماندگی نام یزدان بخواند
ازو خواست فیروزی زور نیو
که او بود دادار کیهان خدیو
❈۱۷❈
سنان را ربود آن دلیر جوان
سوی ابرها داد آنگه عنان
بزد نیزه بر سینه ابرها
در آمد به حمله چو نر اژدها
❈۱۸❈
گرفتش همان نیزه را دیو نر
به هم برشکستش همه سر به سر
بدو گفت آنگاه دیو دژم
که کوتاه ساز این همه رزم و دم
❈۱۹❈
نتابی در آخر درآئی ز پای
مکن خیرگی پیش رزمآزمای
نتابیده با من کسی در جهان
ز دیو و زمردم کهان و مهان
❈۲۰❈
سخن بشنو از من ازین مرز و بوم
عنان را بگردان نکن روز شوم
اگر نه سرانجام بر دست من
بماند گلوی تو بر شصت من
❈۲۱❈
جوانی مکن پند من گوش کن
ز دل جنگ و کینه فراموش کن
رها کن مرا تا بری جان به در
که بر من نگردید کس نامور
❈۲۲❈
به پاسخ بدو گفت سام سوار
که یک رزم ماندست در کارزار
چنین است آئین ایرانیان
که بندند در رزم هر گه میان
❈۲۳❈
به میدان چو ناید سلیحی به بند
به تیر و به گرز و به تیغ و کمند
چو این آزمایش شود روز جنگ
پس آنگه به کشتی بیارند چنگ
❈۲۴❈
ببینند تا کارشان چون شود
ز خون که آورد گلگون شود
کنون کار کشتی بماندست و بس
که بر هم چو سامان بود دسترس
❈۲۵❈
بخندید از گفتنش ابرها
که ناید ز دستم رها اژدها
گمان تو بر من غلط رفته است
به تو شاه تسلیم بد گفته است
❈۲۶❈
تو را او به کشتن فرستاده است
همه ساز مرگ تو آماده است
کامنت ها